کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

غزل اخلاقی استاد سازگار 
******************** 
بد ترین درد 
بنده را تا به جگر تیر بلایی نرسد
بر لبش از خم هو جام ولایی نرسد
 
این سخن مصرع بیت الغزل عشّاق است 
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد
 
بدترین درد که گفتند همان بی دردی است 
درد از او خواه که بی درد دوایی نرسد
 
گل لبخند اجابت به رویت وا نشود 
از دلت تا به هدف تیر دعایی نرسد
 
در حقیقت ز گدا زاده گدا زاده تر است 
پادشاهی که به فریاد گدایی نرسد
 
بانگ ادعونی معبود، جهان را پر کرد 
چه شده کز تو به لبّیک صدایی نرسد
 
طرفه بیتی است از آن شاعر شیرین سخنم 
که به جانش ابدالدّهر بلایی نرسد
 
)
تا که از جانب معشوق نباشد کششی 
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

ای نوای دل بی برگ و نوایم تو بگو 
چه کند گر دل مسکین به نوایی نرسد
 
یا رب از لطف مرا چشم و دل پاکی ده 
کز نگاهم به کسی تیر خطایی نرسد
 
این دل سوخته آرام نگیرد “میثم 
تا که از جانب دلدار ندایی نرسد
 
********************** 
رفیق نور باش 
با خدا خواهی شوی نزدیک از خود دور باش 
قهر کن با تیرگی آنگه رفیق نور باش
 
هر کجا رو آوری طور است موسایی بجو 
بی خبر موسی تو خود هستی مقیم طور باش
 
حور زیبایی ندارد پیش زیبایی دوست 
محو روی دوست شو کمتر به فکر حور باش
 
گر چه در خود از خدا مامورها داری به کوش 
خود برای خود به دفع هر خطر مأمور باش
 
مار آزارد زنیش و مور ماند زیر پا 
خوی آدم خوش بود نه مار شونه مور باش
 
این سخن را از امیرالمؤمنین دارم به یاد 
هر مصیبت تا لب گور است فکر گور باش
 
گاه دیدار خدا از پای تا سر چشم شو 
و زنگاه غیر او تا چشم داری کور باش
 
هر کجا دیدی که خواهند از خدا دورت کنند 
تا قدم داری از آن دور از خدایان دور باش
 
بر طناب دار خود “میثم” چو میثم بوسه زن 
نه به زر پابند نه تسلیم حرف زور باش
 
****************************** 
مینای محبت 
با پا نتوان رفتن صحرای محبت را 
بی خون نتوان خوردن مینای محبت را
 
دیوانه عاشق را دیوانه نباید خواند 
رسوا نتوان گفتن رسوای محبت را
 
صد حاکم آب و گل دستش نرسد بر دل 
تسخیر نشاید کرد صحرای محبت را
 
ما در خور قهر او او از ره مهر خود 
بگشوده بر وی ما درهای محبت را
 
در عالم زر بردند ما را به کلاس عشق 
آنجا زالف خواندیم تا یای محبت را
 
با آن همه زیبائی بر خلد فرو شد ناز 
هر کس که کند سیر صحرای محبت را
 
صحرای قیامت را گلزار جنان بینی 
گر باز کنی برخود درهای محبت را
 
در عالم آب و گل خواهی که نمیرد دل 
با اشک سحر باید احیای محبت را
 
خواهی که خدا بینی دانی که کجا بینی 
هر جا که به پا بینی آوای محبت را
 
بردار بلا “میثم” اعلان ولا باید 
با یار اگر خواهی سودای محبت را
 
********************** 
 ما غافلیم 
سال ها گفتیم و خندیدیم و از خود غافلیم 
دل به دنبال هوس ها ما به دنبال دلیم
 
روز و شب دیوانه ی نفسیم و مست حُبّ مال 
بدتر از این، این که پنداریم عقل کاملیم
 
دل به قصر سنگ، خوش کرده نمی دانیم خود 
عاقبت یک قبضه ی خاکیم یا مُشتی گلیم
 
بارها کُشتیم خود را با دم تیغ هوی 
نفس دون را پرورش دادیم و خود را قاتلیم
 
نوح، ما را خواند و طوفان کلّ عالم را گرفت
کشتی از ما دور شد ما نیز دور از ساحلیم
 
عیب خود نادیده، دائم عیب مردم گفته ایم 
خلق را در خواب غفلت خوانده، از خود غافلیم
 
گه به دور کعبه می گردیم و گاهی دور بت 
گه مرید حقّ شده گاهی اسیر باطلیم
 
آب و خاک و آفتاب و ابر بود و ما، که ما 
دانه ای بر خود نکشتیم و به فکر حاصلیم
 
بارها منزل عوض کردیم تا پیری رسید 
همچنان در فکر تجدید بنای منزلیم
 
بس که “میثم” شانه ی ما خسته از بار خطاست 
در اطاعت ناتوان و در عبادت کاهلیم
 
******************** 
 آن را نمی پسندد 
لب تشنه ی محبّت دریا نمی پسندد 
مجنون حُسن دلدار لیلا نمی پسندد
 
بر کفش وصله دار مولا علی نوشته 
این ملکِ بی بها را مولا نمی پسندد
 
گر پیرو غدیری بگریز از سقیفه 
هر کس که این پسندید آن را نمی پسندد
 
در بین اهل دنیا مؤمن همیشه تنهاست 
مردان آخرت را دنیا نمی پسندد
 
بی شبهه خود پسندی از خود کشی است بدتر 
نادان اگر پسندید دانا نمی پسندد
 
بانگ اذان شنیدن بر بی نماز سخت است 
بی بند و بار هرگز تقوی نمی پسندد
 
دل بر علی سپردن بار گناه بردن 
این شیوه را خداوند از ما نمی پسندد
 
ای بانوی مسلمان اندام خود بپوشان 
گر بد حجاب باشی زهرا نمی پسندد
 
محو جمال مولا با حورکی نشیند 
مست سبوی کوثر صهبا نمی پسندد
 
گر صد هزار بارش دست و زبان ببرّند 
میثم” به غیر مولا، مولا نمی پسندد
 
********************** 
وصال رخ یار 
دیدار حق زغیر خدا دل بریدن است 
پای هوس زبوالهوسی ها کشیدن است
 
از هر چه هست غیر خدا چشم خود ببند 
این معنی جمال خداوند دیدن است
 
دانی چقدر فاصله حق و باطل است 
فرقی که بین دیدن و بین شنیدن است
 
از اهل ظلم معنی مهر و وفا مپرس 
شاهین به فکر قلب کبوتر دریدن است
 
پاداش ظلم خودکشی ظالم است و بس 
زالو هلاک گشتنش از خون مکیدن است
 
بی چشم تر وصال رخ یار خواستن 
از نخل خشک آرزوی میوه چیدن است
 
چون آسیا گرسنه به سر می برد مدام 
هر کس به فکر رزق خلایق جویدن است
 
از بد زبان مخواه به جز حرف نیش دار 
عقرب همیشه عادت نحسش گزیدن است
 
معنای یار را به اجانب فروختن 
عفریت را به حور بهشتی گزیدن است
 
میثم” جواب صابر شیرین سخن که گفت 
یار رقیب دیده سزایش ندیدن است
 
************************** 
تا چشم خویش باز کنی 
دنیا چو یک دم است که آغازش آخر است 
هفتاد سال عمر ز یک لحظه کمتر است
 
آینده ی نیامده اش جز سراب نیست 
بگذشته یادواره داغ مکرر است
 
عمر گذشته پشت سر و مرگ پیش پا 
کوه گنه به دوش و اجل در برابر است
 
جز یک کفن نمی بری از کل هست خویش 
گیرم که کوه ها به سر دستت از زر است
 
دنیا! سرت به خاک و قدت خم که دیده ام 
هر کس که شد برای تو خم، خاک بر سر است
 
ما راست خواب غفلت و دنیا بود شبی 
تا چشم خویش بازکنی، صبح محشر است
 
حقّ ضعیف می بری و فخر می کنی؟ 
انگار می کنی عملت فتح خیبر است
 
باور کنیم روز قیامت دروغ نیست 
مائیم و دادگاه و خداوند داور است
 
هر صبحدم که چشم گشایی به هوش باش 
شاید که عمر طی شده و روز آخر است
 
میثم” اگر خدات نبخشد، چه می کنی؟ 
هر چند عفو او ز گناهت فزون تر است
 
************************* 
وصف جوانی 
جوانی می کند روشن چراغ زندگانی را 
چه سود از اینکه در پیری کنی وصف جوانی را
 
حیات ما به تن روح خدایی بود از اول 
دریغا سر بریدیم این همای آسمانی را
 
توانایی چو داری نیستت دوران دانایی 
چو دانا می شوی بینی جفای ناتوانی را
 
شکارت می کند دست اجل با تیر مرگ آخر 
اگر باور نداری کن نگه قدّ کمانی را
 
اگر خواهی نگیرد دزد ایمان، خانة دل را 
به چشم خویشتن آموز رسم پاسبانی را
 
اگر در اوج قدرت، ناله مظلوم لرزاندت 
سزد کز شیرحق گیری مدال قهرمانی را
 
ملک در سیر معراج تو از ره باز می ماند 
به خود آی و رها کن این سرای استخوانی را
 
کشیده نفس سرکش تیغ، بهر کشتنت، جانا 
به جسمت تا بود جانی، بکش این دیو جانی را
 
به مهمانیّ شیطان نیست، جز خوان خطا ای دل 
خدا را بر شیاطین واگذار این میهمانی را
 
نفس آلوده، دل مرده، بدن کاهیده، جان خسته 
سزد “میثم” بخوانی احتضار این زندگانی را
 
*********************** 
چه خواهد شد؟ 
حیاتم رو به پایان است، پایانم چه خواهد شد؟ 
هزارم دزدِ ایمان است، ایمانم چه خواهد شد؟
 
مرا با دوست از آغاز بوده عهد و پیمانی 
میان نفس وشیطان عهدو پیمانم چه خواهد شد؟
 
خور و خواب و هوا و غفلت افتادند بر جانم 
نمی دانم صراط و حشر و میزانم چه خواهد شد؟
 
چو مأموران حق در قبر می پرسند: “مَن ربّک 
اگر آید زبانم بند، درمانم چه خواهد شد؟
 
بدم اما بود در دل امید عفو و غفرانم 
اگر سوزی، امید عفو و غفرانم چه خواهد شد؟
 
طلب کارند مأموران حقّ، روز جزا از من 
اگر در دستشان افتد گریبانم چه خواهد شد؟
 
تو کز اول به رویم باز کردی باب جنت را 
اگر فردا بری در نار سوزانم چه خواهد شد؟
 
اگر با خنده ی اهل جهنم رو به رو گردم 
ثواب اشکهای چشم گریانم چه خواهد شد؟
 
سپاهم اشک چشم و ناله ام تیغ و سپر توبه 
اگر با نار خشمت،جنگ نتوانم چه خواهد شد؟
 
گنه یکسو، رجا و خوف یکسو،”میثم” ازیکسو 
نمیدانم نمیدانم نمیدانم چه خواهد شد؟
 
*************************** 
نور و ظلمت 
ای ز گل بهتر مبادا کمتر از خارت کنند 
پایمالت کرده و بیرون ز گلزارت کنند
 
زرد بودن از خزان تا چند، چندی سبز شو 
تا که از فیض بهاران، نخل پربارت کنند
 
در میان نور و ظلمت از چه حیران مانده ای 
حیف باشد روز باشی و شب تارت کنند
 
طلعت غیبی که نادیدی، همانا دیدنی است 
پای تا سر چشم شو تا محو دیدارت کنند
 
انبیا و مرسلین از اولین تا آخرین 
چشم بگشا، آمدند از خواب بیدارت کنند
 
قلب مردم را مکن آزرده از نیش زبان 
بیم دارم همنشین با عقرب و مارت کنند
 
میکند رضوان گریبان چاک و میخواند تو را 
ای بهشتی رو! مبادا داخل نارت کنند
 
فکر عقبا باش، در بازار دنیا سود نیست 
وای اگر سرگرم این آشفته بازارت کنند
 
گرچه در خاک زمینی از ملک بالاتری 
همّتی تا همنشین با آل اطهارت کنند
 
میثم” از دامان مولا دست هرگز بر مدار 
گر هزاران بار وقف چوبة دارت کنند
 
************************* 
افسانه بود 
آنچه غیر از یار دیدم، صورت بیگانه بود 
و آنچه جز وصفش شنیدم، سربه سر افسانه بود
 
سوختم مانند شمع و آب گشتم در سکوت 
در سکوت و سوختن استاد من پروانه بود
 
در حرم رفتم که از صاحب حرم جویم نشان 
دیدم آنجا هر چه دیدم، روی صاحبخانه بود
 
لحظه ای را چشم سر بستم، سراپا جان شدم 
یافتم کز جان به من نزدیک تر جانانه بود
 
خواستم تا گیرم از دلبر، دل دیوانه ای 
خود ندانستم که از اوّل، دلم دیوانه بود
 
بشکند پایم که دائم شانه خالی کرده ام 
من که عمری دست دلدارم، به روی شانه بود
 
دعوی فرزانگی جز ادّعایی بیش نیست 
هر که از عشق علی دیوانه شد، فرزانه بود
 
یار، خود در خانه دل بود و غافل بود دل 
این کبوتر روز و شب، در دام صد بیگانه بود
 
گندم خال لب دلدار را دیدیم و باز 
پای در دام هوس ها، دل اسیر دانه بود
 
باب جنّت از ازل بر روی “میثم” باز شد 
پس چرا جغد دلش مأنوس با ویرانه بود؟
 
************************ 
چه حاصل؟ 
اگر جانان نبود از جان چه حاصل؟ 
وگر جان رفت از جانان چه حاصل؟
 
وصالی گر نباشد آخر کار 
مرا از گریه هجران چه حاصل؟
 
در دل را به روی دوست بستی 
تو را از دیده گریان چه حاصل؟
 
تو که دینت بود دینار و درهم 
دگرازدین و از ایمان چه حاصل؟
 
اگر درخویشتن دردی نداری 
طبیب و نسخه و درمان چه حاصل؟
 
به حلقومت رسد چون پنجه مرگ 
مقام و قدرت و عنوان چه حاصل؟
 
وگر دامان عترت را نگیری 
تو را از خواندن قرآن چه حاصل؟
 
اگر مهر علی در دل نباشد 
ز زهد بوذر و سلمان چه حاصل؟
 
بهشت بی علی یعنی جهنّم 
بدون حیدراز رضوان چه حاصل؟
 
تو را گر نیست “میثم”، دست انفاق 
زکوة  لؤلؤ و مرجان چه حاصل؟
 
********************* 
به عفوخدا میبرم پناه 
عمرم تباه و دست تهی، حاصلم گناه 
مویم سفید گشته و پرونده ام سیاه
 
دائم فرار می کنم از مرگ، سوی مرگ 
دارم به پیش پای، هزاران هزار چاه
 
با دوری از عمل، شده نزدیک رفتنم 
آه از فزونی گنهم، آه، آه، آه
 
بیچارگی به فقر و مریضی و درد نیست
 بیچاره آن کسی است که عمرش شده تباه
 
گویی هزار مرتبه دیدم گناه ها 
از پیش دیده ام زده صف همچنان سپاه
 
سیل گناه می بردم جانب جحیم 
با این همه به عفو خدا می برم پناه
 
دست من است و دامن اولاد فاطمه 
فردا که می برند مرا سوی دادگاه
 
آلوده ام ولی به حسینش گریستم 
شاید خدا، به قطرة اشکم کند نگاه
 
ای سوز دل! تو نامة جُرم مرا بسوز 
ای اشک من! بشوی ز پرونده ام گناه
 
میثم”! چراغ سبز هدایت بود حسین 
بگشای دیده تا که نیفتی به اشتباه
 
********************** 
چراقرآن نمی خوانی؟ 
برادر تو مسلمانی، چرا قرآن نمی خوانی؟ 
همانا اهل قرآنی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
خدا “یا ایّها الانسان” خطابت کرده در قرآن 
عزیز من! تو انسانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
هر آنکو بندة حق شد، به قرآن انس می گیرد 
تو عبد حیّ سبحانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
بود هر صفحة قرآن، هزاران سفرة رحمت 
سر این سفره مهمانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
هر آنکس نیست با قرآن، ندارد بهره از ایمان 
تو اهل دین و ایمانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
برای صید تو شیطان، هزاران دام گسترده 
چرا در دام شیطانی؟ چرا قرآن نمی خوانی؟
 
گلستان همیشه سبز توحید است، این قرآن 
تو مرغ این گلستانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
همه ایران تن است و جان شیرینش بود، قرآن 
تو خود فرزند ایرانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
خدا داند که این قرآن کند آخر سرافرازت 
چرا سر در گریبانی؟ چرا قرآن نمی خوانی؟
 
دو ثقل اکبر حقّند این قرآن و این عترت 
تو که این نکته می دانی، چرا قرآن نمی خوانی؟
 
بود حبل المتین قرآن و چنگ مسلمین بر آن 
تو هم “میثم” مسلمانی؟ چرا قرآن نمی خوانی؟
 
********************** 
باور کن 
برادر جان! اجل در هر نفس با ماست، باور کن 
نشان مرگ در هر عضو ما پیداست، باور کن
 
رفیقان را وفایی نیست در دنیا ولی بشنو 
از آنان بی وفاتر با تو این دنیاست، باور کن
 
اگر خلق جهان گردند یار آدمی، بالله 
چو انسان از خدا گردد جدا، تنها ست، باور کن
 
گنه بسیار کردی و نمی دانی پس از مردن 
هزارت شیون و فریاد و واویلاست، باور کن
 
تو در دریای هستی، روز اوّل قطره ای بودی 
کنون درحرص سیم و زر دلت دریاست،باورکن
 
بزرگ عالمت دیدم ولی از بس شدی کوچک 
تو گشتی بنده و دنیا تو را مولاست، باور کن
 
بنای خانة آمال کردی بر پل دنیا 
سرای جاودانت عالم عقباست، باور کن
 
به روی کوه سیم و زر گرسنه می بری بر سر 
کجا؟ کی سیر خواهی شد،خدا داناست،باور کن
 
ز قصر و باغ و مال و ثروت و املاک و آبادی 
به وقت کوچ کردن یک کفن با ماست، باورکن
 
تو هم “میثم”! بسان اهل دنیا عبد دنیایی 
مرامت زشت و گفتارت، همه زیباست، باورکن
 
******************** 
بی خبریم 
می دویم و به سوی کام لحد رهسپریم 
مرگ چون سایه به دنبال سر و بی خبریم
 
هست خود را همه مهریّه به دنیا دادیم 
عجبا باورمان نیست که ما رهگذریم
 
دل نبندیم به این عالم فانی، یاران 
ما که آخر به سوی دار بقا رهسپریم
 
بهرة ما همه از ثروت ما یک کفن است 
مالی انفاق نکردیم که با خود ببریم
 
چهره ها چهرة انسانی و خو حیوانی 
به خود آییم، رفیقان! به خدا! ما بشریم
 
درس ناخوانده بسی دعوی دانش کردیم 
گوییا باورمان گشته که پیغامبریم
 
پای در سلسلة دیوِ هوا و هوس است 
با وجودی که ز جنّ و ملک و حور، سریم
 
بدی از نامة اعمال نشستیم و عجیب 
اینکه پنداشته از خلق جهان، خوب تریم
 
گوش داریم ولی ناشنواییم بسی 
چشم داریم، خدا رحم کند، بی بصریم
 
گرچه از خویش هم، از کثرت عصیان، خجلیم 
روز محشر به تولّای علی مفتخریم
 
میثم”! آن روز که پروندة ما را نگرند 
ما به رخسار حسین بن علی می نگریم
 
*****************


نظرات  (۱)

۱۸ تیر ۰۰ ، ۰۷:۰۸ جعفر اکبرنژاد اشکلک

درود،

اشعار استاد سازگار بسیار زیبا و دلنشین است، و بر دل می نشیند.

درود خدا بر او باد ، احسنت.

ارادتمند ، جعفر اکبرنژاد 《 ژولیده ثانی 》  ۰۹۱۱۳۴۲۷۰۹۷

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی