شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۸
شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۸
×××××××××××××××××××
زنجیره هفت آسمان در بند زنجیراست
تنهاترین شب زنده دار از زندگی سیراست
از روزن تنگ سیاه حصر می تابدیک رشته این نورعالم را فراگیر است
ایمان مطلق با سلاح سجده می جنگد
هر ربنایش برهجوم کفر شمشیراست
سجاده اش بدکاره را هم آسمانی کرد
موسی آل فاطمه دنیای تأثیراست
تنها اگر جسم نحیفی برعبا ماندهشیر درون بند آری بازهم شیراست
طوری به دور گردنش زنجیر پیچیده
که مرغ زخمی نفس با سینه درگیراست
از گریه های مادریش می شود فهمید
خیلی ز دست ناسزای خصم دل گیراست
زخمش تداعی می کند ویرانه را هر دمحال پریشانش شبیه دختری پیراست
با دست بسته یاد آن طفل است ومی بیند
دنبال سرها از سر ناقه سرازیراست
مثل سه ساله با غل و زنجیر خواهد رفتپرواز مظلومانه اش بر بال تقدیراست
یک روز معراجش به عرش نیزه و امروزبر خاک فرش کهنه از خورشید تصویر استعلی شکاری×××××××××××××××××××
چه میفهمم من از درد و مصیبت های در زندان
که میخواهم بخوانم روضه ی آقای در زندان
فقط این را بگویم فکر و ذکر دخترش این استچه آید نیمه شبها بر سر بابای در زندان
از آنجاییکه یعقوبی ندارد تا کند مویهبیا و گریه کن بر یوسف تنهای در زندان
دعایت میکنم هرگز نبینی رنگ زندان را
که امیدی نخواهی داشت بر فردای در زندان
غیاث المستغیثین اش یقینا انقلابی کرد
چه برکت ها ندارد ندبه و نجوای در زندان
برای علت خلق دو عالم حصر بی معناستاگر چه خسته است از غصه و غم های در زندان
همیشه چشم زندانی به راه یک ملاقاتی ست
موالی بی خبر هستند از مولای در زندان
تو هم باشی کلافه میشوی از بددهانی هایقین دارم که پیرت میکند غوغای در زندان
میاید آخر سر دیدن اولاد خود مادر
بیا بشنو صدای حضرت زهرای در زندان
زمین خوردن به صورت را ببینی تازه میفهمیدلیل ناله ی جانسوز وا أمای در زندان
نشد آبی بنوشد در نتیجه با لب تشنهشنیدی روضه ی مکشوف عاشورای در زندان !؟؟علیرضا خاکساری×××××××××××××××××××مهدی رحیمیتنت وقتی که در تشییع با در ربط پیدا کردمسیر روضه از اول به مادر ربط پیدا کرد تو را برروی تخته پاره ای تشییع کردند وبه نوعی روضه با تابوت کوثر ربط پیدا کرد سه روز آن جا که جسمت ماند درگرما به روی خاکتنی با سر به آن مظلوم بی سر ربط پیدا کرد نیاوردند نیمه شب سرت را غرق خاکستراز اینجا روضه ی بابا به دختر ربط پیدا کرد گریز روضه را اول زدم، با «نیمه شب» این شعردرآخر تازه با موسی بن جعفر ربط پیدا کرد همان«نیمه شبی» که یا رضا گفتی و این مقتل؛به سطر رفتن جانسوز اکبر ربط پیدا کرد میان ربط هایی که به هم دادم نفهمیدمچگونه روضه ی اکبر به اصغر ربط پیدا کرد نفهمیدم چه پیش آمد فقط دیدم که ملعونی؛نشست و آخرش خنجر به حنجر ربط پیدا کردمهدی رحیمی××××××××××××××××××××رضا قاسمی ای ولی نعمتِ ایران پدرت را کشتندآه ، ای شاهِ خراسان پدرت را کشتند در میان حرمت سینه زنان می گوییم ...وامصییت که رضا جان پدرت را کشتند آنقَدَر از نفس حیدری اش ترسیدند ...آخر از ترس ، هراسان پدرت را کشتند چارده سال ، سیه چالِ بلا جایش بودعاقبت در دلِ زندان پدرت را کشتند از بلا هر چه که می شد به سرش آوردندامتِ دور ، ز انسان پدرت را کشتند اشک ، در چشم و به لب ناله ی "خَلِّصْنی" داشتدر عوض با لب خندان پدرت را کشتند تا که دیدند کسی نیست ، که یاری ش کند ...چقَدَر ساده و آسان پدرت را کشتند حتما آن لحظه که بارید ، برای جدش ...موقع بارش باران پدرت را کشتند گر چه از فرطِ شکنجه بدنش آب شده ...تو بگو با لب عطشان پدرت را کشتند ؟ گر چه اصلا غُل و زنجیر ، لباسش شده بودکِی دگر با تن عریان پدرت را کشتند ؟رضا قاسمی××××××××××××××××××××چهارده سال بلا ؛ رنج؛ شکنجه ؛ دشنامچهارده سال که اندازه ی صدسال گذشت غنچه ی بوسه یقیناً به لبش میخُشکَدعمر بابایی اگر دور ز اطفال گذشت شب ظلمانی و زندان پی زندان یعنیفرصت دیدن آن کوکب اقبال گذشت غیر یک پرده که افتاده زمین هیچ ندیدهر کس از پهلوی این کعبه آمال گذشت زهر کشتش نه جای تاریک و نموروای من شعر چرا از لب گودال گذشت کربلا زُلزلتِ الارض چه آمد به سرتحرفهایی است که در سوره ی زلزال گذشت تیرها یک کفن از پر به تنش پوشاندندخنجر از حنجرش آه به جنجال گذشت چون سرش رفت سر نیزه دنیا خواهانکار از غارت گهواره و خلخال گذشت
×××××××××××××××××××
مهدی رحیمیتازیانه ضربه اش برای گونه مُهلک استمُهلک است اگر به دست سِندی ابن شاهک است جز سکوت فاطمیِّ تو که کرده عاجزشذکر یا علی علی برای او مُحرّک است آن سیاه چال که تورا گرفته دربغلمعدن سخاوت است و مهبط ملائکه ست در سیاه چال نیز مکتبت ادامه یافت،شیعه شد دوروزه پیش تو هر آنکه مُشرک است بعد تازیانه نیمه شب در این سیاه چالهم صدای خِش خِش است و هم صدای چِک چِک است پرشد از ملائکه فضای آن که بی گمانجان ز پیکرت در آستانه ی متارکه ست پهلو و سر از اَدلّه ی به حق شیعه استساق پای خونی تو هم در این مدارک است صورتی که تکیه داده روی تخته چون تنتسیرت بهشت مؤمنون عَلَی الْاَرائِک ست بین هشت ونُه دوباره مجلس عزا به پاستچارده دوباره روضه خوان هفتمین یک است با سلام چرخ می زنیم دور مرقدشپاسخ ملائکه به ما وَزِد وَ بارِک است سفره اش جهان خلقت است شرق تا به غربآن که بر حوائج همه نگفته مالک استمهدی رحیمی×××××××××××××××××××حسن لطفیدر گوشهای شکسته زِ آوارِ بی کَسیتنها اسیر و خسته و بی آشنا منمیلدا ترین شب است شبِ این سیاه چالپیر و نحیف و بیکَس و بی هَمصدا منم با خشتهایِ سنگی و با میلههای خویشزندان به حالِ روز و شبم گریه میکندخون میچکد زِ حلقه و میسوزم از تَبَمزنجیر هم به سوزِ تَبَم گریه میکند پوسیده پیکرم که در این چهارده بهاردر تنگنایِ سرد و نموری فتادهاماز بارِ حلقههای ستم خُرد گشتهامدور از شعاعِ کوچک نوری فتادهام چشمم هنوز خیره به در باز مانده استخونابه بر لبم پِیِ هر آه آمدهگویی فرشته است که در باز میکنداما نه باز قاتلم از راه آمده اینبار هم به نالهیِ من خنده میزنددستی به زخم تازهای زنجیر میکشدبا هر نفَس به کُنجِ لبم خون نشسته استبا هر تپش تمامِ تنم تیر میکشد چشمم به میلههای قفس خو گرفته استکِی میشود که خنده به رویِ رضا زنمکو دخترم که باز بخندد برابرمکِی میشود که شانه به مویِ رضا زنم ای بیحیا ترین که مرا زجر میدهیدر زیرِ تازیانه چنین ناروا مگوخواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرااما بیا به مادرِ من ناسزا مگوحسن لطفی×××××××××××××××××××محمد جواد شیرازیاز زخم و درد و رنج ها منظومه دارماز عمر خود پرونده ای مختومه دارمدردی شبیه مادر مظلومه دارمامشب هوای دخترم معصومه دارم از اشک، روی گونه ام سِیلی گرفتهبابا کجایی که دلم خیلی گرفته؟! تحقیرهای دشمنم را صبر کردمزنجیرِ دور گردنم را صبر کردمخونابه ی روی تنم را صبر کردماین روزها جان کندنم را صبر کردم کاظم اگرچه من لقب دارم خدایاعجل وفاتی روی لب دارم خدایا بدکاره آمد تا نظر کردم دلش سوختتا یک نگاهِ مختصر کردم دلش سوختاز غفلتش او را خبر کردم دلش سوختوقتی دعایش بیشتر کردم دلش سوخت من معجزه کردم که شد چون بشْرِ حافیاین ها برای قوم غافل نیست کافی تشنه که بودم حرف از آب خنک زدوقت نمازم بی هوا من را کتک زدبا ناسزا بر روی زخم من نمک زدبی احترامی کرد و هی من را محک زد نامرد می داند که چون عباس هستمبر نام زهرا و علی حساس هستم قدِ تنومند مرا چون دال کردندساق پر از درد مرا پامال کردندجسم نحیفم داخل گودال کردندساده بگویم پیکرم را چال کردند حتی برای خم شدن هم جا ندارمدیگر برای این همه غم جا ندارم باید فقط گریانِ بر کرب و بلا شدجد غریبم با لب تشنه فدا شدجانم فدایش که ذبیحاً بِالْقَفا شدجسمش سه روزی در دل صحرا رها شد با روضه های نعلِ تازه آشنایمهر استخوان او شده چون ساق پایم جسمم اگر چه رفت روی تخته پارهدیگر نشد پیراهن من پاره پارهپیر لعینی باز هم زد استخارهبا قصد قربت با عصا می زد دوباره نامردها جد مرا صد جور کشتندنامردها جد مرا بد جور کشتندمحمد جواد شیرازی
×××××××××××××××××××