کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه


اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

*******

مناجات امام حسین (ع) شب سوم

احسان محسنی فر

تا خریدار تویی ناله‌ی مستانه کنیم

سر بازار غمت، گریه چو دیوانه کنیم

ما که از چشمه‌ی فیّاض، گُهر می‌نوشیم

کِی تمنّای وصال لب پیمانه کنیم؟

صحبت از جام بلای تو که آید به میان

ننگ بر ما طلب باده‌ی بیگانه کنیم

ما به جارو زدن خانه‌ی تو محتاجیم

تا ابد فخر بر این خدمت شاهانه کنیم

درد خوش‌تر، اگر از غیر تو درمان خواهیم

خواهشی هست اگر، بر در این خانه کنیم

مجلس روضه‌ی تو روضه‌ی رضوان دل است

وای بر ما که اگر ترک عزاخانه کنیم

تا شبی هم به خرابات دل ما برسی

گریه ها نذر تو و دختر دردانه کنیم

دامن قبله در آغوش کشیده کعبه

بهتر آن است نمازی سوی ویرانه کنیم

********************************

غلامرضا سازگار

رسید یار من از راه، راه باز کنید

ستاره ها همه بر ماه من نماز کنید

حوائج همه در منظر دو دیده ی اوست

به سوی او همه دست دعا دراز کنید

کشید ناز قدم های میهمان مرا

به آفتاب و به ماه و ستاره ناز کنید

خرابه را همه با زلف خویش فرش کنید

مرا که چهره به خاک است سرفراز کنید

بر آن سرم که گُلم را به سینه چسبانم

زدست های من امشب طناب باز کنید

شب زیارتی است و خرابه گشته حرم

سلام بر حرم خسرو حجاز کنید

گل خزانم شده همراه باغبانش رفت

زسوز سینه به یادش ترانه ساز کنید

الا تمامی اطفال بی پدر امشب

زدور با حرم این سه ساله راز کنید

زسوز سینه بخوانید «نخل میثم» را

هماره ناله به آهنگ جانگداز کنید

********************************
حسن کردی

خوب شد آمدی و فهمیدم

سرِ در خون خضاب یعنی چه

خیزران را که خوب حس کردم

آه بابا شراب یعنی چه؟

 

خواهرم بعد مجلس آن روز

گوشه ای بهت کرده می لرزد

من نفهمیده ام چرا اینقدر

او از اسم کنیز می ترسد

 

قاریِ نیزه ها ،مسافر من

زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟

راستی ای سلاله ی حیدر

قصه ی خیبر و یهودی چیست؟

 

یادگاریِ آن شبِ صحرا

استخوان درد و این کبودی هاست

ولی این زخم تاول دستم

اثر کوچه ی یهودی هاست

 

حرکت دست هام علتش این است

تار گردیده چشم کم سویم

گیسوی من که خوب یادت هست

نیست حالا ولی نمی گویم...

 

ازدحام و شلوغیِ بازار

ملآ عام و رقص و خوشحالی

دور تا دورم از غریبه پر

حیف جای عمویمان خالی

 

پرِ خاکستر است رگ هایت

جای سر که تنور روشن نیست

طاقت من زیاد گشته بگو

قصه ی ذبح از قفایت چیست؟

**********************************

رضا رسول زاده

مرهم کنون به زخم رسیده چه فایده !

بابا سرت رسیده بریده ؟ چه فایده !

امشب که آمدی به خرابه ببینمت

سویی نمانده است به دیده چه فایده

تو آمدی که بوسه زنی جای سیلی ام

با این لب بریده بریده چه فایده

می خواستم به پای تو خیزم پدر، ولی

قدم شبیه عمه خمیده چه فایده

از دست های پر ورمم چه توقعی است

از پای روی خار دویده چه فایده

گیرم که گوشواره برایم خریده ای

من لاله گوش هام بریده چه فایده

گفتم که عشوه می کنم و ناز می خری

حالا که رنگ و روم پریده چه فایده

می خواستم فقط تو کشی دست بر سرم

رفتی و دست غیر کشیده چه فایده

*****************************
قاسم صرافان

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد

حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی

در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید

موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...

یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت

پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن ‌همه چشم انتظاری باورش سخت است

سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه

اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد

دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد

چشمش به دنبال علیِ اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار

در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب

«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بد مست

در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم

در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه

شاید برای او شب راحت تری باشد؟

**********************************
احسان محسنی فر

به خواب دیده‌ام امشب قرار می‌آید

خزان عمر مرا هم بهار می‌آید

شنیده‌ام به تلافیِ بوسه‌ی گودال

برای دلخوشی‌ام بیقرار می‌آید

بیا بساط پذیرایی‌ام همه جور است

همیشه شَه به سراغ ندار می‌آید

اگرچه یک‌یک انگشت‌ها ز کار افتاد

برای شانه‌زدن که به کار می‌آید

چنان ز ترس زمین خورده‌ام که در گوشم

هنوز نعره‌ی آن نیزه‌دار می‌آید

ز تازیانه لباسم چه راه‌راه شده

چقدر بر تن من لاله زار می‌آید

چه حرف‌ها که در اینجا به دخترت نزدند

صدای بی‌کسی از این دیار می‌آید

سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت

دوباره دور تو چندین سوار می‌آید

لبم ز «چوب ستم‌پیشه» سخت‌تر نبُوَد

بیا که با تو لب من کنار می‌آید

*****************************

سید هاشم وفایی

از مـن مپـوشان ای پدر چشم ترت را

یکـدم ببیـن روی کبـود دختــرت را

چهــره نهــادم بـر رخ نـورانی تـو

واکن به  چشمان ترم چشـم ترت را

درخیمه گه سجـّاده را آمــاده کـردم

امّـا نـدیـدم مـن نمــاز آخــرت را

تنها نه روی من چولبهایت کبود است

نیلـو فـری دیــدم جمـال مادرت را

ای تشنـه جان داده به راه دین وقرآن

ازاشک خـود سیـراب سازم حنجرت را

ای وای من پیشانیت ازچه شکسته است

بگـذار  بـوسم مـن جبین اطهرت را

ازچه مـن دلخستـه رابـا خـود نبردی

بـردی بـه همـراهت علی اصغرت را

جان رونمـا دارم بـه پـاس مقـدم تو

بنمـا قبـول ایـن ارمغـان دخترت را

شـد خـاکسـار آستــان مـا «وفائی»

گـاهی نگـاهی کـن پـدرخاک درت را

*******************************
محمود ژولیده

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن ، کنیز خدا ناسپاس نیست

من دختر صغیرۀ سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست

ناز یتیم را که به سیلی نمی کشد

این درخور لطافت گلبرگ یاس نیست

دست مرا ببند و ببر با تشر ولی

مشت و لگد که پاسخ این التماس نیست

در ضرب و شتم ، پیروی از دومی کنی

با آن خبیث ، جز تو کسی را قیاس نیست

مو میکشی و مقنعه را پاره می کنی

این گیسو است ، بند طناب و لباس نیست

ای دختران شام ، خدا اهلتان کند

این کاروان که مسخرۀ این اُناس نیست

ای شامیان لباسم اگر پاره پاره است

قدری حیا ! نشان بزرگی لباس نیست

بابا چقدر صورت تو سنگ خورده است

این رنگهای روی تو اصلاً شناس نیست

انگار از قفا گلویت را بریده اند

آیا به پشت گردن تو جای داس نیست؟

باید کنون به عمه تأسی کنم ، پدر

جز بوسه از گلوی تو راه خلاص نیست

*****************************

محمد مهدی رافع

زیر نور بریده ی مهتاب

روی خاک خرابه ای تاریک

خواب رفته سه ساله ای زیبا

رشته ی عمر او چو مو باریک

 

نقش لبخند روی لب دارد

گوئیا خواب ناز می بیند

خواب بابا که از گل رویش

دارد آهسته بوسه می چیند

 

باز خواب مدینه و خانه

باز هم خواب ساقی و اکبر

باز هم صوت دلنشین رباب

پای گهواره ی علی اصغر

 

خواب آن روزها که با لبخند

بر سرش شانه می کشید پدر

بعد می رفت پیش آیینه

معجری خُرد، می کشید به سر

 

خنده بر  صورتش عیان کرده

خواب آن روزهای پر احساس

کوچه کوچه مدینه را می دید

بر سر شانه ی عمو عباس

 

ناگهان در سکوت ویرانه

با سرانگشت درد شد بیدار

هق هق گریه اش امانش برد

خم شد و سر نهاد بر دیوار

 

تا نگاهش به عمه اش افتاد

آتش گریه اش زبانه گرفت

سوز آهش خرابه را سوزاند

بهر بابای خود بهانه گرفت

 

آنقَدَر ناله کرد و آه کشید

صبرِ اهریمنان به سر آمد

دید از مشرقِ طبق، خورشید

در سیاهیِّ شب، به در آمد

 

رفت از حال و تا که خود را یافت

دید سر را گرفته در آغوش

لختی آنرا نگاه کرد و سپس

باز از حال رفت و شد خاموش

 

چند وقتی گذشت، اما بعد

خویشتن را دوباره پیدا کرد

در دو راهیِّ وحشت و رأفت

کم کَمَک عقده از زبان وا کرد

 

با همان دست های خسته گرفت

گرد و خاک و غبار رویش را

اقتدا بر نمازِ عمّه نمود

خم شد و بوسه زد گلویش را

 

از تو ممنونم ای گل زهرا

که چنین محفلی به پا کردی

لیک حالا که جمعمان جمع است

اصغرت را چرا نیاوردی؟!

 

کربلا تا به شام عقده شده

که کمی درد دل کنم با تو

"تو" زبان باز میکنی یا "من" ؟

"من" بگویم ز درد خود؟... یا "تو" ؟!

 

زخم هایی که بر بدن دارم

شده سرگرمی شبم بابا

هشت... نُه... ده... نَه اصلا از اول

یک به یک میشمارم آنها را

 

هر که از راه میرسد اینجا

بر سرم تازیانه میبارد

در گلستان سرخ پیکر من

لاله ای روی لاله می کارد

 

راستی دیدم آن دم آخر

عمّه زیر گلوت میبوسد

خود بگو زآنکه هر چه می پرسم

حکمتش را به من نمیگوید!

*******************************

قاسم نعمتی

دستگیر عالمم اما دو دستم بر سر است

من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است

گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور

صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است

شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم

ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است

غائبین کوچه بر من عقده خالی میکنند

هرکه دیدم گفت رویت مثل روی مادر است

می شود فهمید از این حمله ی مرکب سوار

آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است

یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر

در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است

قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل

از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است

گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود

چاره ی دردم فقط یک بوسه ای از حنجر است

وجه تشبیه سر من با سر تو این بود

هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است

**********************************

سید پوریا هاشمی

دست کوچک می کند مشکل گشایی بارها

میشود با جلوه اش آسانترین، دشوارها

این عروسک های بالای ضریحش میزنند

خط بطلان بر تمام شبهه و انکارها..

گفته اند اصلا نبوده دختری با این صفات

کیست پس آنکه دهد صحت به این بیمارها..

خواب ابراهیم و خواب دخترش کافی نبود؟

هرکسی را نیست فیض درک این اسرارها

مرجع تقلیدها پابوسی اش را میکنند

مینویسند از کراماتش همه اعصارها..

گرچه صحنش کوچک است اما بهشت اعظم است

طعنه بر ملک سلیمان دارد و دربارها

گرد و خاک چادرش کار مسیحا میکند

وقف او کردند دل را تا ابد دلدارها..

مرقدش نزدیک بازارست یعنی برده اند

دختر ارباب مارا کوبه کو بازارها..

ناگهان لب باز کرد و شکوه را آغاز کرد

وای بابا از یتیمی وای از انظارها..

آنقدر زخم است پایم که ز پا افتاده ام

زحمتم افتاده دیگر گردن دیوارها

راستی دیدی چگونه خیمه را آتش زدند؟

راستی دیدی که افتادم ز ناقه بارها؟

پهلویم افتاد دست قنفذ شام و شکست

نیست اینجا ضربه ی پا کمتر از مسمارها..

********************************

محمود ژولیده

تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود

عالم شبانه روز به کام رقیه بود

تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت

آغوش تو دوام و قوام رقیه بود

هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید

بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود

گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای

بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود

بالا نشین قافله بر شانه های تو

یعنی فراز عرش به نام رقیه بود

تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود

این همنشینیِ تو مرام رقیه بود

می گفت العطش ، ولی این هم بهانه بود

نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود

وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد

تازه شروع روز قیام رقیه بود

دیگر ز مشک ، آب سراغی نمی گرفت

انگار حرف ، آب حرام رقیه بود

وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد

حکمِ فرار ، حکمِ امام رقیه بود

بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید

عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود

******************************

حسن لطفی

کنون که گوشۀ ویرانه آشیان دارم

برای آمدنت باغی از خزان دارم

اگر چه بی پر و بال و به بند زنجیرم

برای شرح غمم با تو صد زبان دارم

به فصل کودکی ام پیری ام نگو زود است

شکسته لاله ام و داغ باغبان دارم

زبان گشا و سخن گو به جان تو بابا

به سنگ بر کف دست و نه خیزران دارم

چه شد به نیزۀ دشمن تو بوسه می دادی

ندیدی ام که به دل حسرتی از آن دارم

از آن شبی که هراسان ز ناقه افتادم

به چهره ام اثر دست ساربان دارم

ز غمگساری این شامیان همین کافی است

که جای لقمۀ نان درد استخوان دارم

به سان عمه اگر مو سپید و رنجورم

شبیه مادر تو قامتی کمان دارم

*******************************
حسن لطفی

جان را به آسمان نگاهت سپرده ام

امشب که دست در شب گیسوت برده ام

کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود

این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام

آهسته شِکوه می کنم و دور از همه

امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام

از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است

خونی که می چکد ز وجود فشرده ام

از ضرب دست زجر تنم درد می کند

آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام

از خارهای سرخ بیابان امان برید

این پای پر آبله زخم خورده ام

********************************

حسن لطفی

از سفر آمدی و روشن شد

چشمهایی که تارتر شده اند

از سفر آمدی به جمعی  که

همگی دست بر کمر شده اند

 

زخمهای تو را شمردم که

یک به یک نذر بوسه ای دارم

چقدر زخم در بدن داری

چقدر بوسه من بدهکارم

 

بعد از این است بادها ندهم

گیسوان تو را که شانه کنند

من نمردم که سنگها هر بار

زخم پیشانی ات نشانه کنند

 

دختری که مقابلم انداخت

باز هم نان پاره خود را

به خدا روی گوش او دیدم

هر دوتا گوشواره خود را

 

گیسوانی که داشتم روزی

کربلا تا به شام کمکم سوخت

خواستم تا که شعله بردارم

نوک انگشتهای من هم سوخت

 

لکنتم بیشتر شده خوب است

لکنت دخترانه شیرین است

لهجه ام را ببین عوض کرده

چقدر دست زجر سنگین است

 

تا به سختی ز عمه پرسیدم

که تو هم درد استخوان داری

گریه کرد و به گریه با من گفت

چقدر لکنت زبان داری

 

گرچه پیرم نموده ای اما

دیدنت باز جای خوشحالی است

باید از خیزران کسی پرسد

جای دندان تو چرا خالی است

 

ساربان آمد و به رویم ماند

اثرات کبودی از دستش

چشم من تار شد ولی دیدم

خاتمت را میان انگشتش

********************************
امیر اکبر زاده

نه نان، نه آب، مرا دیدن پدر کافی ست

برای سوختن من همین شرر کافی ست

به جای زانوی بابا سرم به دیوار است

برای من غم دنیا همین قَدَر کافی ست

نزن به جان من آتش، زبان طعنه ببند

مرا شرار همان موی شعله ور کافی ست

چه میزبان رئوفی که سیلی آورده ست!

مرا هراس ز سوغات این سفر کافی ست

نه... من نگفتم، او دید زخم گوشم را

برای بابا همین شرح مختصر کافی ست

چقدر خسته شدم، خسته از تو ای دنیا

اگرچه عمر من اندک ولی دگر کافی ست

کسی شبیه خودم گفت وقت رفتن شد

مرا شنیدن تنها همین خبر کافی ست

*****************************

سید رضا موید

الا ای ماه خونین که آستانت آسمان بوسد

چه زیبا آمدی تا دخترت هم آستان بوسد

تو با سر آمدی من هم به جان گردم پذیرایت

که هر عاشق رخ جانانه خود را به جان بوسد

پدر بوسم لبت جایی که بوسیدست پیغمبر

ولی در طشت زر دیدم که چوب خیزران بوسد

تو را من هر چه می بوسم چرا من را نمی بوسی

چو باشد رسم، مهمان را که روی میزبان بوسد

اگر وقت وداع آخرین با عمه ام زینب

ندانستم چرا زیر گلویت با فغان بوسد

ولی الحال می فهمم که می بینم سرت بی تن

که رگ های گلویت را صبا بوید، سنان بوسد

*******************************

حسن لطفی

اینجا بهانه ها خودشان جور می شوند

کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطر زنجیر پا کنی

 

اصلا نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

 

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

نان های خشک خانه یشان هم تمام شد

امروز هم به نیت تفریح آمدند

عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

 

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

یک در میان به روی من و عمه می خورد

سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

 

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

لکنت زبان من نه  مداوا نمی شود

پیر زنی که موی مرا می کشید گفت

زلفی که سوخته گرهش وا نمی شود

********************************

احمد ایرانی نسب

با پای زخمی اش جلوی سر ، بلند شد

آهی کشید و ناله ی دختر بلند شد

عمه رسیـد و زیر بغل هـاش را گرفت

جانش به لب رسیده و آخر بلند شد

رحلی بیاوریـد که قـرآن نـزول کـرد

در مقدمش سه آیه ی کوثر بلند شد

حالا دلش شکسته بیـاییـد دیـدنش

بابـا رسید و دخترکش سربلند شد

با آه و نالـه درددلش را شـروع کــرد

طفل سه سالـه درد دلش را شروع کـرد

بابا بـرای زخـم تنت نــذر کـرده ام

دیشب بـرای آمـدنت نذر کرده ام

از روسـری عمـه نخـی را گرفتــم و

بستم بـه دور پیرُهنت نذر کرده ام

با بوسه های چوب به لبهای زخمی ات

بـا گریه بر لب و دهنت نذر کرده ام

روزه گرفتـه ام بـه هـوایت کـه لااقل

یک بوریـا شود کفنت نـذر کرده ام

با گریه های من همه از حال می روند

صـدها فرشته جانب گودال می روند

کـوه غمی که بر سر این راه می کشـم

بـا یـاد تـو شبیـه پَرِ کـاه میکشـم

ما خارجی شدیم و به ما سنگ می زنند

دردسـری ز مـردم گمـراه می کشـم

تو روی نیزه می روی و اشک های مـن

با هـر نفس به یاد سرت آه می کشـم

بابـا سر عمو چه قَـدَر فرق کرده است

دست نـوازشی به سـر ماه می کشـم

کنج خرابه تا که رسیده ست مـادرت

چشمـان بی قـرار مـرا بست مادرت

****************************

سید محمد جوادی

بابا ببین حالا شدم من دختری که ...

مویش سپید است و ندارد معجری که ...

از عمه زینب موی خود مخفی نماید

اما تو هم امشب رسیدی با سری که ...

مثل دل خونی من آتش گرفته ست

با ابروی زخمی و با چشم تری که ...

در پشت ابر گریه ناپیداست یعنی

بابا تو هم چون عمه بر این باوری که...

در بین زهراهای تو زهراترینم

با صورت زخمی و دست لاغری که ...

از زهر چشم تازیانه سر به زیر است

سر بسته می گویم شدم نیلوفری که ...

باید نگویی گوشواره کو عزیزم

تا که نپرسم من هم از انگشتری که ...

*********

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی