شعر رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله-20
شعر رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله-20
********************
بس کن عزیز تا سحر بیدار بس کن
کُشتی مرا از گریهی بسیار بس کن
ای چند شب بیدار مانده، آب رفتی
ای چند شب گریانِ من، اینبار بس کن
بس کن، کنارِ بسترم خیس است زهرا
آتش نزن بر این تنِ تبدار، بس کن
رویت ندارد طاقتِ این اشکها را
طاقت ندارد این همه آزار، بس کن
باید ببینی روزهایِ بعد از این را
باید بمانی با غمِ دشوار، بس کن
باید بگویم روضه هایِ بعدِ خود را
باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن
ای کاش بعد از من کسی جایم بگوید
با هیزم و با آتش و دیوار، بس کن
ای کاش می گفتند بارِ شیشه دارد
ای کاش می گفتند با مسمار، بس کن
در کوچه می اُفتی کسی غیر از حسن نیست
با گریه می گوید که در انظار، بس کن
در کوچه می اُفتی و می گوید به قنفذ
افتاد دست مادرم از کار، بس کن
دستِ مُغیره بِشکند، حالا که افتاد
از چادرِ او پایِ خود بردار، بس کن
بگذار یک جمله هم از گودال گویم
خون گریه اش را کربلا بگذار، بس کن
وقتِ هزار و نهصد و پنجاه زخم است
ای نیزهی خونبار این اصرار، بس کن
این ناله هایِ دخترت پیشِ حرامی است
با شمر می گوید، نزن، نشمار، بس کن
شاعر؟؟؟
*************************
میثم
مومنی نژاد
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
مورخان بنوشتند با سرشک یتیم
هجوم درد به سر تا سر حیاتش را
سه سال شعب ابیطالب و شکنجه و ظلم
چقدر مرگ خدیجه فسرد ذاتش را
چه سنگ ها که بر آیینهُ وجودش خورد
چه طعنه ها که ابوجهل زد صفاتش را
برای غارت جانش قریش خنجر بست
ولی خدای علی خواسته نجاتش را
دلش چو ماه شکست و دو نیم شد اما
ندید سبزی یِ باران معجزاتش را
حرا شروع رسالت غدیرخم پایان
ادا نمود تمامی یِ واجباتش را
…و بعد غیر علی هر که رفت در محراب
شنید نعرهٔ لا تقربوا الصلاتش را
*********************
شاعرناشناس
رفتی و
بی تو راحتی از ما گریخته
شادی ز قلب فاطمه بابا گریخته
امت دگر
ز خانه ما پا کشیده اند
چندان که خنده از لب زهرا گریخته
وضع
مدینه هم ز خیانت عوض شده است
آن عطر مهر و عاطفه زین جا گریخته
زخم زبان
زنند به ما جای تسلیت
از این گروه روح تسلّا گریخته
همسایگان
ز گریه مرا سرزنش کنند
شادی ز ما و رحم از این ها گریخته
حتی
بِلال هم به علی سر نمی زند
او هم ز سوء واقعه گویا گریخته
*****************
یا رب چرا خلق جهان را سینه چاک است
گویا تن پاک پیمبر زیر خاک است
از حضرت روح الامین شهپر شکسته
گرد یتیمی بر رخ زهرا نشسته
چون مرغ شب سبطین احمد در فغانند
دریا صفت از دیده گوهر می فشانند
روز جهان از این مصیبت گشته شب
عرش علا لرزان بود چون قلب زینب
رنگ شفق از این مصیبت نیلگون شد
خورشید و مه را دیدگان دریای خون شد
اندر فلک افلاکیان را بال و پر سوخت
از هجر و غم زهرای اطهر را جگر سوخت
سیفی چه گوید در غم و سوگ و عزایش
واحسرتا صاحب عزا باشد خدایش
محمود سیفی
*******************
چرا چشمت پر اشک و سینه ات پر آه می باشد
مخور غصه پس از من عمر تو کوتاه می باشد
مسوزان قلب بابا را چنین ناله مزن زهرا
که شاد از ناله تو دشمن گمراه می باشد
علی را کرده ام مأمور صبر و تو کنارش باش
پس از من روز های بی کسی در راه می باشد
سپر بهر علی شو وقت آتش سوزی خانه
بدان که قتلگاه تو همین در گاه می باشد
همین که می زند زخم زبان بر من به پیش تو
تو را بعد پدر در کوچه سد راه می باشد
بلرزاند مرا در قبر تا بر تو زند سیلی
که از مهری که من دارم به تو آگاه می باشد
احسان محسنی فر
*************************
مصائب پنج تن
لحظه لحظه همهٔ امشب من وقف رسولالله است
دلم از عشق رخ بیمثلش آگاه است
آه بر کش ز دل و روی به سویش بنما
امشب از دل به حریمش به خدا فاصله تنها آه است
هر که دیوانه نگردید ز شوق نظرش گمراه است
او همان است که همواره به دنبال نجات بشریت ز درون چاه است
آنقدر درد کشیده، ز پی خلق دویده
که خدائی خداوند شود در دلشان اصل و عقیده
چقدر حرف بد و تهمت و دشنام شنیده
کمرش زیر غم شیعهٔ بیچاره خمیده
ولی صد حیف کسی نیست بگوید چه بلائی به سرش آمده
و در ره ارشاد خلائق، چه جفاها که ندیده
وسط حلقهٔ کفّار سنگ میخورد
غریبانه و بییار ولی باز تحمل میکرد
زیر شلاق نگاهِ مشتی، عرب بیسر و پا
دشمنان توحید، کفر ورزان پلید
اهل تحقیرِ محبّان خدا
اهل شرک و تردید
قوم پستی که برای ز رَه راست برون کردن او
بر جفا و ستم و مسخره و تهمت و توهین
و جگر سوختن و ظلم توسل میکرد
او ولی باز پر از مهر و عطوفت هر روز
در جواب ستم و روی تُرُش کردن و تحقیر و جفا
خنده بر روی لبش گل میکرد
تو چه دانی که چه اخلاقی داشت
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
هر سحر چون گل خورشید شکوفا میشد
یک بغل خنده در آغوش لبش جا میشد
باز با این که لبش پاره و دلخسته و پایش زخمی
کاشف غصه و غم ها میشد
گریه میکرد کنار حرم امن خدا
و نفس وحی به او میخورد و چشم او باز در اندیشه فردا میشد
سحر از عشق خدا و طمع و حرص نجات قومش
با دل خستهٔ بشکستهٔ پر بسته به محراب دعا پا میشد
آسمان همنفس زخم دلش میگردید
و صدای تپش قلب خداگوی ولی خستهٔ او
در دل کوه صفا میپیچید
و همان روز در آینهٔ چشمان تر منتظرش تا امروز
خیل مردان خدا را میدید
به صبوری و شکوری و غیوری تمام
رزم با قافلهٔ جهل و تجاهل میکرد
یکسره در عوض سفرهٔ رنگین و طعامِ دل چسب سنگ میخورد
ولی باز تحمل میکرد
همدم خستگیاش دست نیازی و مناجاتی و امیدی بود
و در اندیشهٔ صبحی نزدیک در دلخسته و بیتاب ولی محکم او
آخرِ ظلمت یک کوچه به پهنای جهالت تاریک
کورسوئی ز دلانگیزی خورشیدی بود
از جمود بشریت دل او بیتاب و دیدهاش پر آب و
در همان دم که تو گوئی ز ستم دستِ امیدش میرفت
که بیفتد از پا گوشهٔ لبخندی از آئینهٔ روی گل یاسش به خدا عیدی بود
و همان روز که دل سردترین مرد خدا بود در عالم
مایهٔ بهجت و دلگرمی او سورهٔ توحیدی بود
او مگر کیست همان مرد نجیبی ست که در قلّة عزّت خود را
بین حق با دل این مردم دور از شفقت پل میکرد
آری آن آینهٔ رحمت حیّ رحمان سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
کیست این ماه زمین نغمهٔ اهل ملکوت
عرش افتادهترین بنده به خاک قومش
کعبه هم بست شبی پاس به دور حرمش
نرسیده است به قدر نفسی بر دل و بر جان کسی نیشتری
از سمت بوالحسن حیدرِ خیبرشکنِ پیلتنْ آن خسرو ملک سخن
آمادهٔ جان باختن در ره او
صاحب مسجد و علمش و صاحب تیغ دو دمش
علیْ عالیِ أعلیٰ ، علیْ مالک دنیا
علی شافع عقبیٰ ، علی دلبر زهرا
علی مرشد موسیٰ ، علی منجی عیسیٰ
علی نغمهٔ داوود ، علی وِرد سلیمان ، علی غصهٔ یحییٰ
چنان داشت اطاعت رسول مدنی حضرت طهٰ
که در آن لحظهٔ جان دادن آن جان جهان
شمس زمین، قطب زمان
هر چه میگفت به او از غم تنهائی
و آن یورش غوغائی و آن نالهٔ زهرائی و یک عمر شکیبائی
در پاسخ بیداد تقبل میکرد
خود او نیز از این قاعده مستثنیٰ نیست
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
فاطمه نازترین علّت دلبستگی میر تجرّد به جهان گذرانش
فاطمه مایهٔ آسایهٔ دلخستگی و مرهم بشکستگی و تاب و توانش
که چو یک فاطمه میگفت دو صد فاطمه میریخت ز آغوش دهانش
در اوج غم و محنت نفس فاطمهاش بود زدایندهٔ غم های نهانش
طالب بوسه به گلبرگ پر از عطر خدای گل یاسش به خدا بود لبانش
گوئیا دور ز زهرای بتولش شده دلخسته به لب آمده جانش
آه و فریاد که در لحظهٔ پرواز لبش باز به گلنغمهٔ توحید
ولی در وسط اشهدُ ان لا ، دل سید بطحا
شکست از غم آیندهٔ زهرا
و زمین خوردن آن حوریه سیما
به پیش نگه شعلهور خیره به پشت در غوغائی مولا
برآشفت دل عالم بالا به نگاه نگرانش
فاطمه راحتی سینهٔ سرشار غمش
ولی آن مولا فاش میدید که در آتش بیداد گلش میسوزد
اشک در دیده به دادار توکل میکرد
این همان عشق خدیجه است که در کوچهٔ کفر
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
مجتبیٰ جلوهٔ رفتار کریمانهٔ او ، رونق کاشانهٔ او
زینت هر سحر و صبح و شب شانهٔ او
نابترین بادهٔ پیمانهٔ او ساقی دوّم میخانهٔ او
اوست پرسوزترین شعر غریبانهٔ او
و دلم از یمن اشارات حکیمانهٔ او
که گل روی حسن کعبهٔ افلاک و بهشت است
چو پروانه او شده پیوسته خراب دم مستانهٔ او
این منم نوکر دیوانهٔ او
گذشتم همه شب پشت در خانهٔ او
این حسن کیست مگر لطف و کرمش
بیجهت نیست کریم است حسن
چون که از نسل کریم است
که او هر چه در چنتهٔ خود داشت کریمانه تفضل میکرد
آه این کیست که با این همه آقائی و جود سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
حال یاران ، دل بشکستهترش کیست اباعبدالله
کشتهٔ تشنهترین چشم ترش کیست اباعبدالله
نغمهٔ هر سحرش کیست اباعبدالله
آه سوزان دل شعلهورش کیست اباعبدالله
در ازای همهٔ غصه و رنج و محن و درد کشیدن ثمرش کیست اباعبدالله
قاری بی گُنهِ بیکفنِ بیبدن ، تشنهلب سوخته گیسوی سرش کیست اباعبدالله
روی نیزه قمرش کیست اباعبدالله
روشنی نگه منتظرش کیست اباعبدالله
سر ببریدهٔ او نون و سنان والقلمش
با خداوند سرِ دادن فرزند و شفاعت ز گنهکارانش
در صف حشر تعامل میکرد
تا بماند سر پیمان خداوند صبور سنگ میخورد
و صبورانه تحمّل میکرد
ولی باز...
مجتبی روشن روان و حامد اهور
**********************