کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

اشعار راز و نیاز با امام عصرعجل الله تعالی فرجه

************
ای یادگار عترت طاها، ظهور کن

آرام جان زهره ی زهرا، ظهور کن
از رخ بگیر معجر غیبت، عزیز دل
روشن ترین ستاره ی دنیا، ظهور کن
عمری در انتظار نگاهت نشسته ایم
ای تکسوار سینه ی سینا، ظهور کن
ای آنکه عرش، بسته به پایت کمند خویش
وی باده نوش ساغر ادنی، ظهور کن

هرگز بهانه از لب و خالی نجسته ایم
"
تنها" تویی بهانه ی دلها، ظهور کن
محمد مهدی رافع
************************

صبح وشب راهی بازارشدن می ارزد

یوسف فاطمه را یارشدن، می ارزد

باکلافی که شده بافته ازخون جگر

پیش تجارخریدارشدن، می ارزد

ای طبیبی که علاج غم هجران هستی

ازغم هجرتو،بیمارشدن،می ارزد

کاروان راه بینداز که ما شاد شویم

بخدا قافله سالارشدن، می ارزد

تاکه یک لحظه ی کوتاه بببینیم تورا

متوسل به علمدارشدن، می ارزد

هرکسی که شده مجذوب جمالت گفته

محوخال لب دلدارشدن، می ارزد

دست وپا میزنم آقا که مراهم بخری

بس این نوکر دربار شدن، می ارزد

غافلم غرق گناهم چه کنم بدبختم

یاراین عبد گنه کارشدن، می ارزد

پسرفاطمه این دفعه ،شبیه قبلا

وانکن دیده که ستار شدن، می ارزد

یاد تو در حرم شاه خراسان بودم

یاد من باش که هر بار شدن می ارزد

دل من را به همان پنجره فولاد ببند

گاهی اوقات گرفتارشدن، می ارزد

انتخابات که هست فتنه،یقیناهم هست

این زمان عاقل وهوشیارشدن، می ارزد

بادعای تو تب فتنه گران سرد شود

بادعای تو چنین خوارشدن، می ارزد

ما همه گوش به فرمان ولایت هستیم

حامی رهبربیدارشدن، می ارزد

العجل،که شب میلاد اباعبدالله

از می وصل تو سرشار شدن می ارزد

هرکه دارد هوس کرب وبلا بسم الله

راهی کعبه ی دلدارشدن، می ارزد

شاعر: محمد فردوسی

************************

تفسیر عشق، درس الفبای کربلاست
لب تشنه، خضر در پی صحرای کربلاست
«
باز این چه شورش است که درخلق عالم است»
نیل فرات تشنۀ موسای کربلاست
عیسی به عرش رفت ولی روضه خواند و گفت
عریان به روی خاک، مسیحای کربلاست
باید علی شود زکریای کربلا
وقتی که روی نی سر یحیای کربلاست
مجنون کجاست تا که ببیند چه چشم ها
دنبال ردّ محمل لیلای کربلاست
بعد از گذشت این همه سال از شهادتش
خلقت هنوز مات معمّای کربلاست
ای با خبر ز سرّ معما! شما بگو!
ای روضه خوانِ ناحیه! آقا! شما بگو
آهی بکش، به باد بده دودمان ما
شعری بخوان که شعله بیفتد به جان ما
صمصام انتقام خدا صبرمان دهد
یک شب اگر شما بشوی روضه خوان ما
تاریخ را ورق بزن، از کربلا بگو
برگرد چارده سده پیش از زمان ما
این خون نوشته ای که تو خواندیش «ناحیه»
این بی کسی که باد فدایش کسان ما
این روضه های باز که با السلام هاش
لکنت گرفته است سراپا زبان ما
شأن نزول کیست که خون گریه می کنی؟
ای کاش کارد بگذرد از استخوان ما
ارباب مقتل، عازم آن سوی نیزه هاست
ای وای بر دلم... سندش روی نیزه هاست
آقا نوشته اند که جدت کفن نداشت
گیرم کفن نبود، چرا پیرهن نداشت!
از پایکوب اسب سواران شنیده ام
بردند روی نیزه، سری را که تن نداشت
پیچیده بود در خودش از آتش عطش
داغی که داشت در جگر خود، حسن نداشت
انگشتری که با خودش آورده بود کو؟
ای کاش هیچ وقت عقیق یمن نداشت
چشمی به چشم قاتل و چشمی به خیمه ها
همراه کاروان خود، ای کاش زن نداشت
حق با شماست، شام و سحر گریه می کنید
جای سرشک خون جگر، گریه می کنید

************************

امام زمان(عج)-مناجات محرمی

ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان! یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیا بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجابِ قنوت دعا بیا
فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ایم
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
از هیچ کس به جز تو نداریم انتظار
بر دست های توست فقط چشم ما بیا
هفته به هفته می گذرد با خیال تو
پس لا اقل به حرمت خونِ خدا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز غربت زینب بیا بیا
عرضِ ارادتِ کمِ ما را قبول کن
امسال هم محرم ما را قبول کن

************************

حیف از تو که گل باشی و من خار تو باشم
بگذار که از دور گرفتار تو باشم
سرمایه ندارم که خریدار تو گردم
باشد که گدای سر بازار تو باشم
گر راه ندارم به حریمت نظری کن
تا معتکف سایة دیوار تو باشم
با آنکه تو را عاشقم از خود نپسندم
تو یار به من باشی و من عار تو باشم
دستی، که به جز دامن لطف تو نگیرم
چشمی، که فقط طالب دیدار تو باشم
زخمم به جگر زن که دوایی نپذیرد
دردی به دلم بخش که بیمار تو باشم
از همچو تویی پاک تر از گل همه حیف است
تا همچو منی عبد خطاکار تو باشم
سوزم به درون ریز که پیوسته بسوزم
خوابم ببر از دیده که بیدار تو باشم
آن رتبه ندارم که نهی پای به چشمم
بگذار که خاک ره زوار تو باشم
من میثمم و چوبة دارم به سر دوش
بگذار که دلباخته ی دار تو باشم
غلامرضا سازگار

************************

السلام علیک یا صاحب الزمان

خیال روی تو از سر نمی رود بیرون

نشسته در دل و دیگر نمی رود بیرون

محبت تو ز جانم جدا نمی گردد

چنان که شهد ز شکر نمی رود بیرون

هنوز در دل بشکسته ام امید و صفاست

که آب و رنگ ز گوهر نمی رود بیرون

رسیده جان به لب ای دوست برسرم بازا

که بی تو روح ز پیکر نمی رود بیرون

گدایی در تو برگزیده ام که گدا

به نا امیدی از این در نمی رود بیرون

ز سر گرفت موید سروده دل و گفت

خیال روی تو از سر نمی رود بیرون

سید رضا موید

************************

السلام علیک یا صاحب الزمان

وسعت هر دو جهان بی تو سرای گور است

دیده گر ماه جمال تو نبیند کور است

غربت آن نیست که دور از وطنم گرداند

آن غریب است که در شهر، ز یارش دور است

عیب از دیده ی ظلمت زده ی ماست همه

ورنه خورشید فروزنده سراپا نور است

تا شود وقف قدم های سلیمان وجود

جان، چو ران ملخی بر سر دست مور است

چرخ، میدان نبردی است که در صحنه ی آن

هر که مغلوب نگاه تو شود منصور است

آن که در چشم خیالش تو مجسّم گردی

نه در اندیشه جنّت نه به فکر حور است

مرهمی غیر وصال تو ندار هرگز

آنکه از هجر تو زخم جگرش ناسور است

بی تو با وسعت سینای دل ای موسی عصر

اشگ پیوسته ی ما میوه ی نخل طور است

از شما گفتن و با غیر شما بنشستن

وصله ای هست که بر جامه ی ما ناجور است

اشگ، بر دیده و خون، بر دل و جان بر سر دست

بذل جان لحظه ی دیدار توام منظور است

آن که دلباخته ی یار نباشد «میثم»

گر چه در سایه ی یار است از او مهجور است

غلامرضا سازگار

************************

دارم ز فـــــــــراقت همه شب چشم تر ای دوست

احــــــــــوال مــــن دلشده پرس از سحر ای دوست

افسوس که عمــــــــرم شـــــــد و روی تو ندیدم

صـــــد آه ز آهـــــم کـــــــــه ندارد اثـــر ای دوست

ای چهر دلآرای تــــــــوام مـــــــــایه ی شــادی

نگــــــــذاشته هجـــــــرت دل شادی دگر ای دوست

شب تـــــــا به سحر دوختــــه ام دیـده به راهـت

باز آی خــــــدا را تـــــــو دگــر از سفر ای دوسـت

مـــــــا دلشدگــــانیم و تـــــــویی دلبـر دل هـــــا

مــــــــا منتَظِــــــرانیم و تـــــویی منتَظَر ای دوست

پـــــرسیده ام از اهـــل نظــــــــر جمله بــر آنند

داری ز ره لــطــف بــــــــر آنان نظـــر ای دوسـت

تقـــــــــدیر بـــــــــود گـــــر ز فراق تــو بمیرم

تسلیم تــــو باشند قضــــــا و قــــــــدر ای دوســت

چــــون روز شــــود شـــــام دلـــم گـــر کنی از مهر

با گوشــــه ی چشمی به"شکوهی"نظر ای دوسـت

************************

جهان در انتظار توست مـهدی

عدالت بی ‌قرار توست مهدی

بـــــرای قطع ظلم و دفع ظالم

بیا این کار کار توست مهدی

***

بهــــار آمد, بهـــار مــا نیامد

گـــل آمد, نــوگــل زهرا نیامد

به دل گفتم که یار آید به فردا

چه سـازم وای اگر فردا نیاید

***

زِچشم ما تویی مــــستور تا کی؟

بــــه چشم ما نباشــد نور تا کی؟

بیا مـــهدی که ما دور تو گردیم

زِمـا ای کعبه ی جان دور تا کی؟

***

دائـــم پـــی کسب نور می‌باید بود

وَز ظلـــمت جهل دور می‌باید بود

از ما تو مپرس از علائم پیداست

آمـــاده پـــی ظـــهور می‌باید بود

***

ای حجّت حـــق مـهدی موعود بیا

وی صاحب لطف و کرم و جود بیا

بیـش از همـه دارد انتـظارت مادر

تا از تو شود فاطمه خشــــنود بیا

***

آن یار عـــزیز از سفـــر می‌آید

با سیصـــد و سـیزده نفر می‌آید

ای منتظران کمی دگر صبر کنید

با آمدنش فـــتح و ظـــفر می‌آید

************************

ای بِـــهْ زِآفتــــاب رُخ بی‌مـــثال تــو

وی دام و دانه‌ی دل ما خدّ و خال تو

دیگر نشان حُسن به یوسف نمی‌دهد

بیـــند چـــــو روزگار رُخ بی‌مثال تو

کوثر حکایت لبت ای چشمه‌ی حـیات

طوبــیٰ روایــــت از قد با اعتدال تو

شام سـیاه ما غم و انـــدوهِ دوریــت

صـــبح امـــید ما رُخ فرخنده فال تو

بخت ار نشان نداد ره خانه‌ی تو را

خالی مباد خـانه‌ی دل از خیــال تـــو

می‌کُشت درد هجر توام صدهزار بار

بـاری اگر نــــــبود امــید وصـال تو

آئــــــــینه ی تـــــمام نمای محمّدی

پیداست از جمال, جلال و کمال تـــو

گردند بر مَدار وجود تو کائـــــــنات

هست از خدای«جَلَّ جَلالُه»جلال تو

دارد«شکوهی»آرزوی دیدن تـو را

ای جلـــوه‌ی جلال الهی جمـــال تو

************************

شده‌است همچو خزان بی تو، نوبهار به ‌چشمم

بــیا به ‌ســـیر لـــب جو، قـــدم گذار به‌ چشمم

جـــمال اگــــر بـــنمائی , بهـــار رخ بنــــماید

گل هــــمیشه بهارم تـــوئی بهـــار بــه ‌چشمم

مـــرا به ‌ســـیر گلـستان چه‌کار ای‌ گل نرگس

گل‌اســت بـــی تو مرا خوارتر زِخار به ‌چشمم

سِــزد کــه فـــخر کنـد دیده‌ام به سایر اعضاء

اگـــر کـــه پا بنِهی وقـــت احتــضار به ‌چشمم

نبـــوده آن‌کـــه دمـــی چشـــم انتــظار حـبیبی

چـــه داند او چـــه‌کــند درد انتــظار بـه ‌چشمم

به چــشم من ندهـــد نور مهـر و ماه که بی تو

چـــو شـــام تار بـود روز و روزگار به ‌چشمم

گذشت و چشم به ‌راهش مرا نشاند«شکوهی»

گذاشـــت منّـــتی آن یـــار یادگـــار به ‌چــشمم

************************

جــــز وصـــالت زِخــــداونـــد تمــــنّا نکنم

عاشقــــم عاشـــق روی تـو و حاشا نکنم

شمـــع رویــت بفروزد شبی اَر محفل من

همــچو پـــروانه بســوزم پَر و پروا نکنم

بســـته‌ام عهــد نگــارا کــه دم رفتن جان

تــا نیـــائی بــه ‌سـرم دیده‌ی خود وا نکنم

گـــر دَمــی لعـل لبت را بگشایی به سخن

یـــادی از آب حـــیات و دم عـــیسیٰ نکنم

گــر ببینــــم قد رعنای تو ای رشک چمن

یــاد ســرو چمــن و قــامت طــوبیٰ نکـنم

گــر بــدانم به‌ خـــدا منزل و مأوای تو را

به جهــان غیــر ســـر کوی تو مأوا نکنم

میل دنیاش «شکوهی» زِ پی دیدن توست

بی‌ جــهت نیســـت اگر میل به عقبیٰ نکنم

************************
یـــار مـــا دارد نــــقـــاب از آفــتــاب

حُســـن رویــــش برده از مهتاب تاب

با من است و خواهمش بینم به خواب

بشنـــو از مــــن «هٰذِه شَیئٌ عُجاب»

 

ســــرنوشــتم را قضا نیکو نوشت
با خیالش صبح و شامم در بهشت


جـــز وصــــال او نـــدارم مُلْتَـــمَـــس

بر نــــیارم بـــی‌ ولایـــش یــــک نفس

از دو عــالم عـــشق او ما راست بس

جـــز خــــدای مـــــن نـــداند هیچ‌کس

 

کـی زِمــهر آن مــاه تابان می‌رسد
کی شــب هجران به پایان می‌رسد


بَـــر ســـرم از مهــر یـک شب پا گذار

بنــگــر از زاری شـــدم زار و نــزار

نیـــست دردی همچــــو درد انــــتظار

بــــی ‌تـــو روز ما شده چون شام تار

 

رُخ نمــا و شـــام مـــا را روز کن
روز ما را بـــهتر از نــــوروز کن


دشمـــنان را خــوار کردن کار توست

با ســـتم پیکـــار کــــردن کــار توست

خفتـــه را بیـــدار کـــردن کـار توست

راه را همـــوار کــــردن کـــار توست

 

چهــــره بـــنما و خجـل کن ماه را
تـــو بــیــا بنـــما دوبـــاره راه را


بر فَلَــــک شــد بانگ یا صاحب زمان

ذکـــر مـــا هســت «اَلْعَجَلْ یا اَلْامٰان»

نیــــست مـــا را تــاب طـعن دشمنان

دوســـتان را از غـــم و محـنت رهان

 

خلـــق را از بـــند جهــل آزاد کن
شهــر علـــم و عــــدل را آباد کن


چـــون پیـــــمبر رحـمت رحمٰن تویی

دین تــویی ایــمــان تویی قرآن تویی

مـــا همـــه جســــمیم تنـها جان تویی

درد زهـــرا را فقــــط درمــــان تویی

 

هست مادر بی‌قرارت روز و شب
باشد اوچشم انتظارت روز و شب


ای «شکوهی» درد از درمـان گذشت

روزگارم بــا غـــم هجــــران گذشــت

زندگـــی بی ‌جــان و بی‌ جانان گذشت

خـــسروا از یـــاد تـــو نـتوان گذشت

 

گــر چه مـن قـابل نیم ای شهریار
کـــن قــبولم همـــچو پور مهزیار

************************

بگـــرفتـــه غـــم زِهجرت دل‌های دوســتان را

مپــــسند باغـــبانـــا افـــسرده بـــوســـتان را

دلــــخستـــه و نــــزاریم، عمری در انتظـاریم

چشـم انتظــــار مـــگذار زین بیش دوستان را

ای مــــــاه عــــالـم‌آرا بنــــمای رُخ خــــدا را

بگـرفتــه هاله ی غــم بی‌رویـــت آســـمان را

ای نــــیّر هــــدایــــت، وی مظـــهر عـــدالت

ظــــلم و ســـتم گـــرفــته سر تا سر جهان را

«عَجِّلْ عَلیٰ ظُهُورِکْ» ذکـر همه زبان‌هاســت

بـــی ذکــــر تــــو نـــخواهم گــویایی زبان را

«جــان بـــی‌جمــال جــانان میل جنان ندارد»

در آرزوی رویــــت داریـــم نیــــمه‌جــــان را

از نینـــواسـت ما را چون نِی نوا شب و روز

بـا اشـــک دیـــده دادیـــم مـــا آبــرو فغان را

دیگـــر مجو «شکوهی» شادی تو از زمـانه

تــا آورد بـــه عـــالم حـــق صاحب‌الزمـان را

************************

دادی نشان تو ای اشک، سـوز و گـــداز مــا را

بیرون فکــندی آخـــر ، از پـــــــرده راز مــا را

ای مــه ز جـــانب ما  می بـوس خــــاک راهش

در هــــر کجـــــا که دیــــدی مــــاه حجــاز ما را

بــــادصبــــا به کـــــویش افـــــتد اگـــر گـذارت

از حـال زار مـــــا گــــو،آن چـــاره ســاز مــا را

دل خون شداز فراقش،جان سوخت زاشـــتیاقش

یارب رسان تــــو بــر مـــا، آن دلنواز مــــــا را

مهــرش به جـان خریدیم، مــاه رخش نــدیدیـــم

خـــــورشید هـــم نـدارد  ، سـوز و گــــداز ما را

بـی یـــار و بــی پناهیم،محتاج یـــک نگـــاهیـم

آن نــازنیـــــن بـــــرآرد ، آیــــــا نیـــاز مــا را؟

تــــا کــــعبـــه ی وصـــالــش ،راه دراز داریــم

کــــوتــــاه کــــــــن خــــــدایا ،راه دراز مـــا را

خــود را چگــونه خوانم،در خیـل عــاشقـــانش

یارب حقـــــیقتی بخــــش،عشـــق مجــاز مــا را

فخر "شکوهی" این بس،مداح آل طاهــــــاست

هــــر شـــاعری نـــدارد،  ایــن امــــتیاز مــا را

************************

 

هــــر شب به یاد مویت ، جــــان پیچ و تاب دارد

وز آتش فـــــــراقــــــت ، دل التــــــــهـاب دارد


سویت چــــو نیـــست راهی،کن سوی مانگـــاهی

تـــو مــــاه تر زماهی ،مـــــه کـــــی نقاب دارد؟


دل بـــی تو بی قرار است ،دنیا در انتظار اســـت

"عـجل علی ظهــــورک" ،گیتـی در انتظار اسـت


ما تشنه ی وصال و، تـــو چــــشمـه ی حیــــاتی

بــــر تشنه آب دادن ، جــــــانــــــا ثـــواب دارد


مـــــــا ذره و تـــو خــورشید ، بستیم بر تو امید

هــر ذره بـــــال پــــــرواز ، از آفـــــتـــاب دارد


ای یار بینوایان ، از مـــا تــــو رو مــگـــــردان

بـاران نگـــــاه رحـمـــت ، ســـوی حبـــاب دارد


تا کی فـــراق و دوری؟ تا کـــی غــــم صبوری؟

دل راه خــــــانه گـم کرد ، جــان اضطــراب دارد


ای مـــــــاه عــالـــم آرا ، بنمــای رخ خــــدا را

ایـــام عمــر چون ابـــر ، پــــــا در رکـــاب دارد


قـرآن کتاب حسنت ، بـــــاشد ،مـــرا یقین است

شــوقی "شکوهی" از آن ، بــــر این کتاب دارد

************************

قاسم نعمتی

برات وصل امضاء می‌شد ای کاش

گره از کار دل وا می‌شد ای کاش

برای دیدنت ای حضرت اشک

دو چشمانم چو دریا می‌شد ای کاش

سحرگاهی به یمن مقدم تو

سرای ما مصفا می‌شد ای کاش

وجود زخمی و آلوده ی من

به پیش پای تو پا می‌شد ای کاش

دل غمدیده و پر درد ما هم

به دست تو مداوا می‌شد ای کاش

میان زمره ی چشم انتظاران

ز رحمت نام ما جا می‌شد ای کاش

دل آواره‌ام در زیر پایت

شبیه خاک صحرا می‌شد ای کاش

مسیر وصل ما هم چو شهیدان

به سوی آسمان ها می‌شد ای کاش

دم آخر تن صد پاره ی ما

غبار راه زهرا می‌شد ای کاش

دل نامحرم ما محرم آن

غریبی‌های مولا می‌شد ای کاش

پس از چنیدن و چند صد سال گریه

دگر دستان او وا می شد ای کاش

به برق ذولفقاری خاک خورده

غرور شیعه معنا می‌شد ای کاش

مزار مخفی یاس مدینه

به دستان تو پیدا می شد ای کاش

غرور چادر خاکی کجایی

عزیز فاطمه پس کی میایی

************************

ولی الله فتحی

بدنبال‌ تواَم‌ ای‌ جان‌ کجایی                   
                   
‌بیا ای‌ یار من‌ بگشا سرایی‌
منم‌ آن‌ که‌ بُوَد بیمار در عشق         
               
‌ز بندم‌ هان‌ بکن‌ دل‌ را رهایی‌

بیا ای‌ ماه‌ زیبایان‌ عالم                 
                 
‌بزن‌ بال‌ و پری‌ تا ره  گشایی‌
چرا آخر به‌ دل‌ ها نیست‌ احساس         
                   
‌شده‌ رسم‌ زمانه‌ بی‌ وفایی‌
مزن‌ دشنه‌ تو بر جان‌های‌ چون‌ گل     
             
که گل را هر زمان بادا صدایی‌
ایا باد غرور انگیز برخیز           
       
بزن‌ بوسه‌ به‌ گل‌، خوش‌ کن‌ هوایی‌
مرو جز راه‌ِ سرمستان‌ عاشق       
         
‌که‌ دل‌ را نیست‌ جز مستی‌ دوایی‌
ندانی‌ مست‌ِ مستانم‌ به‌ سویت         
                   
‌حرامم‌ باد بی‌ گل‌ را صفایی‌
کجا تؤبه‌ کنم‌ از عشق‌ ومستی       
                     
‌مرا باشد به‌ دنیایم‌ نوایی‌
چه‌ زیبا باد «فاتح‌» دل‌ وفا را           
                 
وفا باشد به‌ دل‌ کاری‌ خدایی‌

************************

محمد فردوسی

آقا بنگر سوختن یک دله ها را

سر برده فراق تو دگر حوصله ها را

ما گم شده ی بادیه ی داغ فراقیم

در پای طلب ها بنگر آبله ها را

ما بی تو که رنگی ز خوشی هیچ ندیدیم

مشکل گذراندیم همه مرحله ها را

تا کی بنشینیم به امّید رهایی؟!

وا کن دگر از گردن ما سلسله ها را

آقا به خدا یک نظر لطف تو کافی است

تا از سر ما کم بکنی مشغله ها را

هر روز به همراه تمامیِ فرایض

خواندیم به امّید فرج نافله ها را

آیا رسد آن روز که روی تو ببینم؟

وقتش نشده بشنوم آقا «بله» ها را؟

سخت است بدون تو گذشتن ز پل نفس

مخصوصاً اگر کاشته باشد تله ها را

جنگ است میان من و شیطان درونم

برگرد و به پایان ببر این غائله ها را

آوارگی و خونِ دل و بغضِ شکسته

گفتیم برای تو تمام گله ها را

بالی بده ما را که به سوی تو بیاییم

یعنی که بیا کم بکن این فاصله ها را

کی؟ کِی؟ وَ کجا؟ خون به دل مادرتان کرد

پاسخ بده بر ما همه ی مسأله ها را

************************

سید رضا مؤید

جان آمد از فراق تو بر لب نیامدی

امروز هم سرآمد و شد شب نیامدی

چتر سیاه غم همه جا را فرو گرفت

ای در سپهر عاطفه کوکب نیامدی

از آه و اشک و ناله و سوز دل و دعا

کردم بساط خویش مرتّب نیامدی

گفتند در رواج ستم می کنی ظهور

دنیا شد از فساد لبالب، نیامدی

خواندیم هر چه ندبه و عهد و کمیل را

گفتیم هر چه یاحق و یا یارب نیامدی

گفتم بیا به خاطر زهرا، اثر نداشت

گفتم قسم به حرمت زینب نیامدی

************************

 ترسم آخر که شب هجر به پایان نرسد

روز وصلت به من بی سر و سامان نرسد

 هر چه از آتش دل، سوزم و فریاد کنم

 کس به داد منِ غمدیدۀ نالان نرسد

 دوش گفتم غم دل را به طبیبی، گفتا :

 درد عشق است، یقین دان که به درمان نرسد

 دل دیوانۀ ما، گشته چه خوش جای گزین

شانه ای کاش بر آن زلف پریشان نرسد

 گو به یعقوب، تو را صبر فراوان باید

یوسف گمشده ات زود به کنعان نرسد

**************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی