کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

 

کرامات و عجایبی از شهید یونس زنگی آبادی

 

«یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد»در «کرمان »به دنیا آمد .پدرش «ملاحسین» مردی مومن و عاشق اهل بیت بود .وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت .پس از پدر ؛مادر خانواده با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد .

باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسمابه تن کرد .

خاک شلمچه و عملیات کربلای پنج باشکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود .حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ؛نام زیبای او را برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .از یونس دو فرزند به نام های مصطفی و فاطمه به یادگار مانده است .

منبع=

کتاب ظهور- نوشته علی موَذنی- ناشرلشکر 41 ثارالله - کرمان 1384

 

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

علی(ع): (بالاترین مرگها شهادت است)

ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص. (قرآن کریم)

(همانا خدا دوست می دارد کسانی را که در راه او صف زده، گویا ایشانند بنیانی ساخته شده )

با سلام بر امام زمان(عج) ، رهبر انقلاب ، رزمندگان ، شهداء و شما ملت شهید پرور؛

هر بار که عملیاتی می شود چندین نفر از یاران امام از جمع رزمندگان به سوی معشوق رهسپار میشوند و دعایشان که اول پیروزی بر دشمن و بعد شهادت است مستجاب می شود. دعای ما نیز این است و حال نمیدانم که در این عملیاتهای آخرین آیا خداوند رحمان دعای این عبد ذلیل را مستجاب می کند یا نه.  .  . .  .

 

مسئله ای که هست این است که این بدن برای روح انسان قفس است و روح ملکوتی انسان در آن زندانیست و این بدن است و دست ماست که چگونه آنرا بکار ببریم، آیا او را در راه صاحبش تعلیم دهیم و یا دشمنش که هوای نفس و شیطان است و بعد از تعلیم با مرگ است که قفل این قفس شکسته شده و روح انسان پرواز می کند، به سوی رب و حال مانده است برداشت بذری که در این دنیا کاشته ایم، خوب کاشته ایم که موقع برداشت خوب برداشت کنیم و یا بد کاشته ایم که مطابقش برداشت کنیم. میخواستم سخنی هم با ملت داشته باشم اما می بینم که فهم ملت بالاتر از سخنان من است و بالاتر از صحبتهایی که من می کنم ولی بخاطر یادآوری چند کلمه ای میگویم همانطور که دیگر شهدای عزیز ما در وصیتنامه های خود ذکر کرده اند و همانگونه که شما به آن عمل می کنید این است که مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید. عرضی هم با خانواده دارم و این است که خوشحال باشید، توانستید هدیه ای یا بهتر است بگویم امانتی که خدا بدست شما داده است توانستید به نحو احسن تربیت کرده و به راه خدا رهسپار کنید و امانت او را پس دهید. . . . . .

وصیت نامه دیگر

بسم الله الرحمن الرحیم

آنانکه در راه کشته شده اند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و در نزد خدایشان روزی می خورند. عمران آیه 169

اگر با کشتن من اسلام باقی می ماند پس ای شمشیرها مرا فرا گیرید. (امام حسین علیه السلام)

بنده حقیر این سعادت بزرگ را در وجود نمی دیدم ولی وقتی به مهربانی و بخشندگی خداوند می نگرم، امیدوار می شوم. امیدوارم که خداوند ما را در زمره شهداء قرار دهد. چون وقت ندارم و همه دوستان تجهیزات بسته اند و آماده رزم با صدام جنایتکار هستند لذا چند جمله ای به عنوان وصیت نامه برای خانواده ام می نویسم. اول کلمه ام این است که ان شاء ا... مرا می بخشند و مرا حلال می کنید، ای مادر مهربان  .  .  .  .

از عیال می خواهم که مرا ببخشد اگر حرف بدی از من شنیده و کار بدی از من دیده مرا حلال کند و یک خواهش از ایشان دارم که پسرمان(مصطفی) را همچون مادر قاسم بن الحسن (بزرگ، تربیت، با ادب و با سواد سازد) و در زمان نیاز او را جهت مبارزه با دشمنان اسلام بفرستید.

از پدر و مادر عیال و برادرم و خواهرم می خواهم که مرا حلال کنند و اگر خطایی، بی آدبی یا اشتباهی از من دیده اند مرا حلال کنند.  . .  .  .  .

در حقوقی که برایم می گیرند وامهای مرا بپردازید و بدهکاریهای من به شرح زیر می باشد.

1- هفتصد تومان نذر مادر سید مهدی کردم که مادر شفا پیدا کنند آن را بپردازید.

2- (1200) هزار و دویست تومان پول بیت المال از من می خواهد آن را بپردازید.

3- یک عدد اسلحه کلاشینکف و یک عدد اسلحه کمری دارم در صورت شهادت تحویل برادر آقای حاج قاسم سلیمانی بدهید.

4- اگر پول یا بودجه ای پیدا کردید به اندازه 3 ماه نماز قضا به اندازه 15 روز روزه قضا برایم بخرید. دیگر بدهکاریها را که خودتان بهتر می شناسید.

والسلام برادر حقیر شما یونس زنگی آبادی شب عملیات ساعت 9 شب

 

زنگی آبادی به روایت همسرش

پسر عمویم یکی از خواستگاران من بود که حتی چیزی هم به عنوان نشان آورده بودند و در خانه ما گذاشته بودند .من هم از همان روز اول بنای مخا لفت گذاشتم .دائما وقتی بحث ازدواج پیش می آمد ،گریه می کردم .وقتی آنها به خانه مان می آمدند ،به اتاق نمی رفتم و به راههای گوناگون ،مخالفت خود را نشان می دادم .کار به جایی رسید که اثاثیه را که آورده بودند ،پس فرستادیم .

حاج یونس تا آن موقع هیچ چیز نگفته بود .بعد از اینکه ما آنها را پس فرستادیم ،یک روز پسر عمویم را که سوار چرخش کرده و در راه از او پرسیده بود :  دختر عمویت را می خواهی ؟

او گفته بود :من دیگر او را نمی خواهم .آنها اثاث ما را پس دادند .همان جا ،حاج یونس به او گفته بود :

- پس از این به بعد ،دیگر اسم دختر خاله ام را جایی نبر !من خودم او را می خواهم .

شب هم آمده بود به مادرش گفته بود که من می خواهم تنهایی به خانه خاله بروم .آن شب هم که آمد ،یک قرآن و یک مفاتیح آورد .قبلا هم که رساله امام را آورده بود .وقتی نشست. گفت:اگر خواستید قرآن بخوانید،این را که خطش درشت است ،برایتان گرفته ام .این مفاتیح هم ،همه دعا ها مثل زیارت عاشورا و دعای کمیل و..را دارد.

 

خواستگاری

وقت رفتن هم به مادرم گفته بود :تا دم در بیا ،یک عرضی دارم .جلوی در به پدرم گفته بود :

و پدرم در جواب گفته بود :  از شما بهتر کی ؟ من حرفی ندارم. کور از خدا چی می خواهد؟ دو تا چشم بینا !من از خدا کسی مثل تو را می خواستم .

بعد که به خانه رفته بود ،به مادرش هم نگفته بود که من رفته ام و از دختر خاله ام خواستگاری کرده ام .

فردای آن شب مادرم به خاله ام گفت که دیشب یونس آمده بود ،یک قرآن و مفاتیح آورده بود .بعد هم از پدر طاهره خواستگاری کرده و گفته بود :من می خواهم خودم با طاهره صحبت کنم و شرایطم را بگویم

روزی حاج یونس به خانه مان آمد .یک بر گه بلند با لا نوشته بود .پشت و روی برگه پر از نوشته بود .آمد کنار مادرم نشست و گفت :خاله ،می شود چند دقیقه از اتاق بیرو بروی و من شرایطم را برای طاهره بخوانم .ببینم که با این شرایط حاضر است زن من بشود یا نه ؟مادرم از اتاق بیرون رفت و ما رو به روی هم نشستیم .

او بسم الله گفت و شروع کرد و شرایطش را خواند .اولین شرطش این بود که :

- من یک پاسدارم .الان هم عضو لشکر هستم .ممکن است بروم جبهه ،دست یا پایم قطع شود .ممکن است قطع نخاع شوم .شاید هم اصلا بر نگردم .تو حاضری با من ازدواج کنی ؟ تو حاضر هستی با مادر من بسازی .مادر هم خیلی می خواهد که تو با من ازدواج کنی .او تو را مثل دختر خودش قبول دارد ؛اما بدان ؛تو که با من ازدواج می کنی، زن من نیستی زن مادرم هستی .چون اگر من رفتم بر نگشتم و یا دست و پام قطع شد ،تو باید بتوانی با این شرایط بسازی آیا اینها را قبول داری ؟

من هم گفتم :من قبول دارم .من، من مادر تو را از مادر خودم بیشتر دوست دارم .

حاج یونس ادامه داد :یکی دیگر از شرایط من این است که اگر ازدواج کردیم و جنگ شروع شد ،یا در منطقه ای ماموریت به من دادند و من هم خواستم تو را ببرم ،تو باید همراه من بیایی .آیا این شرایط را قبول می کنی ؟

من هم به خاطر اینکه حاج یونس را از صمیم قلب دوست داشتم ،همه شرایطش را قبول کردم .یک به یک همه شرایطش را خواند و من هم تک تک آنها را قبول کردم .

او کاغذ را نگه داشت تا این که شب عقد کنان فرا رسید .یکی از شرایط حاج یونس این بود که دلم می خواهد مراسم عقد را در مسجد بر گزار کنیم .

گفتم : من حرفی ندارم .ببینیم آنهای دیگر چه می گویند .

گفت : آنهای دیگر هر چه خواستند، می گویند .اصل کار ،توافق خودمان است .

رسم است که برای خرید ، بعضی ها با آدم می آیند ؛اما حاج یونس حساس بود . به مادرم گفته بود که برای خرید ،مادر خودم را هم نمی بریم .هیچ کس لازم نیست همراهمان باشد .فقط من و طاهره و شما .

خاله ام نا راحت شده و گفته بود :چرا می خواهی اینطوری بکنی ؟

به مادرش گفته بود: مادر، من اصلا خوشم نمی آید زنها را راه بیندازم توی بازار و از این مغازه به آن مغازه برویم .

سه تایی، موقع نماز مغرب و عشا ،به مسجد جامع کرمان رفتیم .اول نمازمان را به جماعت خواندیم و بعد رفتیم داخل بازار .یک آیینه خریدیم .طلا هم که نه من دوست داشتم نه او ؛اصلا نخریدیم .یک مانتو ؛یک دست بلوز و دامن و دو تا چادر هم خریدیم.همه خرید ما همین بود .

وقتی به زنگی آباد رسیدیم ؛هر کس می آمد و خرید ما را می دید، مسخره مان می کرد .می گفتند :این هم خرید است که شما کرده اید !اما ما خودمان دوست داشتیم اینجوری خرید کنیم .

صحبت مهریه هم که شد ،من به حاج یونس گفتم: من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن مجید باشد .

حاج یونس گفت :نه یک جلد قرآن نمی شود .یک جلد قرآن و یک دوره کتابهای آیت الله شهید مطهری .بعد از ازدواج هم حاج یونس با من شوخی می کرد و می گفت: خیلی خوب است .مهریه تو کم است .یک قرآن و بیست جلد کتاب !من می توانم یک جلد قرآن بگیرم و بیست جلد کتاب ،بعد هم تو بروی آن طرف من هم بروم این طرف.

اما مراسم عقد بندانمان را هم قرار شد در مسجد بر گزار کنیم . دو تا گوسفند خرید و کشت. یک روحانی هم دعوت کرد و در مسجد صاحب الزمان زنگی آباد ،دعای کمیل بر گزار کردیم .دو تا مینی بوس هم از بچه های سپاهی کرمان آمدند .همه قوم و خویشانمان هم دعوت شده بودند مسجد صاحب الزمان .همه می گفتند :یونس ،دعای کمیل انداخته است توی مسجد صاحب الزمان .

اصلا هیچ خبری از عقد بندان نبود .ما هم مثل مردم عادی رفتیم و میان زنها نشستیم .او هم که خودش مشغول کار بود .آخوندی هم به نام حاج باقری دعوت شده بود .حاج یونس به حاج آقا باقری گفته بود :حاج آقا دفترت را آماده کن !بچه ها گفته بودند :مگر چه خبر است ؟می خواهی چکار کنی ؟حاج یونس گفته بود :مراسم عقد کنان من است.!

همه بلند صلوات فرستاده بودند و بعد هم زده بودند زیر خنده .

گفته بودند مگر روضه نیست ؟

حاج یونس گفته بود :ما می خواهیم خطبه عقدمان را در مسجد بخوانیم .حاج باقری آن موقع آمد داخل زنها و دنبال من می گشت تا بله را از من بگیرد .هیچ کدام از زنها نمی دانستند چه خبر است .فقط مادر من و مادر حاج یونس میدانستند .مادر حاج یونس بلند شد و گفت :حاج آقا ،اینجاست !من بله را آنجا گفتم و بعد هر دو آمدیم خانه و دفتر را امضاکردیم .خطبه عقدمان هم در مسجد خوانده شد. من یک سال عقد بسته اش بودم ودر سال 1360 ،سه روز به محرم مانده ،ازدواج کردیم .شب که می خواست به خانه اش ببرد، اول با مادرم صحبت کرده بود که زن مرا به آرایشگاه نبرید .دست به صورت زن من نزنید .به موهای زن من دست نزنید .مادر من گفته بود :خاله، ما حرفی نداریم .هر جور بخواهی ،ما هم حرفی نداریم .

من هم خودم هیچ اصراری به این کار ها نداشتم .شاید اگر خودم قبلا با او صحبت کرده بودم ،ماجرا طور دیگری می شد ،اما برای اینکه او ناراحت نشود ،من هم قبول کردم .البته شخصیت حاج یونس طوری بود که هیچ کدام از خانواده و طایفه مان دلش نمی آمد حاج یونس را نا راحت کند .شب هم وقتی مرا به خانه بردند ،اول وضو گرفتیم و دعای کمیل خواندیم .شب جمعه بود .دعای توسل و بعد زیارت عاشورا و بعد از آن دو یا سه سوره از قرآن راهم خواندیم .

حاج یونس گفت :من چند تا دعا می کنم ،تو هم آمین بگو .

دعای اولش این بود :خدایا یک حج نا غافلی را هم نصیب من کن

خدایا شهادت را در راهت نصیب من کن .

این دعایش هم همین طور .خودش در جبهه بود و بچه های سپاه ،کار حج اش را درست کرده بودند .

یکی ازدعا هایش هم این بود :خدایا بچه اول من پسر باشد و اسمش را بگذارم مصطفی.

سومین دعایش هم مستجاب شد .بچه اولمان ،پسر شد و نامش مصطفی .

هر سه دعایش مستجاب شد .بعد چند تا دعای دیگر هم کرد که من آمین گفتم .بعد از آن ،نمازمان را خواندیم .بعد رفت بیرون و یک پارچ آب و یک قدح آورد و گفت: روایت است که هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را در خانه بریزد ،تا عمر دارند ،خیر و بر کت از خانه شان بیرون نمی رود .

من با شوخی و خنده گفتم :پاهای من کثیف نیستند.تو چرا می خواهی پاهای مرا بشویی؟

گفت :نه این روایت است .مهم این است که ما به روایت عمل کنیم !

 

آغاز زندگی مشترک

حاج یونس همان طور که به من گفته بود ،همه وظیفه خود را خدمت در جنگ می دانست و به هر طریقی شده ؛مردم زنگی آباد را برای بردن به جبهه تشویق می کرد .

یکی از مسائلی که باعث می شد بعضی ها به جبهه نروند یا بهانه ای برای جبهه نرفتن داشته باشند ،مشکلات مالی بود .اگر سر پرست خانواده چند ماهی در خانه نبود؛ قطعا همه افراد خانواده به زحمت می افتند و مشکلاتی بوجود می آمد .حاج یونس برای حل این مشکل ،طرحی را مطرح کرد و خودش به همراه چند نفر دیگر از برادران، این طرح را با جدیت دنبال کردند و به نتیجه رساندند .شماره حسابی را باز کرد و از پول آدم های خیر ،صندوق قرض الحسنه ای هم تشکیل داد . هر کس برای نرفتن به جبهه مشکل مالی داشت ،این صندوق آماده بود به او قرض بدهد تا برای جبهه رفتن دغدغه ای نداشته باشد.

پس از این ،حاج یونس به تک تک افراد مراجعه می کرد و می کوشید آنها را برای رفتن به جبهه تشویق کند و اگر مانعی بر سر راه دارند ،از میان بر دارد .

من بابا بزرگی داشتم که هفتاد هشتاد سال سنش بود .حاج یونس حتی او را به جبهه برد ویکی از آشنایانمان آمده و به مادر بزرگم گفته بود ؟

- مادر، تو هم مگر کارت بنیاد شهید می خواهی که بابا را به جبهه فرستادی ؟

مادر بزرگ من هم گفته بود :

- آخر من چکار کنم ؟ این یونس دست از سر هیچ کس بر نمی دارد این پیرمرد را هم بر داشته و برده است ! من چکاره ام؟

با با بزرگ من خیلی پیر و نا توان بود .حتی بند پوتینش راحاج یونس می بست .خودش توانایی این کار راهم نداشت .

بعضی وقتها تشویق های حاج یونس برای بردن مردم به جبهه ؛موجب آزار و اذیت ما می شد.

حاج یونس برای اینکه مرا نیز با حال هوای جنگ آشنا کند، مرا به مناطق جنگی می برد. هنوز بچه نداشتیم که همراه او به اهواز رفتم .او از اینکه من در منطقه جنگی وقتم را با قرائت قرآن یا حفظ دعا بگذرانم ،بسیار خوشحال می شد .در سفر اولمان ،در چهل روزی که آنجا بودیم ،من دعای فرج ،دعای امام زمان ،دعای کمیل و زیارت عاشورا را تقریبا حفظ کرده بودم .حاج یونس مثل معلمی که به بچه ها تکلیف می دهد ،هر روز صبح که می خواست بیرون برود ،،به من تکلیف می کرد که دعایی را حفظ  کنم. وقتی هم که می آمد ،دعا را از من می پرسید .  می گفت :قرآن زیاد بخوان .روی بچه مان اثر می گذارد .

موقعی که در اهواز بودیم ،شب جمعه ای ،بعد از دو سه روز که حاج یونس به خانه نیامده بود ،آمد و گفت :آماده باش که می خواهیم با خانواده حاج آقا خوشی برای دعای کمیل برویم . .  .  .  .

در طول چند سالی که من همسر حاج یونس بودم ،یک کفش خوب به پای او ندیدم .بعضی وقتها که به مرخصی می آمد ،می دیدم که پاشنه های پوتینش را دو لا کرده و پوشیده است ؛یا از کفشهای سفید فوتبالی که آن موقع 250 تومان بود ،می پوشید .

خیلی دلم می خواست یک بار هم که شده ،کفش خوبی به پای حاج یونس ببینم .لباس هم که هیچ وقت نمی خرید .فقط همان لباسهایی را که سپاه می داد ،می پوشید .در این 5 یا 6 سال ،حتی یک پیراهن هم برای خودش نخرید .فقط وقتی که می خواست به مکه مشرف شود ،ما دو تا پیراهن سفارش دادیم که برایش دوختند .  .  .  .  .

یک بار که به مرخصی آمده بود گفت :من پنج روز مرخصی دارم .می خواهم برای زیارت به مشهد بروم .اگر شما می آیید که با هم می رویم ؛اگر نمی آیید ،من 2یا 3خانواده شهید بر می دارم و برای زیارت می برم .

من دیدم که همین پنج روز هم از دست می رود و حاج یونس به جبهه بر می گردد ،گفتم چرا نیاییم ؟حتما می آییم !

.  .  .  .  . اتفاقا من دندانم را کشیده بودم و جایش خیلی درد می کرد .به حاج یونس گفتم :  حاجی ،من جای دندانم خیلی درد می کند .دو تا بچه کوچک را چطور در این سرما بر داریم و برویم ؟ حاج یونس گفت اگر نمی خواهی نیا من می روم و 2یا 3 خانواده شهید بر می دارم و می رویم . بناچار راه افتادم. سبد لباس بچه را همین طور نیمه تمام در ماشین گذاشتم ؛وسایل لازم راهم خیلی تند آماده کردم . و ساعت نه ؛از جاده زنگی آباد به مقصد مشهد به راه افتادیم .

از شب تا صبح ،همین طو ر حرکت می کرد ،از درد درعذاب بودم .وقتی به فردوس رسیدیم ؛حاج یونس گفت : - عیال من دندانش درد می کند .امروز تا عصر در مسجد می مانیم تا دندانش خوب شود ؛بعد به مشهد می رویم .بعد رفت و چند دقیقه بعد با ظرفی که ده پانزده کیلو شیر گاو داشت ،برگشت .تا عصر شیر را می جوشاند و به من اصرار می کرد که آن را بخورم .

خدا شاهد است وقتی به مشهد رسیدیم ،دیگر دردی نداشتم و جای دندانی که  کشیدم کاملاخوب شده بود .

من در طول زندگیمان فقط به خاطر یک موضوع ،غصه خوردن و نا راحتی عمیق حاج یونس را کاملا حس کردم .در آنجا بود که در سراسر وجود حاج یونس ،رنج و عذاب را می دیدم .آم هم زمانی بودکه مادر حاج یونس سکته کرد .وقتی مادر حاج یونس سکته کرد ،دست و پایش سنگین شده بود .زبانش هم کمی سنگین کار می کرد .حاج یونس می بایست یک ماه مادرش را برای معالجه به کرمان می برد تا زیر برق بیندازند .آن موقع حاج یونس خودش به شدت زخمی و شکمش پاره شده یود ؛اما همیشه مادرش را کول می گرفت و کارهایش را انجام می داد .من هم هر وقت می خواستم این کار را بکنم می گفت : نه تو نمی توانی .این کارها وظیفه من است .مادر من است .

.  .  .  .  .  کنار دیوار یک متکا گذاشت و نشست و گفت :«من امشب با تو چند کلمه حرف دارم .» البته در آن چند شبی که حاجی به مرخصی آمده بود احساس کرده بودم که حال عجیبی دارد.

هر موقع از شب که از خواب بیدار می شدم می دیدم که حاج یونس سر بر سجده گذاشته است و گریه می کند .آن شب ها نماز شبش مثل همیشه نبود .شاید دو ساعت طول می کشید .

حالا که فکر می کنم ،میبینم آن وقت ها من چون دو تا بچه کوچک داشتم و مشکلات زندگی هم زیاد بود و رفت و آمد به خانه هم زیاد ،خیلی متوجه حال حاج یونس نبودم .

آن شب ،حاج یونس به من گفت :  این بار عملیات سر تا سری است .بر گشتی هم در کار نیست . لشکر ثار الله هم سه تا تیپ تشکیل داده ؛یکی تیپ امام صادق (ع) ویکی تیپ امام سجاد (ع) ،یکی هم تیپ امام حسین (ع). حاج قاسم سلیمانی ،اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین (ع). من هم می خواهم مثل امام حسین شهید بشوم .

من آن شب حاج یونس را درک نمی کردم . اصلا نمی فهمیدم که چرااین حرفها را می زند .

حاجی گفت : من می خواهم یک کلام از خودت بشنوم .تو از من راضی هستی یا نه ؟ مرا حلال می کنی یا نه ؟از من ناراحتی یا مشکلی نداری ؟ آن دنیا یقه ام را نگیری ! من امشب باید خیالم راحت شود . من به شوخی گفتم :«آخر مگر الان وقت این حرفها ست ؟ من اصلا نا راحتی از تو ندارم .»

.  .  .  .  . ما هیچ وقت حاج یونس را برای رفتن به جبهه بدرقه نمی کردیم . هر وقت می خواست برود ،از در خانه سوار ماشین لشکر می شد و ما هم دم در خانه پشتش آب می ریختیم و او می رفت . اما دفعه آخر طور دیگری بود .حاجی خودش با من اصرار می کرد که حتما این بار تو هم همراه ما بیا .

نیرو های زیادی از زنگی آباد عازم جبهه بود و حاجی خیلی دوست داشت که ما هم بدرقه اش کنیم . چون مادرش سکته کرده و دست و پایش سنگین شده بود و نمی توانست به خوبی حرکت کند ،گفت :«مصطفی را پیش مادرم بگذار ،فاطمه را بر دار تا برویم.»

من گفتم :«من مریضم ،دو تا بچه کوچک هم دارم ،راه هم تا با لای زنگی آباد زیاد است.»

از خانه که رفت بیرون من پشتش آب ریختم . همین که آب را پشتش ریختم ،گفت :«جورابم ... جورابم کجاست ؟!»

دوستانش در ماشین بودند . فاطمه بغل من بود . فاطمه را از من گرفت و به سید محمد که از اهالی ،زرند است نشان داد و گفت : «حیف نیست این بچه یتیم شود ؟»

بعد رفت داخل اتاق و مرا صدا کرد :  جوراب من کجاست ؟ وقتی داخل اتاق شدم ،حاج یونس پرسید :  از دست من نا راحت نیستی ؟

من هم گفتم :«نه .» گفت :«مادر من مثل مادرخودت است . من این دفعه دیگر بر نمی گردم . شهید می شوم . حالا تو هم فاطمه را بر دار و همراه من بیا .»

بعد جورابش را از جیبش از جیبش در آورد و پوشید . فهمیدم مرا به خاطر این دو کلمه حرف به اتاق کشانده است .

.  .  .  .  .  اعزام آخر حاجی صد روز طول کشید . درباره ی شهادت حاجی ، برادر رشیدی که هر دو پایش قطع شده بود، تعریف میکردو می گفت :

- دفعه آخری که حاج یونس زخمی شده بود ،یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم .راننده آمبو لانس راه را گم کرده بود و اشتباه می رفت .حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمی توانست حرف بزند ،با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه می رود .آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود .وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب می بردند ،رسیدیم ،من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است .پاها را از توی آمبو لانس به بیرون پرتاب کردم .حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام .

بعد از اینکه ما را از ماشین پایین می گذاشتند ،تا آمدن ماشین بعدی ،خمپاره ای آمد و حاجی همانجا شهید شد .

.  .  .  .  . آن روز خانه مادرم بودیم که اعلام کردند :فردا تشییع جنازه هفت شهید عملیات کربلای پنج از زنگی آباد انجام می گیرد . من به مادرم گفتم :احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند .

به خانه خودمان رفتم .اتاق را جارو کردم .کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم .بعد با مادر حاج یونس ،اتاقرا مرتب کردیم و به خانه مادرم آمدیم .

مادر حاج یونس گفت :من دلم گرفته ،می خواهم بروم بیرون تا ببینم بلند گو ها چه می گویند ؟

بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت .من هم کارهای فاطمه را کردم و توی رو روک گذاشتم و آمدم بیرون وچند لحظه به اتاق بر گشتم که چادرم را بر دارم و با فاطمه به مسجد برویم .همین که آمدم ،دیدم کسی فاطمه را بغل کرده و صورتش را می بوسد .خوشحال شدم .در دلم گفتم :حتما حاج یونس بر گشته و خودش را برای تشییع جنازه شهدا رسانده ؛اما حاج یونس نبود .دو تا از دوستانش بودند :وقتی مرا دیدند ،رنگشان عوض شد .احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم .پیش خودم فکر می کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زود تر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتما جایی قایم شده است .

حاج حسین مختار آبادی گفت :حاجی زخمی شده ؛آورده اند اش کرمان . یکهو دلم ریخت .قبل از شهادتش بارها گفته بود :اگر کسی آمد و گفت :که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند ،شما بدانید که من شهید شده ام . به حاج حسین گفتم :پس حاجی شهید شده ؟ حاج حسین گفت :نه علی شفیعی شهید شده .  گفتم حاجی هم شهید شده . گفت:نه علی اکبر یزدانی شهید شده . من دیگر عکس العملی نشان ندادم .

به خانه بر گشتم ،کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین .اشک از چشمانم سرازیر شده بود .نمی دانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی در نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد ومادرم بنا کرد گریه کردن و زدن خودش .فریاد می زد :  حاجی شهید شده .حتما حاجی شهید شده .

آن خانم می گفت :نه زخمی شده .ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس و راست می گفتند می خواستند ما را پیش حاجی ببرند .ساعت نه شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند .ما را برای دیدن جنازه جاح یونس بردند .وقتی به معراج شهدا رفتیم ،دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشته اند .روی جنازه را که باز کردند ،به جای سر حاجی ،پاهایش بود .من پارچه را کنار زدم .پاهای حاج یونس بود .همیشه به شوخی به من می گفت :  هر وقت که من شهید شدم ،اگر سر نداشتم که هیچی !اگر سر داشتم ،می آیی مرا می بینی ،دستی روی سر من می کشی !بعد هم یک عکس ازمن بردار وپیش خودت نگه دار !

اما نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم .فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من هم دست کشیدم روی پاهای حاجی .

***********************************************

اولین مکالمه تلفنی شهید

شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم ؛زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و همرز مان آن شهید ؛چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد؛.....

 

.  .  .  .  . صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند ؛اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد ؛قائل شد .گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است .فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی ؛چرا رفتی توی چهار متری ؟به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد.

.  .  .  .  .  انگار یکی از خوانندگان فرمایشی دارند .بفرمایید خواهش می کنم .  .  .  .  .  . 

.اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند بی اعتنا باشم در حالی که رعشه اش تن مرا می لرزاند و شما می توانید بالا وپایین شدن کلمات رادر امواج آن ببینید. ولش کن ...تمر کزت را از دست نده ...بسیار خوب ...یک پیشنهاد :بهتر نیست مشکل را اول به صورت یک سوال در آوریم و بعد در مقام پاسخ برآییم ؟اگر این زنگ تلفن بگذارد...

