دستم به دامن تو که آقا تری از آن کز روی خشم سخت بگیری بهدیگران رخصت بده یکی دو غزل درد دل کنم یعنی سلام خوب خوش اخلاقمهربان آقا، سلامِ گرگ ولی بی طمع که نیست ما را که نیست دغدغه ای غیر آبو نان در اوج درد آمده بودم زیارتت یادت اگر که نیست نشانی به آن نشان - که تا به تو رسیدم از ذهن من پرید آن حرف ها که بود تمامش نوکزبان! از لطف دست های پر از مهربانیت رد می شوند مردم آزاده همچنان - با رخش استغاثه و با بال عاشقی از هفت خوان عالم و از هفتآسمان شرمنده ام که هیچ ندارم به غیر اشک باید که از خجالت لبخند هایتان - یک روز در بیایم اگر مهلتم دهد این بغض بی اراده و این اشک بیامان علی فردوسی
××××××××××××××××××××××××××
کبوترانه به سوی تو می پرم امشب هوای عشق تو افتاده در سرم امشب ندیدهام حرم ات را به خواب هم حتّی... به بزم عاشقی ات ره نمی برم امشب ولی توحضرت باب الحوائجی ای ماه! نمی شود ز تو این گونه بگذرم امشب مرا به روضهی ماه رجب بخوان آقا بکن ز مرثیه هایت معطّرم امشب به کظم غیظ تو سوگند! من پُر از دردم بگو چگونه به رویت نیاورم امشب به زائران تو حتی... چقدربی رحمند به فکر آن همه گل های پرپرم امشب به رنگ شعر من آقا نگاه کن...! انگار - که سرخ تر شده اوراق دفترم امشب هوای هیچ کسی در سرم نمیگنجد که من هواییِ موسی بن جعفرم امشب وحیده افضلی
باران حریف چشم تو دریا نمیشود دیگر کسی شبیه تو آقا نمیشود صدها کلیممیچکد از نوک ناخنت موسی بدون اسم تو موسی نمیشود دارالشفای حضرت مریمضریح تو هرگز مسیح بی تو مسیحا نمیشود ای ذوالفقار حضرت حیدر خروشکن لا حول جز به قوت الا نمیشود زندان که نه،به چشم تو معراجعاشقیست یوسف بدون چاه و ذولیخا نمیشود باید که از زبان عدو روضه خوانشویم مرثیه از زبان غزل ها نمیشود میخواست اشک چشم شما رادرآورد فهمیده بود حل معما نمیشود میگفت این قبیله کرار تا ابد همبیخیال سیلی زهرا(س)نمیشود دانست جز به تیشه توهین و ناسزا این کوهایستاده قدش تا نمیشود با خنده گفت وقت خروج از سیاه چال طوری زدم که تابه ابد پا نمیشود پهلو و دست و صورت و چشم کبود،نه این روضه در دهان کسیجا نمیشود هر چند زخم سینه تان باز تر شده چون جای زخم سینهزهرا(س)نمیشود یک یا حسین گفتی و دندانتان شکست قران چوب خورده مداوانمیشود با اولین نگاه،رضا گریه کرد و گفت زنجیر از گلوی شما وانمیشود دستان ما دخیل تو باب الحوائج است دستی شبیه دست تو پیدانمیشود وقتی مسیر کرببلا کاظمین توست یعنی سفر بدون تو امضانمیشود محمد معاذاللهی پور ××××××××××××××××××××××××××
موسای طور غربتم و خسته ، بی عصا مجروح عشق هستم و محکوم بیخطا افتاده ام به گوشه زندان بی کسی در حسرتم به دیدن یک یارآشنا زندانی بدون ملاقات عالمم کز اهل و از عشیره ی خود گشته امجدا در قعر تیرگی نفسم بند آمده از دود شعله ی ستم و قحطیهوا گاهی که خواب می بردم فکر میکنم هستم چو یک کبوتر آزاد درفضا پر می کشم ز دام و در آفاق می پرم در دست باد هر طرفی می رومرها ناگه ولی به ضرب لگد می پرم ز خواب جا می کند به پیکر من جای ردّپا زخم فلز به گردن من دائمی شده سرتا به پا شکسته تنم زیر چکمهها در سجده بسکه پیکر من آب رفته است انگار روی خاک فتاده است یکعبا گیسوی من به پنجه ی دشمن گرفته خو مثل جنازه روی زمین می کشدمرا وقتی که خسته می شوم از لطمه های او می گریم از اسارت زنهایکربلا باران آتش و سر بر نیزه بود و سنگ آواز و رقص و هلهله شده پاسخعزا مجتبی صمدی شهاب
××××××××××××××××××××××××××
آهسته گذارید روی تخته تنش را تا میخ اذیت نکند پیرهنش را اصلاًبگذارید رویِ خاک بماند زشت است بیارند غلامان بدنش را این ساق ِبهمریخته کِتمان شدنی نیست دیدند روی تخته ی در ، تا شدنش را این مرد الهیمگر اولاد ندارد بردند چرا مثل غریبان بدنش را این مرد نگهبان که حیا هیچندارد بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را این هفت کفن روضه ی گودال حسیناست ای کاش نیارند برایش کفنش را نه پیرهنی داشت حسین نه کفنیداشت مدیون حصیرند مرتب شدنش را علی اکبر لطیفیان
××××××××××××××××××××××××××
چاه زندان قتلگاه یوسف زهرا شده چشم یعقوب زمان در ماتمش دریاشده اختران اشک جارى ز آسمان دیده گشت چون نهان ماه رخش در هاله غم هاشده بس که جانسوز است داغ آن امام عاشقان در عزایش غرق ماتم خانه دل هاشده اى طرفداران قرآن و شریعت بنگرید موسى جعفر شهید مکتب تقواشده او نه تنها تازیانه خورده از دست ستم صورتش نیلى ز سیلى چون رخ زهراشده ناله جانسوز معصومه ز دل برخواسته در مدینه دخترى امروز بى باباشده این عزاى کیست که این گونه جهان ماتم سراست گوئیا برپا دوباره شورعاشورا شده این عزاى حجت حق موسى جعفر بود کز غم جانسوز او افسرده قلب ماشده
«حافظى» شد ژرف زندان بهر او معراج عشق عاشق صادق سوى معشوق رهپیماشده محسن حافظی
××××××××××××××××××××××××××
از تازیانه مانده بر رویت نشانی روحت جراحت دیده از زخمزبانی زنجیرهای پیر این گردن گواه است شاید فقط امروز را زندهبمانی با این تن سنگین نمی دانم چگونه داری بلای شیعیان را می کشانی؟ محروم از یک روزنه نوری به زندان گرچه تو خورشید همه کون ومکانی پهلوی تو با ضرب پایی آشنا شد چون خواستی شب ها مناجاتیبخوانی از این شکنجه سخت تر بهر پسر نیست اسمی برند از مادرش با بددهانی چشم انتظار دیدن روی رضایی در این سیه چاله ... بمیرم ، نیمهجانی شکر خدا در شهر غربت هم که هستی تو باز داری در غریبیدوستانی شکر خدا که بعد مرگ تو کسی هست نگذارد عریان بر زمین دیگربمانی اما خدا داند که زیر نعل اسبان دیده چه جسمی ! زینب قامت کمانی رضا رسول زاده
××××××××××××××××××××××××××
دردی به جان نشسته دگر پا نمی شود جز با دوای زهر مداوا نمی شود یکجای پرت مانده ام و بغض کرده ام در این سیاه چال دلم وانمی شود کافیستداغ دوری معصومه و رضا دیگر غمی به سینه من جا نمی شود معصومه کاش بودکمی درد دل کنم کس مثل دختر همدم بابا نمی شود می خواستم دوباره ببوسمرضام را هنگام رفتنم شده گویا نمی شود اصلاَ نخواستم کسی آید بهدیدنم!! سیلی که مونس دل تنها نمی شود از بس زدند خورد شده استخوانمن این پا برای من که دگر پا نمی شود زنجیرها رسانده به زانو سرمرا کاغذ هم اینچنین که منم تا نمی شود گاهی هوای تازه و آزاد میروم بی تازیانه و لگد اما نمی شود زجر من از جسارت سِندی شاهک است بیناسزا شکنجه اش اجرا نمی شود گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا اسمی نبر زمادرم،آیا نمی شود تشییع من اگرچه روی تخته در است تشییع هیچکس روی نیها نمی شود علی صالحی