کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

اشعارشهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

*****************

زدست اهل مدینه چه خون جگر شده ام 
زتیشه های خزان نخل بی ثمر شده ام 
کسی غریبی من را چرا نمی فهمد 
شکسته بال ترین مرغ خون جگر شده ام 
یه غیر فضه کسی حال من نمی داند
که دید پشت در خانه بی پسر شده ام
من و فراق پدر باورم نمی آید
خمیده خسته شکسته پس از پدر شده ام
دو روز  پیش زنی آمد و نگاهم کرد
گرفت گریه اش از بس که مختصر شده ام
سید محمد جوادی

************************
روز شهادت زهراى اطهر است

عالم پر از مصیبت و دل ها مکدّر است
خشکیده چون نهال برومند عمر او
چشم جهانیان همه از اشک غم تر است

عالم ز بس که پر شده از ناله هاى زار
 
مردم گمان برند که صحراى محشر است
امروز از شکنجه و غم مى رود به خاک
 
جسمى که در شکوه ز افلاک برتر است
پنهان به خاک تیره شود با همه فروغ
 
رویى که تابناک چو خورشید خاور است
آن چهره اى که زهره برد روشنى از او
 
آن صورتى که بر سر خورشید افسر است
پژمرده در بهار جوانى شد، اى دریغ!
 
پژمردگى نه درخور سرو و صنوبر است
این مرگ زودرس که شرر زد به جان او
 
از آتش مصیبت مرگ پیمبر است
او طاقت جدایى و مرگ پدر نداشت
 
زیرا که سال هاست عزادار مادر است
جز اندکى، درنگ به عالم نکرد و رفت
 
بعد از پدر که مرگ به کامش چو شکّر است
در انزوا به کشور خود مى رود به خاک
«آن نازنین که خال رخ هفت کشور است»
خواهد که نشنوند خسان بوى تربتش
 
با آن که همچو مشک زمینش معطّر است
با دیده اى که ریزد از او خون به جاى اشک
زینب نشسته بر سر بالین مادر است
هم زار و دلشکسته از آن مرگ جانگداز
 
هم خسته دل ز رنج دو غمگین برادر است
آن کودکان که زاده دخت پیغمبرند
 
هریک ز قدر، با همه عالم برابر است
آن یک به گلستان صفا لاله بود و گل
 
وین یک به آسمان شرف ماه و اختر است
اکنون ز مرگ مادر خود هر دو تن ملول
 
دامانشان ز اشک پر از لعل و گوهر است
گنج مرادشان چو نهان مى شود به خاک
خوناب اشکشان همه یاقوت احمر است
بر سر زند حسین و کَنَد موى خود حسن
 
زینب دهان گشوده به الله اکبر است
فریادشان به ناله و زارى بلند شد
امّا دریغ و درد که گوش جهان کر است
تلخ است و جانگداز ز مادر جدا شدن
از بهر کودکى که چنین نازپرور است
آن هم چه مادرى؟ که وفاى مجسّم است
آن هم چه مادرى؟ که صفاى مصوّر است
آن مادرى که بانوى زن هاى عالم است
پیغمبرش پدر شد، مولاش شوهر است
آن مادرى که آسیه کمتر کنیز او است
 
آن مادرى که مریم عذراش خواهر است
اطفال را که خانه بود جایگاه امن
 
بس دلگشاست سایه مادر که بر سر است

ابوالحسن ورزى

**********************

رنگ خزان گرفت بهار جوانى ام
در دشت غم نشست گل شادمانى ام
بعد از تو اى پیمبر رحمت به روزگار
 
امّت نگر، چه خوب کند قدردانى ام!

شب ها به یاد ماه رخت اختران چرخ
 
نظاره گر شوند به اختر فشانى ام
بابا ز جاى خیز و ببین زیر بار غم
 
بشکست در فراق تو پشت کمانى ام
وقت دعا زحق، طلب مرگ مى کنم
 
از بس که بى علاقه به این زندگانى ام
از جور چرخ پیر و ز بیداد روزگار
 
با قامت خمیده به فصل جوانى ام
شد «حافظى» به پاى على هستى ام فدا
 
تاریخ شاهد است بر این جانْ فشانى ام

محسن حافظى

*********************

دیروز جان نثاری زهرا اگر نبود
امروز از ولایت و قران اثر نبود
آن آتشی که خانه زهرا دران بسوخت
رشک غدیروو بغض علی پر شرر نبود

سیلی که خورد فاطمه بهر بقای دین
تاثیر آن جدای زشق القمر نبود
آنجا قمر دو پاره شد این جا قمر گرفت
آنجا خبر زمعجزه این جا خبر نبود
آنجا به شهر مکه این جا مدینه بود
آنجا نبود دختر واینجا پدر نبود
آن جا فراز کوه و دراینجا به کوچه ها
آنجا خدیجه بودراینجا دگر نبود
ماه علی گرفت دراینجا که نیمه روز
هنگامه گرفتن قرص قمر نبود
گویند عده ای سند میخ در کجاست
ما نیز قائلیم که کاش این خبرنبود
اما فشار ضرب درآن گونه خرد کرد
آن سینه را که حاجت گل میخ در نبود

سیدرضا موید

**********************
دلم از خون شده دریا و چشمم چشمه جویى

 
خدا را تا بگریم بیشتر اى اشک! نیرویى!
قدَم خم گشته در پاى سرشک خود، بِدان ماتم
که سروى، قامتش در هم شکسته بر لب جویى

چنان در شهر خود گشتم غریب و بى کس و تنها
که غیر از چشم گریانم، ندارم یار دلجویى..
به خون دیده بنویسید بر دیوار این کوچه
که این جا کشته راه ولایت گشته، بانویى
گرفتم در میان کوچه، پاداش رسالت را!
چه پاداش گرانقدرى! چه بازوبند نیکویى!
مدینه! ثبت کن این را، که در امواج دشمن ها
 
حمایت کرد از دست خدا بشکسته بازویى

غلام رضا سازگار

**********************

دلم از جور خسان لاله صفت خونین است
سینه از طعنة اغیار پر از زوبین است
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
بلبل دل شده را شور و نوا آئین است

ای پدر پرسشی از حالت زهرای عزیز
که مرا پنجه زخوناب جگر رنگین است
بی مه روی تو بابا همه شب تا بسحر
دامن دیده¬ام از اشگ پر از پروین است
دوش درخواب ترا دیدم و دلشاد شدم
چشم امیدم از آن خواب خوش دوشین است
دارم امید که بینم رخ دلجوی ترا
بار دیگر چو مرا آرزوی دیرین است
آخر این قوم چرا منع من از گریه کنند
من مصیبت زده ام گریه مرا تسکین است
آتش از کینه برافروخت به کاشانه من
زاغ چون دید که خالی چمن از شاهین است
کشته گردید زکین محسن ششماهه من
پر پر از باد خزان غنچه گل نسرین ا ست
مرگ تلخ است اگر در نظر خلق صفا
 
لیک در کار من غمزده نی شیرین است

صفا

**************************

به زیر گِل، هزار امّیدوارى مى برد زهرا

درین شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا
پناه از شدّت غم ها، به زارى مى برد زهرا!
ز چشم اشکبار خود، نه تنها از منِ بى دل
 
که صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا

اگر پشت فلک خم شد چه غم؟! بار امانت را
 
به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا
زیارت مى کند قبر پیمبر را به تنهایى
بر آن تربت گلاب از اشکِ جارى مى برد زهرا
همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا
 
همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا
نهال آرزویش را شکستند و، یقین دارم
 
به زیر گِل، هزار امّیدوارى مى برد زهرا
اگرچه پهلویش بشکسته، در هر حال زینب را
 
به دانشگاه صبر و پایدارى مى برد زهرا
شنید از غنچه نشکفته اش فریاد یا محسن!
 
جنایت کرده گلچین، شرمسارى مى برد زهرا
به باغ خاطرش چون یاد محسن زنده مى گردد
 
قرار از قلب من با بى قرارى مى برد زهرا
به هر صورت که از من رخ بپوشد، باز مى دانم
 
که از این خانه با خود یادگارى مى برد زهرا

غفورزاده - شفق

****************************

در عزایت این دل دیوانه مى سوزد هنوز
 
شمع، خاموش ست و این پروانه مى سوزد هنوز
در میان سینه، قلب داغدار شیعیان
 
از براى محسن دُردانه، مى سوزد هنوز

ناله جانسوز زهرا مى رسد هردم به گوش
 
از شرارش این دل دیوانه مى سوزد هنوز
مرغ خونین بال و پر را، زآشیان صیّاد برد
 
در میان شعله ها، کاشانه مى سوزد هنوز
زآن شرر کاندر گلستان ولا افروختند
 
گل فتاد از شاخه و، گلخانه مى سوزد هنوز
در غم زهرا ز سوز آشنا کم گو «فراز»!
 
در عزاى فاطمه، بیگانه مى سوزد هنوز

سید تقى قریشى

*************************

در غبار غم جمال کربلا دارد بقیع

در جهان، هم شأن و همتایى، کجا دارد بقیع
 
چون که یک جا، چار محبوب خدا دارد بقیع
نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول
 
صادق و سجّاد و باقر، مجتبى دارد بقیع

خلق شد عالم ز یُمنِ خلقت آل عبا
 
یک تن از آن پنج تن آل عبا دارد بقیع
همدم دلدادگان و محرم محراب راز
 
هست زین العابدین، بنگر چه ها دارد بقیع
حاصل آیات قرآن، باقر علم رسول
وارث فضل و کمال انبیا دارد بقیع
صادق آل محمّد، ناشر احکام حق
 
دین و دانش را، رئیس و پیشوا دارد بقیع
در نظر آید، زمین بر چرخ سنگینى کند
 
بس که خاکش گوهر سنگین بها دارد بقیع
گرچه تاریک است و در ظاهر ندارد یک چراغ
 
همچو ایوان نجف نور و صفا دارد بقیع
رازها گوید به گوش شب در این جا کهکشان
 
رمزها از خلقت ارض و سما دارد بقیع
اختران حیران و مه مات است و شب غرق سکوت
 
یا که پاس احترام اولیا دارد بقیع؟
سایه ها نجواکنان بر مدفن این چار تن
 
کرده شب گیسو پریشان؟ یا عزا دارد بقیع؟
سر به دیوارش زند هر کس از این جا بگذرد
 
در سکوتش، ناله ها و گریه ها دارد بقیع
چار معصومند و دورند از حریم جدّشان
 
شکوه ها از دشمنان مصطفى دارد بقیع
مى کند محکوم ظالم را، به هر دور زمان
گفته ها با زائران آشنا دارد بقیع
بشنو از این قبرها، بانگ: اَنَا الْمَظْلوم را
تا که مهدى باز آید، این ندا دارد بقیع
تا شود ثابت، که نور حق نمى گردد خموش
گرچه ویران شد، جلال کبریا دارد بقیع
ناله اُمُّ البَنین با اشک زهرا همدم است
 
در غبار غم جمال کربلا دارد بقیع
چون «حسان» این جا بود، شب ها، مسیر فاطمه
 
تا که نامحرم نیاید، انزوا دارد بقیع

حسان

**********************

خدا! ز سوز دلم آگهى، که جانم سوخت
دلم ز فرقت یاران مهربانم سوخت
چو دید دشمن دیرینه، انزواى مرا
 
ز کینه آتشى افروخت کآشیانم سوخت

هنوز داغ پیمبر به سینه بود مرا
 
که مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت
امید زندگى و، یار غمگسارم رفت
 
ز مرگ زودرسش قلب کودکانم سوخت
دمى که گفت: على جان! دگر حلالم کن
 
به پیش دیده ز مظلومیَش، جهانم سوخت
به حال غربت من مى گریست در دم مرگ
 
ز مهربانى او، طاقت و توانم سوخت
گشود چشم و سفارش ز کودکانش کرد
 
نگاه عاطفه آمیز او، روانم سوخت
چو خواست نیمه شب او را به خاک بسپارم
 
از این وصیّت جانسوز، استخوانم سوخت

حسین فولادى

***********************
حسرت گرفته باز حصار مدینه را
غم تیره کرده است دیار مدینه را
از غربت بقیع که غمخانه على ست
 
گلرنگ خون زدند حصار مدینه را

آثار خون فاطمه و غربت على
 
پر کرده است گوشه کنار مدینه را
در کوچه هاى شهر چو ماه على گرفت
 
رنگى دگر نماند عذار مدینه را
زآن گل که از جسارت مسمارِ در شکفت
 
نقش خزان زدند بهار مدینه را
در خلوت بقیع به جز اشک مهدى اش
شمعى کجا بود شب تار مدینه را
من جان نثارِ مکتب اویم، مؤیّدم
 
دارم ازو امید جوار مدینه را

سیّد رضا مؤیّد

*************************

چرا مادر نماز خویش را بنشسته مى خواند؟!
 
ز فضّه راز آن پرسیدم و گویا نمى داند!
نفَس از سینه اش آید به سختى، گشته معلومم
 
که بیش از چند روزى پیش ما، مادر نمى ماند!

به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!
که دیده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى کن
 
که جاى او، اجل جان مرا یکباره بستاند!
به چشم نیمْ باز خود، نگاهم مى کند گاهى
 
کند از چهره تا اشک غمم را پاک و نتواند!
دلم سوزد بر او، امّا نمى گریم کنار او
 
مبادا گریه من، بیشتر او را بگریاند!
کنار بسترش تا صبحدم او را دعا کردم
 
که بنشیند، مرا هم در کنار خویش بنشاند
بسى آزار از همسایگانش دید و، مى بینم
 
دعا درباره همسایگانش بر زبان راند!
چه در برزخ، چه در محشر، چه در جنّت، چه در دوزخ
به غیر از وصف او، «میثم» نمى خواند

سازگار

*************************

جــلـوه جـنـت به چـشم خـاکیان دارد بـقـیـع
یــا صــفـای خـلــوت افــلاکـیــان دارد بـقـیـع
مـی تـوان گـفت از گـلاب گـریـه اهـــل نـظر
صــد هـزاران چـشـمـه آب روان دارد بـقـیـع

گـر چـه می تابد بر اوخورشید سوزان حجاز
از پـــر و بــال مــلائـک ســایـبـان دارد بـقـیـع
قـرن ها بگـذشـته بر ایـن ماجـرا اما هــــنوز
داغ هـجـده سـاله زهرای جوان دارد بـقـیـع
خــفـتـه بـین مـنبـر و مـــحرابی امـا بـاز هم
از تــو ای انســیه حــورا نشـان دارد بـقـیـع
راز مــخفی بودن قـــبـر تـو را بـا مـا نـگفـت
تابه کی مهر خموشی بر دهان دارد بـقـیـع
شب که تنها میشود با خـلوت روحانی اش
ای مـــدیـنـه انـتــظـار میــهمان دارد بـقـیـع
شب که تاریک است و در بر روی مردم بسته است
زائــری چــون مــهــدی صاحــب زمـــان دارد بـقـیـع

*************************
جانا! من از فراق تو، دریا گریستم

امّا گمان مدار که بیجا گریستم
آن قدْر گویمت که درین چند روز عمر
 
هر روز داغ دیدم و شب ها گریستم

 

دانستم این که گریه و زارىّ و اشک و آه
بر دردِ بى دواست مداوا گریستم
پرپر چو شد ز باد خزان غنچه گلم
 
از هجر گل چو بلبل شیدا گریستم
دشمن چو کرد از منِ غمدیده منعِ اشک
 
رفتم ز شهر و در دل صحرا گریستم
پهلو شکسته اند و دلم خسته اند و، باز
 
هستند مدّعى ز چه بابا! گریستم!!
بسیار گریه کردم، امّا نه بهر خویش
 
دیدم على ست بى کس و تنها گریستم
خود آگهى پدر! که ز بس رنج دیده ام
 
بودم پس از تو تا که به دنیا گریستم

حسین غلامى

************************

توبه خاک اندرومن خانه نشین سر راهم
بی تو زهرا همه دردم همه سوزم همه آهم
تو نگه بستی و رفتی مرا ترک نمودی
تو نکردی نگهی هیچ به اندوه و نگاهم

ای شریک غم جانکاه من ای محرم رازم
بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم
شهرما کوچه ما خانه ما گشته غم آلود
من غریب وطن خویشم وبی پشت و پناهم
هرکه را داده سلامی و جوابی نشنیدم
آشنایان همه بیگانه چندیست گواهم
جز علی سید مظلوم بگو کیست کجا هست
به چه جرمی شده ام خانه نشین چیست گناهم

****************************
پدر زخم زبان بسیار خوردم

کتک از خصم بد کردار خوردم
میان کوچه های شهر،سیلی
هم از دشمن هم از دیوار خوردم

***

پدر زهرای تو حاجت روا شد
ببین مزد رسالت ون ادا شد
ببین باز و دست و سینه من
بلا گردان جان مرتضی شد

***
پس از تو کرد فلک تیره روزگارم را
فراق برد زکف طاقت و قرارم را
تو رفتی از نظر و غیر گریه کاری نیست
بصبح و شام دگر چشم اشگبارم را
مراست بیم که بعد از تو زنده مانم من
 
بدست هجر سپارد زمانه کارم را
نکرد چرخ جفا پیشه شرم زآل رسول
شکست پهلوی تو قلب داغدارم را
چراغ عمر توخاموش شد زضرب لگد
نکرد خصم مراعات شام تارم را
زضرب سیلی کین گشت صورتت نیلی
چگونه شرح دهم درد بیشمارم را
تو آخر ایگل من از چه خفته¬ای در خاک
زجای خیز و به بین بی تو حال زارم را
کنار قبر تو از بس گریسم من زار
زسیل اشگ چه جیحون نگر کنارم را
شجاعی

*************************
 پس از رحلت گل، رسول بهار

 
على ماند و زهرا و شبهاى تار
پدر رفت و او روزه غم گرفت

دل داغدارش، محرّم گرفت
پدر رفت و بیمار شد روح او
 
تو اى دل، ز بیمارى گل بگو
گل فاطمه از ستم خسته بود
 
به کنج قفس، مرغ پر بسته بود
در خانه را بسته بود و غریب
 
به اندوه مى خواند «امّن یجیب»
که حق روح او را اجابت کند
 
نصیب دل او شهادت کند
قفس بشکند او پرستو شود
 
دلش مست آواز «هو هو» شود
به سوى خدا، بال و پر وا کند
 
جمال خدا را تماشا کند
به دل داشت آیینه یک آرزو
 
که کى مى رسد وقت پرواز او؟
که تا از خدا این بشارت رسید
 
که زهرا زمان شهادت رسید
سفیر شهادت صلا مى زند
 
و روح تو را، حق صدا مى زند
رسول خدا تشنه بوى توست
 
به شوق وصال گل روى توست
بیا فاطمه شد زمان وصال
 
اذان شهادت بگو اى بلال
بیا باز «اللّه اکبر» بگو
 
که از بند تن پر کشد روح او
اذان شهادت بگو اى بلال
 
که زهرا شود مست عطر وصال
و این گونه شد روح غربت شهید
 
و زهرا به سوى خدا پرکشید

رضا اسماعیلى

 
********************

بسان طایر بشکسته پرآه و فغان دارم
بلی آه و فغان از بهر زهرای جوان دارم
بزیر ابر خاک ایماه من تارخ نهانکردی
همه شب تا سحر از دوریت آه و فغان دارم

ستاره اشک و چهرم آسمان روز و شبم یکسان
شب و روزی چنین از داغت ای آرام جان دارم
بیاد آن مناجاتی که هر شب داشتی یا رب
من خونین جگر هر شب دو چشم خونفشان دارم
شب تاریک و من تنها و طفلان تو بی مادر
دلی پرخون من از احوال این بی مادران دارم
گهی یاد آورم از سیلی و آن صورت نیلی
گهی از پهلوی بشکسته¬ات آتش بجان دارم
گهی بهر حسین نالم گهی بهر حسین گریم
دلی لبریز درد و غم ز بهر این و آن دارم
گهی گویم چگونه زنده مانم بی تو در عالم
تمنی گاه صبر از کردگار مستعان دارم
گهی گویم جوان بودی که رفتی زیرخاک غم  
بیاد بازوی آزرده ات گاهی فغان دارم
غلام درگهت علامه ام ایدخت پیغمبر
بامیدی کنون نام ترا اندر زبان دارم

مرحوم علامه

************************
آتش به جان گلشن طاها فتاده است

غنچه غریب زیر قدم ها فتاده است
کوثر میان شعله آتش فتاده است
 
زخمی باد حادثه طوبا فتاده است

بابا میان کوچه دلش پشت در مگر
مادر میان معرکه تنها فتاده است
دست فرشته ها همه از غم به صورت است
نقشی کبود بر رخ زهرا فتاده است
فضه برس به داد که مادرزدست رفت
جای درنگ نیست همین جا فتاده است
بازوی او بگیر و بزن آب بر رخش
از پا به راه یاری بابا فتاده است
بانو نشسته سینه زنان آه می کشد
تا ریسمان به گردن مولا فتاده است

سید محمد جوادی

********************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی