کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه


شعر شهادت حضرت قاسم علیه السلام

*******

قرص قمر

آمد از خیمه همچو قرص قمر

آنکه آماده بهر پرواز است

اشتیاق است و ترس جاماندن

بند نعلین او را اگر باز است

کربلا با نسیم گلبرگش

رنگ و بوی گلاب می گیرد

حسنی زاده است٬ حق دارد

چهره اش را نقاب می گیرد

آخر او  ماهپاره می باشد

مثل خورشید عرشه ی  زین است

آن گلی که به چشم می آید

زودتر در نگاه گلچین است

قامت سبز و قد کوتاهش

بوی کامل ترین غزل دارد

اینکه شوق زبان زد عشق است

سیزده شیشه ی عسل دارد

جشن دامادی و بلوغش بود

که به تکلیف خود عمل می کرد

مثل یک غنچه زیر مرکبها

داشت خود را کمی بغل می کرد

سینه گاهش کمی تحمل داشت

آن هم از دست نعلها وا شد

معجزه پشت معجزه آمد

نونهالی شبیه طوبی شد

گر عمو را شکسته می خواند

گر کلامی به لب نمی آرد

در مسیر صدای بی حالش

استخوان مزاحمی دارد

قامت او کمی بزرگ شده است

یا عمو قامت خمی دارد؟!

رد پای کشیده ی او تا

وسط خیمه لاله می کارد

بر سر گیسوی پریشانش

رنگ خونابه نیست٬ رنگ حناست

آخر این نوجوان بی حجله

تازه داماد سیدالشهدا ست...

علی اکبر لطیفیان

------------------------

کربلا

آمدم جان عمو اشک فشان در بر تو

تا کنم رفع عطش از دم جان پرور تو

مادرم کرده کفن پوش مرا جان عمو

خرمن زلف مرا شانه زده خواهر تو

پدرم نامه نوشته است که در کربلا

جای او شهد شهادت خورم از ساغر تو

اذن جنگم بده ای یوسف زهرا که سرم

بر سر نیزه شود چون سر سوداگر تو

اکبرت رفت و از او فاطمه خواهد پرسید

که چه شد پور حسن همدم و همسنگر تو

شرح آن کوچه شنیدم که به زهرا چه گذشت

ای فدای رخ نیلی شده ی مادر تو

پدرم چشم به راه است که بیند تن من

پاره پاره چون تن و فرق علی اکبر تو

--------------------------------

ای عمو

بر روی خاک تیره برافتادم ای عمو

بازآ بکن زراه کرم یادم ای عمو

من آهوی حرم، شده ایندشت صیدگاه

اندرکمند کینه صیادم ای عمو

بی یار و بی معینم ایا شاه تاجدار

فریادرس که در کف جلادم ای عمو

بر حال من نمیکند آخر ترحمی

این قاتل شریر که ناشادم ای عمو

دادم برس که زندگی من تمام شد

حالا بزیر خنجر فولادم ای عمو

حلقم لطیف خنجر کین تیز و پرشرر

قاتل قویست نی زکس امدادم ای عمو

غیر از تو نیست یار و معینم در ایندیار

بی یاورم بیا و بفریادم ای عمو

چون مرغ برشکسته فتدادم بدام جور

کی میکند بغیر تو آزادم ای عمو

در این دیار فایز بیچاره پرغم است

کن چاره برغمش حق اجدادم ای عمو

----------------------------

فراق عطر و بویت

بسکه میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است

دست یابی تو، بر این آرزویت مشکل است

دیگر از هجران مگو، ای یادگار مجتبی

بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است

بر دلم آتش مزن، ای میوه قلب حسن

چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است

سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست

جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است

سخت باشد، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی

گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل است

ای که واجب نیست، در این سن تو، صوم و صلوه

تشنه لب در کربلا، با خون وضویت مشکل است

بهر میدان رفتن خود، اشک بر دامن مریز

نور چشمم، جنگ کردن، با عدویت مشکل است

ای که از داغ حسن، گرد یتیمی بر سرت

دیدن اندر خاک و خون  رخسار و مویت مشکل است

چون به جان مجتبی، دادی قسم، اینک برو

گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است

می‌روی و، می‌کنم سوی تو با حسرت نگاه

گر چه در هجران، نظر کردن به سویت مشکل است

بسکه صحرا، پر خروش از لشگر باطل بود

حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است

تا سلامت بینمت، کردم شتاب از خمیه گاه

لیک، با انبوه دشمن، جستجویت مشکل است

بسکه ابر خاک و خون، بگرفته روی ماه تو

از پس این پرده ها، دیدار رویت مشکل است

در دم جان دادنت، گفتی: عمو جانم بیا

غرفه در خون، دیدن تو، بر عمویت مشکل است

گر نباشد چشمه چشمان گریانت (حسان (

زینهمه آلودگیها، شست و شویت مشکل است

حبیب چایچیان

----------------------------

یتیم شکسته نفس

به شوق همراهی ات کربلا نشین شده ام

میان درد کشان تو بهترین شده ام

مرا مجوی که چیزی زمن نمی یابی

که با طهارت این خاکها عجین شده ام

بیا وپیرهنم را زخاکها بردار

اسیر پنجه صد گرگ درکمین شده ام

ببر به درد و بلایت سلام قاسم را

که بین حلقه انگشترش نگین شده ام

به زیر شیهه اسبان صدای من گم شد

همین یتیم شکسته نفس همین شده ام

مرا به دیده یک آسمان نگاه کنید

کنون که هم نفس چند نقطه چین شده ام

میان هر دهه ی اول محرم تو

دلم خوش است اگر شام پنجمین شده ام

رضا جعفری

------------------------------

وجه الحسن

چو اعدا دیدم قاسم را که اندر تن کفن دارد

همه گفت از ره تحسین عجب وجه الحسن دارد

رخش چون پرتو افکن شد در آن وادی فلک گفتا

خوشا حال زمین را کو مهی در پیرن دارد

لبش افسرده همچون گل ز سوز تشنگی اما

تو گوئی چشمه کوثر در این شیرین دهن دارد

چو بلبل شورانگیزد در آواز رجز خوانی

بشوق نوگلی کو در میان آن چمن دارد

کشیده تیغ خون افشان ز ابرو در صف هیجا

تو گوئی ذوالفقار اندر کف خود بوالحسن دارد

چنان آشوب افکند اندر آن صحرا زخونریزی

پس از حیدر نه در خاطر دگر چرخ کهن دارد

چه بی انصاف بودی آن جفا جویان آهن دل

چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن دارد

زهر سو لشگر عدوان هجوم آور در آن ظلمت

بصید شاهبازی جمله کز زاغ و زغن دارد

فکندند از سریر زین سلیمان وار آن شه را

بلی اندر کمین دائم سلیمان اهرمن دارد

چو سرو قد او زیب گلستان یل آرا شد

بگفتا تاب سم اسب کی همچون بدن دارد

مرادریاب یا  عماه زروی مرحمت اکنون

که مرغ روح شوق دیدن بابم حسن دارد

خموش ای ناصر الدین شه یقینم شد که هرزهری

بجام آل حیدر سازد این چرخ کهن دارد

--------------------------------

ماه چهارده

چون گل باغ حسن از خیمه گاه آمد برون

 از میان ابر گفتی قرص ماه آمد برون

آسمان پنداشت ماهش را دگر مانند نیست

 چهره قاسم چو دید از اشتباه آمد برون

سیزده ساله جوانی همچو ماه چارده

 از حرم با صد جلال و عز و جاه آمد برون

تا ببیند وقت رفتن روی ماهش را تمام

 همچو خورشید از درون خیمه شاه آمد برون

زینب افسرده بهر دیدن خورشید و ماه

 از حرم با ناله و فریاد و آه آمد برون

سوی میدان تاخت قاسم چون صدای العطش

 از خیام کودکان بی پناه آمد برون

از پی نوشیدن جام شهادت آن یتیم

 چون در خونین ز دریای سیاه آمد برون

هر که بوسید از ارادت آستانش را رسا

رفت آنجا با گناه و بی گناه آمد برون

-------------------------------

غزال مجتبی

چه خوش است رنج و محنت بره وفا کشیدن

چه خوش است نازجانان همه را بجان خریدن

چه خوش است جان سپاری بقدوم چون تو یاری

به منای کربلای تو شها بخون طپیدن

چه غمی و بی پناهی بحضور چون تو شاهی

که خوش آیدم براه تو شها بلا کشیدن

چه شود اگر عموجان، بروم بسوی میدان

که خوش است از تو فرمان و زمن بسر دویدن

چو غزال مجتبی شد ز میان خیمه بیرون

بشتاب از پی آمد شه دین برای دیدن

چه عمو؟ چه نوجوانی؟ چه گلی چه باغبانی

بحسن صبا خبر ده که چه جای آرمیدن

بشکافت کوفیان را صف و زد بقلب لشگر

چه خوش است از غزالی همه گرگها رمیدن

بجواب اهل کوفه بزبان حال میگفت

چه خوش است ناسزاها بره خدا شنیدن

زند آتشم حسانا غم شاهزاده قاسم

بنگر بدست گلچین گل نوشکفته چیدن

------------------------------

گلشن

حیدر نصب و حسن نما فاطمه خو

سیزده بار زمین گشت به دور قد او

از گلشن بضعه رسول الله و

وان گل که گرفتند حتی از او بو

با نیزه و تیغ و نیزه و سنگ و شمشیر

کم کم قد او گشت هم قد عمو

صد دفعه ز احضار کشنده تر بود

هر دفعه که نیزه بر تنش رفت فرو

یک بار به دشت بوی زهرا پیچید

آن دم که شکست استخوان پهلو

یک زخم زبان تیر خلاص او بود

کز روح و تنش جان به در آورد عدو

آن قاتل شوم بانگ می زد بر دگری

بهر پسرش ز تیر و تابوت بگو

------------------------------

کوکب درخشان

ز برج خیمه برآمد چو کوکب درخشان

سهیل سر زده گفتی مرگ زسمت یمن

زخیمه گاه بمیدان کین روان گردید

رخی چوماه تمام و قدی چو سرو چمن

گرفت تیغ عدو سوز را بکف چو هلال

 نمود در بر خود پیرهن بشکل کفن

میان معرکه جا کرد با رخ چون ماه

شد از جمال دل آرای او جهان روشن

چنان بکشت شجاعان نامدار آن طفل

 که زال چرخ ورا گفت صدهزار احسن

ندانم آه دراندم چگونه بود حسین

که شاهزاده بخاک اوفتاده از توسن

بخاک ماریه آن آفتاب طلعت را

بغیر سایه شمشیر هانبد مأمن

-------------------------------

لاله سرخ

شد چو بی یار و معین سبط رسول مدنی

عازم معرکه شد سرو ریاض حسنی

تیغ بگرفت زماه نو و آراست بخویش

سروسان گلبن حسرت کفن یاسمنی

با دوصد ناله ز پورشه اورنگ دلی

اذن بگرفت و برآمد به بر قوم دنی

مادرش گرم فغان کردن و او گرم جدال

لشگر اندر پی او او پی لشگر شکنی

تا که بارید بر او سنگ قضا امر قدر

بازویش ماند ز رزم آری و رأیت شکنی

گشته شق القمر آندم که شد آن در یتیم

رخش از خون جبین رنگ عقیق یمنی

تیشه ظلم عدو کرد زبیداد سپهر

اندران عرصه از آن شاخه گل ریشه کنی

شد نگونسار چه از باد سیه لاله سرخ

خفت بر خاک چه از داس نهال چمنی

خواند عم خود وشه آمد و دید ازره کین

طوطی خوش سخنش مانده ز شیرین سخنی

بر کشید از دل پردرد چنین ناله که کرد

سوزش اندر دل نه چرخ بر این شعله زنی

صله شعر تو آنست تجلی که بحشر

دستگیر تو شود رحمت دادار غنی

شیر یزدان

------------------------------

قاسم به نزد شاه دین با چشم گریان آمده

 آماده یاری شده بر عزم میدان  آمده

نوباوه باغ حسن در نزد عم خویشتن

 با چهرچون رشگ چمن با قلب سوزان آمده

چون دید عم خویش را بی یاور و بی آشنا

 از بهر یاری از وفا افتان و خیزان آمده

گردید از شه ملتمس بگرفت اذن جنگ بس

 گردید راکب بر فرس بر جنگ عدوان آمده

چون جاگزین شد روی زین پس گفت بن سعد لعین

با آن سپاه مشرکین یک شیر یزدان آمده

مانند جد خود علی با صوت تکبیر جلی

چون شیر غاب از پردلی باروی رخشان آمده

ار جوزه های جنگ را برخواند آنسان از دغا

کش خصم ملعون دغا بهرش ثنا خوان آمده

عمو بحالت من چشم مرحمت واکن

بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن

گرفته تنگ بحالم سپاه سنگین دل

نظر بقاسم و سیر هجوم اعدا کن

بجز تو هیچکس اندر غم یتیمان نیست

بیا دمی بسرم از ره وفا جاکن

رضا مشو که بحسرت روم بحجله خاک

اساس عشرت داماد خود مهیا کن

عمو بجای پدر کن بحال من پدری

برای من زوفا بزم عیش برپا کن

برو بخیمه عموجان برای خاطر من

عروس بیکس افسرده را تسلی کن

شدست پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ

بیا جراحت جسم مرا مداوا کن

زسم اسب نگردیده تا تنم پامال

مرا خلاص زاعدای بی سرو پاکن

چو شد عروسی قاسم دگر عزا صامت

 زدست دور فلک مرگ خود تمنا کن

عمو ببین لب خشک و دل پریشان را

 بکن بدر من تشنه فکر درمان را

عمو مگر بجهان رسم کوفیان اینست

 که تشنه در لب دریا کشند مهمان را

عمو مگر ظلماتست دشت کرب و بلا

که بسته بر رخ ما خصم آبحیوان را

گرفتم آنکه نباشیم ما حریم رسول

نکشته کافری از تشنگی مسلمان را

اگر بقیمت جانست آب در این دشت

بالتماس من تشنه میدهم جان را

عمو بجز تو مددکار نیست، یاب مرا

نموده اند بمن تنگ ملک امکان را

اگرچه اهل حرم جمله کشته آبند

ولی صبوری طاقت کم است طفلان را

بگیر مشگ و ز راه ثواب آب بیار

که ساخته است عطش کار ما غریبان را

چه گشت گلشن آل عبا خزان

صامت  مکن دگر گلشن و گلستان را

-----------------------------

موسم  خزان

گذشت فصل گل و موسم خزان گردید

زچشم لاله رخان اشک غم روان گردید

ببام قصر سحر هاتفی چنین میگفت

بهار گلشن ما دوستان خزان گردید

برفت بلبل مستان ز ساحت بستان

قد صنوبر و سرو سهی کمان گردید

همای جان چه از این گلبن بدن پرزد

بشب ابر چو خورشید و مه نهان گردید

چه داستان وراخواهی از کشاکش دهر

ز نوک هرمژه اش خون دل روان گردید

تنی که داشت مکان روی تخت و بستر ناز

مشبک از اثر ناوک سنان گردید

قدش چو سرو و رخش جنت و لبش کوثر

کمان زباد غم از گردش زمان گردید

از آن نهال جوانی خود نچید گلی گل

همیشه بهارش چه شد؟ خزان گردید

چو آمد از سرزین بر زمین عزیز حسن

بغم قرین، ملک وحور و انس و جان گردید

بناله گفت عموجان برس بفریادم

که قاسم از ستم و ظلم ناتوان گردید

شنید شاه شهیدان چو ناله قاسم

بصد شتاب سوی رزمگه روان گردید

رسید و دید که جسمش فتاده بر سر خاک

غمش فزون زشمار آن شه زمان گردید

چوجان کشید در آغوش جسم و جانشرا

بسوی خیمه روان سید جنان گردید

در آن زمان که در آغوش شاه مأوی داشت

ز طاق ابروی او سیل خون روان گردید

برای تسلیت نوعروس کرب و بلا

بپا زهر طرفی ناله و فغان گردید

سرش گرفت بزانو و بوسه زد بلبش

شهید عشق از آن بوسه کامران گردید

در آن دیار بسی کاروان دل گم شد

که قطره غرق در آن بحر بیکران گردید

------------------------

اشک مریدوار

گوهر درج حسن از خیمه گاه آمد برون

تا ز پشت ابر تیره قرص ماه آمد برون

خواست بیند جلوه حق را ز مرأت رخش

زین سبب از خیمه شاه دین پناه آمد برون

چون قرین شد مهر و مه در دیده زینب سرشک

ناگهان چون اختران از یک نگاه آمد برون

تا سوی دریای لشگر رفت آن در یتیم

اشک مریدوار سان از چشم شاه آمد برون

شیر حق را صید خود پنداشت خصم گرگ

خو برق شمشیرش چو دید از اشتباه آمد برون

من نمیگویم چه شد رفتار با آن تشنه کام

لبیک گویم از نهاد سنگ آه آمد برون

---------------------

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی