کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱

×××××××××××××××××××

در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم

ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم

 

فیضش به گوشه گوشه‌ی ایران رسیده است

یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم

 

هستی ماست نوکری اهل بیت او

ما خانه زاد زینب موسی بن جعفریم

 

قم آستان رحمت آل پیمبر است

در این حرم، مُقرَّب موسی بن جعفریم

 

با مهر و رأفتش دل ما را خریده است

ما بنده‌ی مُکاتَب موسی بن جعفریم

 

چشم امید اهل دو عالم به دست اوست

مات مرام و مشرب موسی بن جعفریم

 

حتی قفس براش مجال پرندگی ست

مدیون ذکر و یارب موسی بن جعفریم

 

دلسوخته ز ندبه‌ی چشمان خسته اش

دلخون ز ناله و تبِ موسی بن جعفریم

 

آتش زده به قلب پریشان، مصیبتش

با دست بسته غرق سجود است حضرتش

 

از طعنه های دشمن نادان چه می‌کشید

بین کویر، حضرت باران چه می‌کشید

 

در بند ظلم و کینه‌ی قوم ستمگری

تنها پناه عالم امکان چه می‌کشید

 

خورشید عشق و رحمت و نور و سخا و جود

در بین این قبیله‌ی عصیان چه می‌کشید

 

با پیکرش چه کرده تب تازیانه ها

با حال خسته گوشه‌ی زندان چه می‌کشید

 

شکر خدا که دختر مظلومه اش ندید

بابای بی شکیب و پریشان چه می‌کشید

 

اما دلم گرفته ز اندوه دیگری

طفل سه ساله گوشه‌ی ویران چه می‌کشید

 

با دیدن سر پدرش در میان طشت

هنگام بوسه بر لب عطشان چه می‌کشید

 

وقتی که دید چشم کبودش در آن میان

خونین شده تلاوت قرآن چه می‌کشید

 

می گفت با لب پر از آهی که جان نداشت:

ای کاش هیچ سنگدلی خیزران نداشت

 یوسف رحیمی

×××××××××××××××××××

آن درگهی که پایه اش از عرش برتر است
دولت سرای حضرت موسی بن جعفر است

 موسی ترین کلیم زمین و زمان تویی
سوزِ دعایتان که ز داوود خوش تر است

باب الحوائجی تو به انبوه مشکلات 
احسان و جودتان به گداها مکرر است

قعر سیاهچال هم که روی یوسفی هنوز
هر دو جهان ز تابش نورت منور است

با تو چه کرده اند، طلب مرگ میکنی
عجل وفاتی تو رسیده ز مادر است

هرچند خاک خورده عقیق لبت، ولی 
این خاک خورده از همه اهل یمن سر است

با تازیانه، با غل و زنجیر و سلسله 
بس کن دگر... که موسیِ آل پیمبر است

بر روی ساقِ پایِ شکسته چه می کشید
این ناله ها گمان نکنم آه آخر است

قعر سیاهچال، دلت پر زده عجیب 
با یادِ آن دمی که خنجر به حنجر است

و شمرُ جالسٌ نفس مادرت گرفت
از بوی سیب کل بیابان معطر است

××××××

بر من لباس نوکریم را کفن کنید
خرده مگیر چون کفن ما مقدر است

 ارض و سماء و جنت و دوزخ شهم یکی
 عالیجنابِ عشق حسین بن حیدر است

محمد جواد شیرازی

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

پر بسته بود ... وقت پریدن توان نداشت

مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت

خو کرده بود با غم زندان خود ولی

دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت 

جز آه زخم های دهن باز کرده اش

در چارچوب تنگ قفس هم زبان نداشت 

آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که

اندازه ی کشیدن یک آه جان نداشت 

زیر لگد صداش به جایی نمی رسید

زیر لگد شکست و توان فغان نداشت

با تازیانه ساخت که دشنام نشنود

دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت 

هر چند میزبان تنش تخته پاره شد

هر چند روی پل بدنش سایبان نداشت 

دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد

دیگر سرش به خانه ی نیزه مکان نداشت

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

مردی که نام دیگر او "آفتاب" است

بین غل و زنجیر هم عالی جناب است

حبل المتین ماست یک تار عبایش

این مرد از نسل شریف بوتراب است

هنگام طی الارض و معراجش یقیناً ...

... روح الامین در محضرش پا در رکاب است

پیداست از باب الحوائج بودن او

هر کس از او چیزی بخواهد مستجاب است

با یک سؤالش بشر حافی زیر و رو شد

هر کس به پای او بیفتد کامیاب است

بدکاره ای را زود سجّاده نشین کرد

اعجاز او بالاتر از حدّ نصاب است

چیز کمی که نیست ... آقا چارده سال

زیر شکنجه ، کنج زندان در عذاب است

نامرد ، زندان بان ، یهودی زاده ی شوم

دست و سر و پاهای آقا را چرا بست ؟!

با ناسزا باب زدن را باز کرده

این بد دهان بی حیا ذاتش خراب است

از حیدر و زهرای اطهر کینه دارد

هر صبح و شب دنبال تسویه حساب است

از بس که گلبرگ تن آقا خمیده

زندان تاریکش پر از عطر گلاب است

زخمی که در زیر گلوی او شکفته

یادآور زخم و غم طفل رباب است

با این غل و زنجیر و لب های ترک دار

تنها به یاد زینب و بزم شراب است

چوب یزید و گریه ی اطفال ای وای

حرف کنیزی و زبانم لال ای وای

××××××××××××××××××××

از گردش فلک، سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق، گرفتار سلسله
نَبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غُل
رونق گرفت ز آنهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده ز خار آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشود دیده جز که به دیدار سلسله
جانها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیده ی خونبار سلسله
این قصه، غصه ای است جهانسوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
آیت الله غروی اصفهانی

 

××××××××××××××××××××××××××

کسی بدون دلیل از صدا نمی افتد
لب کلیم ز سوز دعا نمی افتد

کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود
به دست بسته شده، از عطا نمی افتد

اگرچه خاک نشسته به روی لب هایت
عقیق، پا بخورد از بها نمی افتد

مگر چه گفته به تو این زبان دراز یهود؟
همیشه از دهنش ناسزا نمی افتد

چه آمده به سرت پنجه میکشی بر خاک؟
به هر نفس، لب تو از ندا نمی افتد

به سینه ای که لگد خورد پشت در سوگند
بدون درد سر این ساق، جا نمی افتد

کسی که در تن او پیرهن شده پاره
به یاد بی کفن کربلا نمی افتد

تو گیر یک نفر افتاده ای چنین شده ای
تن تو در گذر گرگ ها نمی افتد

پس از سه روز تو را عده ای کفن کردند
سر بریده ی تو زیر پا نمی افتد

سنان و شمر به هم با اشاره می گفتند:
مگر که نیزه نخورده ؟ چرا نمی افتد؟

زدور حرمله میگفت گودی حنجر
حسین نحر نگردد زپا نمی افتد

 قاسم نعمتی

××××××××××××××××××××××××××

هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت

حالات سجده های مرا در نظر گرفت

می دید عاشقانه مناجات می کنم

اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت

نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست

رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت

پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب

این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت

جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم

چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت

فهمیده بود غیرت ما روی مادر است

با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت

دانستم از چه کودک جاماندۀ حسین

وقت فرار دست خودش روی سر گرفت

در شام دختری که خودش ضربه خورده بود

دامن برای روی کبود پدر گرفت

تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم

سیلی نخورده دختر من در برابرم

 قاسم نعمتی

××××××××××××××××××××××××××

سـلام خـدا و سـلام پیمبر

سلام امامان به موسی‌بن‌جعفر

شهنشـاه مـلک وسیــع الهــی

که امرش بـود حکم خلاق داور

ولـی خـدا، هفتمین حجت حـق

دُر نـاب شش یم، یـم پنج گوهر

بـه جن و بشر تربتش کعبـۀ دل

به ارض و سما طلعتش نورگستر

فـروغ رخـش تــا ابــد عالم‌آرا

کلام خوشش همچنان روح‌پرور

خداوند خلـق و خداونـد خصلت

خداونـد خـوی و خداونـد منظر

به پایش فشاندند لاهوتیان جان

به خاکش نهـادند قدوسیان سر

ملایک گشودنـد از چـار جانب

بـه خـاک قدم‌هـای زوار او پر

ببر عرض حاجت سوی کاظمینش

بگیــر از در او مــراد مکــرر

اگـر امــر می‌کـرد ذات الهـی

چو جدش علی در گرفتی ز خیبر

و یا آن که می‌کرد مه را دو قسمت

به انگشت سبابه همچون پیمبر

که اعجـاز او بـُود اعجـاز احمد

که بازوی او بـُود بـازوی حیدر

عنایـات او بر ملک بـُود هادی

اشـارات او بـر فلک بـُود رهبر

خداوند را گشته زائر هر آن کو

شــود زائــر آن بتـول مطهـر

کلامش بشـر را چـراغ هدایت

مقامش ملک را بُود فـوق باور

تو او را بـه تاریکـی حبس دیـدی

دمی بـاز کـن چشم دل را و بنگر

که مـاه است پروانـۀ شمـع رویش

که مهر است در بحر نورش شناور

به حبس عدو پیکـرش آب گـردید

امامی که جان بود مهرش به پیکر

سرشکش به هجران معصومه جاری

خیـال رضـا را گرفتـه اسـت در بر

به غیـر از خـدا کس ندیـد و نداند

که بر او چه آمـد ز خصـم ستمگر

کبــودی انــدامـش از تـازیانــه

بــود ارث عمــه بــود ارث مـادر

امامـی کـه یـار همـه خلق بودی

غریبانـه جـان داد بی‌یـار و یـاور

خدایا که دیـده است زیر شکنجه

همـای ولایـت زنـد در قفس پر؟

بنـالیــد یــاران بــرای امــامـی

که تابــوت او بـود یـک تختۀ در

بنـالیــد بـــر آن امــام غریبــی

کـه زهـر جفـا در دلش ریخت آذر

در آن حبس تاریک دربسته هر شب

ملاقاتی‌اش بـود زهرای اطهر

سزد از شـرار غمش خلق، «میثم»

بسوزنـد چـون شمع؛ از پای تا سر

 غلامرضا سازگار

××××××××××××××××××××××××××

چطور زنده بماند؟ بعید می دانم

سحر به صبح رساند  بعید می دانم

چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی

که قدر نور نداند بعید می دانم

خدا کند تن زنجیر بسته را دشمن

به کوچه ها نکشاند بعید می دانم

خدا کند که به تعجیل، دخترش، خود را

به دیدنش برساند بعید می دانم

به جسم او ستم تازیانه ها ای کاش

تُوَل تُوَل ننشاند بعید می دانم

لبان تشنۀ او را دو قطره آب خنک

خدا کند بچشاند بعید می دانم

ز بس شکسته شده، با اشارۀ ابرو

قنوت وتر بخواند؟ بعید می دانم

به دست های شکسته قنوت ممکن نیست

مگر به آه کشاند بعید می دانم

رسد به بام اجابت، دعای خلصنی

مگر دعا برهاند بعید می دانم

مگر شود که اجل بی اجازۀ محبوب

ز دوست جان بستاند بعید می دانم

به یک اشاره، خودش را رضا کنار پدر

مگر شود نرساند؟ بعید می دانم

برای این همه غربت مگر شود هرگز؟

که شیعه قدر نداند بعید می دانم

دعا لباس فرج را به یار، پوشاند

مگر ز خویش براند، بعید می دانم

 محمود ژولیده

××××××××××××××××××××××××××

در میان هلهله سوز و نوا گم می شود

زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود

بسکه بازی می کند زنجیر ها با گردنم

در گلویم گریه های بی صدا گم می شود

در دل شب بارها آمد نمازم را شکست

در میان قهقه صوت دعا گم می شود

چهار چوب پیکرم بشکسته و لاغر شدم

وقت سجده پیکرم زیر عبا گم می شود

تازه فهمیدم چرا در وقت سیلی خوردنش

راه مادر در میان کوچه ها گم می شود

بین تاریکی شب چون ضربه خوردم آگهم

آه در سینه به ضرب بی هوا گم می شود

لا به لای پنجه هایش مشتی از موی سرم

بین این تصویر ها دیگر حیا گم می شود

از یهودی ضربه خورده خوب می داند چرا؟

گوشوارٍ بچه ها در کربلا گم می شود
قاسم نعمتی
××××××××××××××××××××××××××
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت

به وجد و عشرت و شادی خویش پرداخت

مغنیان خوش آواز و مطربان در آن

به گرد مسند او پایکوب و دست افشان

در آن سرور و شعف خواست شاعری خوش ذوق

که آورد همگان را ز شوق بر سر ذوق

بگفت تا که بیاید ابوعطا به حضور

به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور

ابوالعطا که بر شعر و شاعریش سرود

ز بی وفایی دنیا زبان به نظم گشود

ز مرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری

که اشک دیده ی هارون به چهره شد جاری

چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند

که شعر او تن هارون مست را لرزاند

زبان گشود به تحسین که ای بلند مقام

کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام

خلیفه را سخنان تو داد آگاهی

ز ما بگو صلۀ شعر خود چه می خواهی؟

بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی

مرا به حبس بود یک امام زندانی

مراست یار عزیزی که چهاره سال است

گهی به گوشۀ زندان گهی سیه چال است

ضعیف گشته به زیر شکنجه ها تن او

بود جراحت زنجیرها به گردن او

من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر

بغیر حکم رهایی موسی جعفر

چو یافت خواهش آن شاعر توانا را

نوشت حکم رهایی نجل زهرا را

نوشته را به همان شاعر گرامی داد

بگفت صبح امام تو می شود آزاد

ابوالعطا به شادی نخفت آن شب را

گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را

بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است

به وقت صبح عزیزش ز حبس آزاد است

علی الصباح روان شد به جانب زندان

لبش به خنده و چشمش به شوق اشک فشان

اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان

عزیز ختم رسل را رها کن از زندان

به خنده سندی شاهک جواب او را داد

که غم مدار امامت شود ز حبس آزاد

ابوالعطا نگاهش به جانب در بود

در انتظار عزیز دل پیمبر بود

که در گشوده شد و شد برون چهار نفر

به دوششان بدنی بود روی تختۀ در

هزار جان گرامی فدای آن پیکر

که بود پیکر مجروح موسی جعفر

گشوده بود ستم پیشه ای به طعنه زبان

که هست این بدن آن امام رافضیان

امام موسی جعفر که جان فدای تنش

اگر چهار نفر شد مشیع بدنش

مشیعین تن پاک یوسف زهرا

شدند ده تن هنگام ظهر عاشورا

به اسب ها ز ره کینه نعل تازه زدند

چه زخم ها که دوباره بر آن جنازه زدند

چنان ز کینه عدو اسب بر تن او تاخت

که در میانۀ مقتل سکینه اش نشناخت

غلامرضاسازگار
×××××××××××××

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی