کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

اشعارشهدا و دفاع مقدس-9

*********************

این روزها

این روزها حس می‌کنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یک‌ریز باران است...

گاهی دلم مثل مصلّی غرق تنهایی‌ست
چشمم قم است و قلب دلتنگم خراسان است

یا حضرت معصومه! قم تنهاست این شب‌ها
شمس‌الشموسِ من ببین! حالم پریشان است

در خانه‌ها و کوچه‌ها دردی‌ست پنهانی
هر ‌لحظه بُهتی تازه در چشم ‌خیابان است...

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-8

*************************

فداییان زینب

ماه حماسه و شکوه آمده است
مهر حسین از دل ما سر زده است

بیرق خون خدا، بر شانه‌های ماست
هر طرف که رو کنیم، کرب‌وبلا به‌پاست

راه ما، راه عزت است
عاشقان، فصل بیعت است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روح کرامت و خروش غیرتی
شکوه جاودانۀ شهادتی

خون سرخ تو هنوز، می‌جوشد از زمین
در طواف مقتلت، عشاق اربعین

نذر تو جان عالمین
کشتۀ عشقی یا حسین

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-7

*************************

بابای گلم!

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
یک مادر گریان که به دختر می‌گفت:
بابای تو زنده است... هر چند که نیست

انشام دوباره بیست، بابای گلم!
موضوع: «کسی که نیست» بابای گلم!
دیشب زن همسایه به من گفت «یتیم»
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم!

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-6

*************************

بوی گل سرخ

شمیم عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلب‌ها شده روشن در آستانۀ عید

پرنده‌ها همه از راه دور برگشتند
بهار با چمدانی پر از شکوفه رسید

درخت، پیرهنی از شکوفه پوشیده‌ست
شکوفه‌های بنفش و شکوفه‌های سفید

هزار دشت بنفشه... هزار لالۀ‌ سرخ
شکفته با نفس گرم دختر خورشید

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-5

*************************

دلت صبر ندارد مادر

خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید...

مادر از پَر زدنم داشت دگر بو می‌برد
از قطاری که به اهواز پرستو می‌برد

دل نمی‌کندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد

سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پُر از موج و پُر از باران بود...

پرکشیدیم و رسیدیم و ز خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمین‌گیر شدیم...

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-4

*************************

کربلا در کربلا

آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است

شانه‌های مرتضی لرزید ازاین داغ سترگ
مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟

عطر جنت در فضا پیچیده از هر سو؛ مگر،
کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-3

*************************

ابتدای پیروزی

شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
یاد لبخندی آسمانی تو
زده آتش به جانمان هر روز

ای جهان‌پهلوان! عزیزِ وطن!
یار دین! پاسدار آزادی!
چقدر خالی است فرمانده!
جای تو در بهار آزادی

دیشب الله اکبر مردم
گرم و کوبنده در خروش آمد
گویی از حنجر همه ناگاه
صوت تکبیر تو به گوش آمد

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-2

*************************

عباس‌های لب‌تشنه

در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بی‌کران دارد

سرفه‌هایش پر از جراحت بود، از لبش قطره قطره خون می‌ریخت
چفیۀ خاک خورده‌اش حالا نقشی از باغ ارغوان دارد

بین سینه بلال مجروحش غربت و داغ را اذان می‌گفت
باز هم روی شاخۀ لب‌هاش مرغ اندوه آشیان دارد

علی

اشعارشهدا و دفاع مقدس-1

*************************

خونین‌شهر

به سوگ نخل‌های بی‌سرت گیسو پریشانم
شبیه خانه‌های خسته‌ات در خویش ویرانم

شب طوفان نباشد، صبح ساحل از صدف خالی‌ست
که من این روزهای سخت را از عشق می‌دانم

تو رفتی ای قنوتت تشنه با یکریز باران‌ها
و من چون مشک خالی در کنار رود می‌مانم

به هرجا ذکر خیر توست با اروند با کارون
به هر موجی روایت‌هاست از تو ماه تابانم

کدامین صفحۀ قرآن جیبیِ تو ترکش خورد
که عطر یاس و یاسین می‌دهد امروز قرآنم

علی

شعر ابوالفضل سپهر برای شهدای گمنام

آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه

یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه

یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه

کـــه چــادرش خــاکیـــــــه روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه

دست میذاره رو زانــــــــوش زانـــــوشــــو هی میمالــــه

تندتند میـگه یا علــــــــــــی درد میــــــکشـــــه مینالــــه

شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده صــــورت خیــس و گلفـــــام

دست میکشه روی قبــــــــر قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام

علی

کرامات و عجایبی از شهید یونس زنگی آبادی

«یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» در «کرمان » به دنیا آمد. پدرش «ملاحسین» مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت. پس از پدر؛ مادر خانواده با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد.

باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسما به تن کرد.

ادامه دارد...

آغاز زندگی مشترک

حاج یونس همان طور که به من گفته بود، همه وظیفه خود را خدمت در جنگ می دانست و به هر طریقی شده؛ مردم زنگی آباد را برای بردن به جبهه تشویق می کرد...

 

... پس از این، حاج یونس به تک تک افراد مراجعه می کرد و می کوشید آنها را برای رفتن به جبهه تشویق کند و اگر مانعی بر سر راه دارند ،از میان بر دارد. ادامه دارد

 

..... آن روز خانه مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه هفت شهید عملیات کربلای پنج از زنگی آباد انجام می گیرد. من به مادرم گفتم: احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.

به خانه خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه مادرم آمدیم.

مادر حاج یونس گفت: من دلم گرفته، می خواهم بروم بیرون تا ببینم بلند گو ها چه می گویند؟ ادامه دارد

 

شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم؛ ناامید تر شدم؛ زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و هم رز مان آن شهید؛ چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد؛.....

صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند؛ اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد؛ قائل شد. گوشی راکه برداشتم؛ حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است. فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی؛ چرا رفتی توی چهار متری؟ به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد.

 

..... این دیگر زنگ نیست، بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد: بله؟

سلام علیکم.

علیک
می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود.سکوت

...سنگین شدم.. حیرت کرده ام
_شما؟
_من زنگی آبادی هستم.
_ببخشید، کی؟!
_یونس زنگی آبادی.
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود.
 ادامه مطلب را مطالعه فرمایید

 

علی