.  .  .  .  . این دیگر زنگ نیست ،بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد : بله ؟سلام علیکم . علیک
می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .سکوت ...سنگین شدم ..حیرت کرده ام
_شما؟
_من زنگی آبادی هستم .
_ببخشید ،کی؟!
_یونس زنگی آبادی .
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود .
فرقی نمی کند ،چه در داستان چه در واقعیت ،رسم مالوف این است که به محض حضور ارواح دلهره آمیز می شود .در این حالت همن طور که در واقعیت زبان بند می آید و لرزه براندام می افتد و صدا در گلو خفه می شود ،در داستان نیز نثر بریده می شود ،جملات کوتاه و مقطع می شوند و کلمات سخت وسنگین ...استفاده از سه نقطه به منزله طنینی که گوش را می آزارد و چشم را خیره می کند ،کار برد فراوان می یابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است ،با تمام وجود احساس کند .همه اینها قبول .می دانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم : خواب نمی بینم ؟
_هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی ...خوانده ای ...
_ یعنی من انتخاب شده ام ؟
_ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم .
_ باید چه کنم ؟
_حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم .
_مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم .
_من مفتخرم .
_از تعرف کم کن.
_ حرف دلم را زدم .
_ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
_ آیا ارتباط یک طرفه است ؟
_تو اراده کن من می آیم .
_ همین طور تلفنی ؟
_ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم .
نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ....منظورم این است که ...صدایی را که شنیده ام و...چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که...یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود ...تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم .

 

من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟
من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای !
.  .  .  .  .

 

حضور شهید در زنگی آباد

فاطمه و مصطفی که فهمیده بودند فرستاده پدرشان هستم ، به مهری دیگر نگاهم می کردند. لبخند زدم و گفتم : حاضر شوید برویم. آقا مرتضی آن دو را به بر گرفت و گفت: باید به زن داداش برای آمدن بیشتر اصرار کنم . با اجازه. و با بچه ها به اندرونی رفت. .  .  .  .  .

.  .  .  .  . همان طو ر که می دانید ،‌خبر در روستا زود می پیچد ، چنان که خیلی زود خبر ورود نویسنده ای پیچید که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد ؛ و این اگر برای روستائیان فقط یک خبر است که کنجکاوی و علاقه شان را برمی انگیزد ، مسئولیت مرا به جهت پیوستن آنان در جرگه خوانندگانی که تاکنون با من همراه بوده اند ، خطیرتر می کند، بخصوص که نسبت به هم ولایتی خود حاج یونس تعصب می ورزند و سخت مشتاقند بدانند آن که می خواهد درباره او کتاب بنویسد کیست ؟ آقا مرتضی گفت که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود ؛ و چون ناهار مفصلی خورده بودم و چشمانم سنگین شده بود ، آقا مرتضی گفت : بد نیست یک چرت بخوابید.
از پیشنهادش استقبال کردم ، بخصوص که شب گذشته خوب نخوابیده بودم و حالا خستگی غالب شده و برای امشب هم که باید بیدار باشم.
گفت: چای بخورید و بخوابید.
گفتم: اگر اشکالی ندارد، چای را بعد از آنکه بیدار شدم ، می خورم.
گفت: اشکالی ندارد.
به بالش ها و ملافه هایی نو که پیداست مخصوص مهمانند ، مجهز شدم. آقا مرتضی از اتاق بیرون رفت که من راحت باشم. دراز کشیدم و چشمانم را بر هم گذاشتم. لیلا و سهیلا و پروین مثل برق آمدند و گذشتند. باید تا شب که مهمان ها می آیند ، کار را به مرحله ای برسانم که مهمانی آخرین فصل کتاب شود.

***************

در ابتدای این فصل ناچارم ملاحسین را از داستان حذف کنم ، و به علت کمبود وقت جای پرداختن به کیفیت مرگ او به تاثیر آن در زندگی حاج یونس بپردازم. خدا رحمتش کند. همان طور که همه به حذف ملاحسین از محیط کار پرداخته بودند ، زندگی نیز به حذف او پرداخت ، و این یک سال پس از شفای قمر است.
حاج یونس یتیم می شود !
جای خالی پدر برای او که هم سخن ملاحسین بوده، سخت ناگوار است. درست است که پدر از کار افتاده بود ، اما برای حاج یونس به عنوان یک پشتوانه محکم روحی به خوبی ایفای نقش می کرد و باید گفت که در این نقش نه تنها از کار افتاده نبود ، بلکه به شدت فعال هم بود. تا پدرهست، حاج یونس اگر از کسی می رنجد، گله و شکایتی دارد، آن را به پدر می گوید و پدر هر بار او را به سختی آرام می کند. وقتی مشهدی حسن دستمزد یونس را طبق قول و قرار به طور کامل نمی پردازد و بهانه می آورد، ملاحسین به حاج یونس که از خشم به خود می پیچید، می گوید: خدا جای حق نشسته است و نمی گذارد حقی پایمال شود. اگر در این دنیا به حقت نرسی، مطمئن باش در آن دنیا به حق خود خواهی رسید.
این نویدی است که حاج یونس از آن به آرامش می رسد، چرا که در می یابد دنیا صاحب دارد و صاحبش ذره ای از قلم نمی اندازد.
اگر قبلاً عملاً مرد خانه بود، حالا دیگر رسماً این عنوان را به خود می پذیرد و کم کم در می یابد که این فقط یک عنوان نیست، بلکه توقعاتی را که پدر و فقط پدر می توانسته برآورده کند، حالا مرتضی و قمر در وجود او جستجو می کنند. اوست که باید به زندگی خط بدهد که چه بکنند و چه نکنند. کدام کار صلاح هست و کدام کار صلاح نیست. البته او قبلا نشان داده که در تصمیم گیری هایش تا چه اندازه دور اندیش است و از عقل سلیم پیروی می کند. او یک بار در هنگام بیماری قمر با به عهده گرفتن نقش او در زندگی نشان داد که هر چند نمی توان جای مادر را گرفت، اما می توان با انجام کارهای او از بار اندوه پدر و برادر کم کرد، و حالا با به عهده گرفتن نقش پدر، زخم فقدان او را برای برادر و مادر ترمیم می کند، و نباید فراموش کنیم که رابطه قمر خانم و ملاحسین در عین زن و شوهر بودن از محبتی سرچشمه می گرفت که میان پدر و دختر جاری است. برآوردن توقع مادر و برادر سخت است، اما یونس که سالهاست با قابلیت انعطاف خود در ایفای نقشهای مختلف نشان داده که می تواند زخمها را تا حدود زیادی التیام بخشد و از دلهره ها بکاهد و ما تأثیر این امر را در نقشی که بعدها در جبهه بازی می کند، خواهیم دید.

 

دستخط شهید

اما نقشهای گوناگونی که حاج یونس به عهده می گیرد، بیشتر در داخل خانواده به چشم می آید. خارج ازخانواده او پسر بچه ای است که پدر خود را از دست داده است. پس دیگران را به فکر می اندازد که برای او و خانواده اش امکان کار بیشتری فراهم کنند، برای همین حاج یونس که از مدرسه می آید، یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند یا به پسته تکانی می رود یا در شخم زدن زمین به یکی کمک می کند و در برداشت محصول به دیگری و به این ترتیب خانواده سرپا می ماند و از نظر مالی در تنگنا نمی افتد. وقتی خانم معلمی از کرمان به زنگی آباد می آید، دنبال کسی می گردد تا بچه اش را نگهداری کند، همه قمرخانم را پیشنهاد می کنند تا مایه درآمدی برای آنها شود. قمر مادری فرزند آن معلم را بر عهده گرفته، ماهانه حقوقی می گیرد و این مطلب کم کم جا می افتد که معلمانی که برای تدریس به زنگی آباد می آیند، خیالشان راحت است که بچه های کوچکشان را زنی هست که مادری می کند. تعداد آنها بیشتر می شود و این برای خانواده خوشحال کننده است، چون مادری کردن برای قمر کار سختی نیست و یونس این کار را برای او بیشتر از کارهای دیگر می پسندد، هرچند خود به کارهای سخت تر تن می دهد؛ خشت مالی می کند، صدتا و هزارتا و آنها را می فروشد تا با پول آن زندگی را که به سختی خشت شده است، بگذرانند و راستش را بخواهید، دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ایم، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ می دانم و مطمئنم که در میان خوانندگان است. احساس کردن حضور دو چشم ماورایی در میان هزاران چشمی که به مردمکان قهوه ای و مشکی و به ندرت آبی مرا می نگرند،کارسختی نیست. حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی. پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
چه بگویم؟

ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم ا... الرحمن الرحیم

 

1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متاسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،‌هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام

 

از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم :

این دستخط را می شناسید؟

با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.

پرسید: این را از کجا آورده اید؟

توضیح آنچه خوانندگان می دانند ،‌ملال آور است ؛ اما جذاب آن است که او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که بی کسب اجازه از من نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا بزند و بچه هایش بابا بابا کنند و من نیز که قادر به حفظ اشک هایم نیستم، به این فکر کنم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟

آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باور آن برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای او بلند شد ، نه از روبه رو یا از پشت سر که از همه جهات، ومن که به هر سو می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نکردم:

 

_ بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است،‌اما تو که راوی منی ، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است ، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است ، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است ،‌نه دنیا که آخرت است. پس تو روایت کن مرا آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....

زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم ، و شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم :دریغا...

 

اگر اتفاق غیر مترقبه ای پیش نیا ید ،به حول و قوه الهی با این فصل کتاب رابه پایان می برم. فصلی که در آن نشستی برای پرداختن به وجوه نظامی شخصیت حاج یونس از دید همرزما نش برپاست آقایان سلیمانی ،خوشی ،محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی در این مجلس حاضرند و حامل بسیار سلامی از دوستان دیگری که مایل بو ده اند در این جلسه حضور پیدا کنند ،اما متاسفانه امکان حضور برایشان فراهم نشده است و خواهش کردند اگر می شود ،این نشست را برای فرداشب هم تکرار کنیم .خدمت این دوستان عرض کنم که همه چیز بستگی به این فصل دارد ،فصلی که به هیچ وجه قابل پیش بینی نیست چگونه سامان خویش را پیدا کند ،زیرا برخلاف نظر دوستان این من نیستم که او را تعیین می کنم ،بلکه اوست که چون نطفه ای در رحم مادر پرورش پیدامی کند بی آنکه مادر از کیفیت این رشد آگاه باشد ،بی آنکه بداند پسر است یا دختر ،یا بداند زشت است یا زیبا ،هر چند نقش مادر برای رشد این نطفه حیاتی است و بی وجود او آن رشد امکان ندارد .

دوستان حاضر همه با هم ساعتی پس از اذان مغرب آمدند و هر یک علاوه برهدیه ای که برای مصطفی و فاطمه خریده بو دند ،طبق قراری از پیش تعیین شده باآن که در خانه آقا مصطفی همه چیز بود یکی شیرینی و یکی میوه

می آورد ،طوری که مجلس به چند نوع میوه و شیرینی آراسته شد .همه آنان با دیدن دست خط شهید منقلب شدند ،گریه کردند و دست خط را بوسیدند و از آن شهید طلب شفاعت کردند .دست خط شهید همچنان که بر معنویت مجلس افزود ،مجلس را از نشاطی آکند که از درک حضور شهید در میان ماست . آقای سلیمانی اجازه خواستند که از این دست خط صد ها زیر اکس بگیرد و پخش کنند تا نشانه ای باشد برای کسانی که به راحتی از خون شهیدان برای رسیدن به امیال خود می گذرند .من هم دست خط را به شرط آن که به من باز گردانده شود ،در اختیار ایشان گذاشتم .

می بینم که لبخند از لبها نمی افتد ،چرا که دوستان من به گفته خود پس از مدت ها در مجلسی گرد آمده اند که فقط به خاطر حاج یونس برپاست و قرار است از او بگویند و از او بشنوند و این همه با احساس حضوری قوی او در مجلس است .مصطفی و گل فاطمه هم حضور دارند و همه دوستان را صمیمانه عمو جان خطاب می کنند .همسر وخواهر و دیگر وابستگان شهید و همسران دوستانش در اتاق دیگر هستند و منتظر اشاره قلم من که کی سخن را به نظمی در آورم که قافیه و ردیفش حاج یونس است .نمی دانم او در این لحظه در کدامیک از اشیای این اتاق حلول کرده است ،اما هست ،به قوت حضور آن کبوتر و به وضوح دست خط خویش .

گفتم :من حاضرم .و لبخند زدم به چشمانی که ناگهان انگار به نوری جز نور خود درخشیدند .آقای سلیمانی گفت :پس شما به ما خط بدهید .گفتم:جسارت می کنم ،اما برای این که به قاعده عمل شود و فصل بیست و پنجم که از نظر من مهم ترین فصل کتاب است ،سامان پیدا کند ،بهتر است گزیده بگوییم و جای تکرار ،حرف های یکدیگر را تکمیل کنیم .آقای خوشی گفت :شما بگویید از کجا شروع کنیم ؟گفتم :در فصل های پیش اگر نه مبسوط ،به زندگی حاج یونس پرداخته شده ،آن قدر که نیاز خوانندگان ما را مرتفع می کند چیزی که فصول پیش از آن عاری است ،نقش حاج یونس در جبهه هااست .خوانندگان مایلند بدانند که ایشان در جبهه ها چه مسئولیت هایی داشتند و چطور عمل کردند .محمد زنگی آبادی گفت :چطور می خواهید این همه مطلب رادر یک فصل جا بدهید ؟لبخند زدم .گفتم :راهش را پیدا می کنیم .

 

جمع به شیطنتی که در پاسخ من بود، خندید. آقای خوشی گفت :اگر علی ساربان است بلد است شترش را کجا بخواباند و بلند خندید و با کف دست محکم روی زانوی محمد زنگی آبادی کوبید .نجف زنگی آبادی گفت :پس شما هر جا لازم دیدید ،صحبت ما را قطع کنید .جمع نظر او را تایید کرد و من با شر مند گی عرض کردم این کار از من بر نمی آید .به صدای بلند خندیدیم و من افزایش نو ر چراغ رااحساس کردم ،طو ری که از شدتش یک لحظه چشم هایم را بستم .وقتی چشم هایم را باز کردم ،نور چراغ به همان شدت بود .

نمی دانم آیا دوستان متوجه بودند یا نه ؟

به این نکته اشاره نکردم تا حواس دوستان به آنچه می خواهم جمع باشد .گفتم :پیشنهادی دارم که اگر مورد قبول واقع شود ؛تکلیف همه روشن خواهد شد .

که از کجا شروع کنیم ،چه بگوییم و به کجا ختم کنیم .

_ خوب است

_عالی است

_ما همین را می خواستیم. گفتم :بسیار خوب ،می شود به مسئولیت هایی که ایشان داشته اشاره کرد و اگر مطلب مهم یا خاطره ای از آن مسئولیت به یاد هر یک از دوستان آمد ،تعریف کنند .آقای سلیمانی لبخند زد : به کجا ختم کنیم ؟گفتم :به شهادت او .ناگهان آقای خوشی زد زیر گریه و گریه او انگار دریایی باشد ،امواجش را بر ساحل چشمان همه ما ریخت و این بهترین شروع بود ،آقای خوشی با صدایی که بغض آن رابالا و پایین می کرد ،گفت :این گریه نه برای رفتن او که برای ماندن خود است و به زانوی خود کوفت .نجف آقا و محمد آقا به پیشانی زدند و آقای سلیمانی سرش را زیر انداخته بود و بدنش راآرام آرام تکان می داد .فاطمه ومصطفی با حزن به تک تک ما نگاه

می کردند .آن که گریه راختم کرد شروع کننده اش بود گفت :اولین مسئولیت او آموزش نیرو هابود .

آقای سلیمانی سر تکان داد و گفت :درست است .

آقای خوشی ادامه داد :تو کار آموزش از کارایی خیلی خوبی برخوردار بود .

 

محمد آقا گفت:اوبه مسائل نظامی و انواع صلاح ها و طرز به کار گیری و آموزششان آشنا بود ،برای همین هم آموزش تاکتیک داشت و هم آموزش سلاح .

آقای سلیمانی گفت:همین آشنایی با تکتیک و اسلحه باعث می شد تو ماموریت هایی که به عهده داشت بتواند خوب تصمیم گیری کند. این خیلی مهم است که آدم بداند چه گلوله ای به طرفش می آید . انفجار هایی که که صورت می گیرد ،مال کدام سلاح است .آقای خوشی گفت :اگر بگویم همه فن حریف بود ،گزافه نگفته ام .راننده بلدوزر زخمی می شد ،خودش می نشست پشت بلدوزر و کار را ادامه می داد .برای راننده تانک اتفاقی می افتاد ،خودش تانک را به حرکت در می آورد .توپچی مجروح یا شهید می شد جای او را می گرفت .آقای سلیمانی گفت :برای همین نیرو به چنین فرماندهی اعتماد می کرد و حرفش را می خواند .نجف آقا گفت :در یاد دادن خیلی وسواس نشان می داد و از

نیرو ها هم توقع داشت که با دقت یاد بگیرند .آقای خوشی گفت :جدی بودنش را در آموزش خیلی از نیرو ها تحمل نمی کردند .گله می کردند .

 

آقای سلیمانی لبخند زد وگفت :کار به شکایت هم کشیده است. آقای خوشی گفت:حتی یکی از بچه ها ،اسم نمی برم ،آمد به من گفت :این حاج یونس عمله افغانی می خواهد .من دیگر با او کار نمی کنم .بریده ام. نجف آقا گفت :این به خاطر احساس مسئولیتی بود که داشت .ماموریتی که به او می سپردند باید دقیق انجام می داد و برای همین از نیرو ها توجه کامل می خواست و این برای بعضی که توی کار خیلی جدی نبودند طاقت فرسا بود . محمد آقا لبخند زدو گفت:نمی گذاشت نیرو ها یک لحظه از زیر کار در بروند یا بی کار بمانند .یعنی خو دش هم همین طور بود .پا به پای نیرو ها کار می کرد . وقتی هم که کار ها انجام می شد ،می نشست قرآن و نهج البلاغه می خواند.

نجف آقا گفت:خیلی کم استراحت می کرد .آقای خوشی گفت:خیلی روی خودش تسلط داشت .مثلا می گفت من می خواهم بیست دقیقه بخوابم .چشم هایش را می بست و درست بیست دقیقه دیگر باز میکرد در حالی سر حال و قبراق شده بود .

گفتم:فرمودید از ایشان شکایت شده است .واقعا !! آقای خوشی گفت:متاسفا نه بله .آقای سلیمانی گفت :چه جای تاسف است وقتی دادگاه حکم برائت او راصادر کرد ؟

گفتم :پس کار بالا گرفته است .آقای خوشی گفت :بعد از عملیات رمضان حاجی به یک سری از گردان ها آموزش می دادو البته طبق روش خودش سخت گیری می کرد تا نیرو ها زبده شوند .مثلاشب ها ساعت دو یا سه بر پا می داده و نیرو ها را در کوه و دشت می دوانده، جلویشان مین منفجرمی کرده، برای همین عده ای از نیرو ها شکایت می کنند و از دادگاه حاجی را می خواهند و به او اعتراض می کنند که کجای قرآن نوشته که نیروهابه دلیل عدم آموزش صحیح و آماده نبودن جسمانی بروند مجروح شوند ،شهید شوند؟دادگاه نظر او راتایید می کند و البته سفارش می کند که قدری ملایم تر رفتار شود.

نجف آقا گفت:بس که خودش در مقابل سختی ها صبور بود ،فکر می کرد دیگران هم مثل خودش هستند .دیدم که نور چراغ به نور عادی خود بر گشته است اما بی قراری مصطفی مرا با شک انداخت که آیا اینک جسم او میزبان پدر است ؟

آقای سلیمانی گفت:صبرش؛مقاومتش واقعا مثال زدنی بود .چند تا از بچه ها خیلی مقاوم بودند ،یکی علی شفیعی بود ؛یکی حاج اکبربختیاری بود و یکی هم حاج یونس .دیگران شاید یکی دو روز بیشتر زیر آتش سنگین دشمن تاب نمی آوردند .حساب کنید .شبی صدها گلوله روی سر آدم بریزد ،روحیه ای برای آدم باقی نمی ماند ،اما حاج یونس انگار هر چه اوضاع سخت تر می شد ؛شادتر می شد و بیشتر نیرو می گرفت .عملیات والفجر هشت چند ماه طول کشید ،حالا از آماده سازی قبل و تثبیت بعدش بگذریم او تمام مدت ،آنجا بود بدون این که یک روز بیاید اهواز و مثلا حمامی برود و...

آقای خوشی گفت:صبر او در مقابل شهادت دوستان هم مثال زدنی بود .تو لحظاتی که دوستان آدم شهید می شوند ،خیلی سخت است که بتوانی خودت را کنترل کنی .

آقای سلیمانی گفت :به عنوان فرمانده مسئولیت آدم سنگین تر است ،چون همین که شروع کنی به گریه کردن و ضعف نشان دادن ،روحیه نیروها را پایین می آوری .حاج یونس اگر عزیزترین دوستانش هم کنارش شهید می شدند ،خم به ابرو نمی آورد وسریع او راجمع جور می کرد و به عقب می فرستاد .

نجف آقا گفت: در صورتی که وقتی در ختم یکی که شهید شده بود ،شرکت می کرد ،زار می زد و حتی به چشم خودم دیده ام که روی سنگ قبر می خوابید و آن را می بوسید .

محمد آقا گفت :طوری گریه می کرد که هر کس نمی دانست ،فکر می کرد پسری در مرگ پدرش گریه می کند یا پدری در مرگ پسرش .

آیا فاطمه از خستگی جسم خود خواب رفته یا از آرامش حضوری که او را به مهر خویش خوابانده است ؟

نجف آقا گفت :صبور و مقاوم و غیرتمندبود .

آقای خوشی گفت :غیرت از این بالاتر که تو لحظات بحرانی جنگ که گاهی همه چیز نزدیک بود از دست برود ،حاجی با غیرت و شجاعتش بحران رارفع می کرد ؟

 

آقای سلیمانی گفت:تو بعضی بحران ها یا فرمانده باید خودش .حضور داشته باشد یا نماینده ای بفرستد که قدرت تصمیم گیری بالایی داشته باشد و در ضمن مورد قبول نیرو ها باشد .یعنی نیروها او رابشناسند و بدانند که مرد عمل است و قدرت این رادارد که آنها رااز بحران خارج کند .حاج یونس یکی از این افراد بود .مثلادر کربلای سه وقتی اوضاع بحرانی شده بود طوری که پیشروی دیگر ممکن نبود و نیروها کاملا زمین گیر شده بودند و دشمناز هر طرف روی سرشان آتش می ریخت ،یک دفعه حاج یونس است که به عنوان راه گشا در آن حجم آتشی که کمتر کسی جرات سر بلند کردن دارد ،بلند می شود و تیر بار را روی ارتفاعات مستقر می کند و با تیر اندازی خود را ه رابرای پیشروی بچه ها باز می کند .این نه تنها دل شیر می خواهد که غیرت حاجی را نشان می دهد که نمی گذارد آنچه به دست آمده ،از دست برود،حتی به قیمت جانش .

آقای خوشی گفت :تو کربلای پنج هم همین طور بود .

محمد آقا سر تکان داد وگفت :کربلای پنج

در کلامش می شد تصور شهادت حاج یونس را دید و من متوجه شدم که فاطمه بیدار شده است و با دقت به صحبت های ما گوش می دهد .حالت خواب آلودگی داشت .پس خواب نبوده بلکه چشم به روی ما بسته بوده و به روی پدر گشوده بوده است.

آقای خوشی گفت:تو همین عملیات است که به یکی از بچه ها می گوید عمر من مثل خورشید در حال غروب است .صدای گریه از اتاق زن ها برخواست.

محمد آقا گفت:حاجی عملیات را به خوبی پیش برد تا این که تیر خورد.

آقای خوشی گفت :با وجود تیری که خورده بود دست بردار نبود.

محمد آقا گفت:به زور با آمبولانس از خط می آوردنش عقب تا تخلیه شود که همان جا گلوله توپی ِآمد و...

نجف آقا گفت :من تو اسارت بودم که خواب شهادتش را دیدم. شب شهادت حاجی خواب دیدم که رفتم در خانه شان . در زدم مادرش در را باز کرد .پرسیدم یونس کجاست ؟گفت صبر کن صدایش کنم .او که رفت یونس آمد با هم پیاده راه افتادیم .یک دفعه دیدم تو ماشین نشستیم و با سرعت می رویم .خانمش هم عقب نشسته بود و مصطفی را بغل داشت . یک دفعه دیدم تو بیابانیم و از ماشین هم خبری نیست .همین طور که پیاده می رفتیم رسیدیم به یک رشته سیم برق .حاجی همین که می خواست از روی سیم ها بگذرد ،سرو گردن و دست راستش خوردبه سیم ها .سریع مصطفی را به دست من داد و محو شد .من هر چه به اطراف نگاه کردم او راندیدم . اولین فکری را که پس از بیداری به ذهنم رسید این بود که حاجی شهید شده و شروع کردم به گریه کردن .فردا رادیو عراق اعلام کرد که لشکر 41 راتار ومار کرده و تعدادی از فرماندهانش از جمله حاج یونس شهید شده اند و نفسی را که حسرت سنگینش کرده بود ،با صدا بیرون داد و من از سنگینی نفس او احساس کردم هوای اتاق سنگین است .نه آنکه کسی سیگار بکشد .یا هوا مانده باشد هوا تر وتازه بود ،حتی فر حبخش، اما سنگین آن هوایی که آدم را از خوشی لخت می کند و به خواب می برد ،مثل خنکای سایه درختی در کنار جویی که آبش با فشار می گذرد .مطمئن بودم این ازاثر حضور شهید است که فرزندان و دوستان و همسر و خانواده اش را و مرا به این هوا می نوازد .که این خانه انگار جدا افتاده از زمین است .معلق است درآسمان و می خواهد ما راخواب کند تادر خواب بر ما ظاهر شود و من احساس کردم فصل بیست و پنجم فصل پرواز است نه فصل نشستن و این فصل دیگر قرار شنیدن ندارد بلکه به هوای دیدن می تپد و مرا وا می دارد که بگویم:شما هم احساس می کنید؟

پرسیدند :چی را ؟

گفتم :حضور شهید را؟

از نگاهشان فهمیدم که منظو رمرا متوجه نشدند و فکر می کنند منظورم از حضور خاطره شهید است.

گفتم:آخر اگر شما فقط دست خطش را دیده اید ،من صدایش را شنیده ام !!باحیرت به هم نگاه کردند .گفتم :با تلفن .حیرت بدل شد به نا باوری .گفتم :خواهش می کنم شک نکنید. باعث می شود او این مجلس را ترک کند .

آقا مرتضی گفت :داداش دیشب به خواب من آمد و ساعت ورود ایشان را به زنگی آباد گفتو سفارش کرد که بروم سراغشان .گفتم دست خطش را چه ی گویید ؟آن که جای شک ندارد .دارد ؟

آقای سلیمانی گفت:ما شک نداریم...یعنی من...

نجف آقا گفت :شک نیست،حیرت است.دیدن چنین چیزی کم نیست .

محمد آقا گفت :معجزه است .

آقای خوشی گفت:راستش رابگویم ،اگر دستخط را نمی دیدم ،دستخطی را که می شناسم و اگر جوهرش به این تر وتازگی نبود ،باور نمی کردم،اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست ،شک نمی کنم .اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم ،نشان می دهد ،باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود .آنچه آقای خوشی گفت ،مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود ،به نظرم آمد که شدنی است ،می شود ،و این ،آن قدر جدی شد و جا افتاد که همه بر خواستند .اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد .دیدم اوضا ع دارد از دست من خارج می شود .که فصل هوای خود را در سر دارد و قلم به راهی می رود که هوای اوست و هوای او هوای رهایی است و مرا از خود بی خود می کند که بی اختیار شوم وفریاد بزنم (حاجی ...حاج یونس عزیز) نجف آقا فریاد زد :یونس جان ...

آقا مر تضی گفت :برادر.

آقای سلیمانی مبهوت گفت:حاجی جان ...

صدای همسرش برخاست :حاج آقا ...

به فاطمه و مصطفی خیره شدم ،حیران که هوای فصل گرفته بودشان ،به من خیره نگاه می کردند .

گفتم :شما چرا ساکت ایستاده اید ؟چرا پدرتان را صدا نمی زنید ؟و به طرف فاطمه خیز بر داشتم .

گفتم:مگر نمی خواستی او راببینی ؟فاطمه گریان به طرف اتاق زن ها دوید و مصطفی پشت دستهایش را به روی چشم هایش کشید و آرام گفت :بابا جان گفتم :بلند تر .

مصطفی فریاد زد:بابا.

فریاد او گریه زنان را به شیون و گریه ما را به اربده ای بدل کرد که از آن حاج یونسی عظیم برآمد .فریاد زدم:حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری ،خودت را برما نمایان کنی ،حتی یک لحظه ،که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...

*** ناگهان چراغ پر نور شد و ناگهان خاموش شد .از شدت تاریکی فهمیدیم که چراغ اتاق دیگر نیز خاموش شده است .فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. که ناگهان آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم روشن شد و بیشترو بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور او متوقف شد در هیات یک آدم ،رشید که در برابر چشمان حیران ما زیر فشار خرد کنندصدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابرهر یک از ما ایستاد و ماتفقد شدیم و مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت و ما که ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد ،طاقت از دست دادیم و افتادیم و من فکر کردم مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور رابنویسد .آن نور طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود ،محو شد و من دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن تاریکی که همه چیز درش پیدا بود ،سر به سجده برم وفریادزنم :عنده ربهم یرزقون ...       علی موذنی

منبع=

کتاب ظهور- نوشته علی موَذنی- ناشرلشکر 41 ثارالله - کرمان 1384

*************************

دریافت متن کامل نویسنده pdf   

نظرات  (۱)

۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۱۳ Mohammad Mahdi Najafi

سلام بزرگوار

این خاطرات زیبا از شهید بزرگوار زنگی آبادی در چه کتابی گردآوری شده خیلی مشتاق هستم کتاب را مطالعه کنم

پاسخ:
سلام در نسخه پی دی اف که در پایان مطلب هست آمده
در پایان همین متن هم قرار دادیم
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی