کرامات و عجایبی از شهید یونس زنگی آبادی
«یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» در «کرمان » به دنیا آمد. پدرش «ملاحسین» مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت. پس از پدر؛ مادر خانواده با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد.
باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسما به تن کرد.
ادامه دارد...
آغاز زندگی مشترک
حاج یونس همان طور که به من گفته بود، همه وظیفه خود را خدمت در جنگ می دانست و به هر طریقی شده؛ مردم زنگی آباد را برای بردن به جبهه تشویق می کرد...
... پس از این، حاج یونس به تک تک افراد مراجعه می کرد و می کوشید آنها را برای رفتن به جبهه تشویق کند و اگر مانعی بر سر راه دارند ،از میان بر دارد. ادامه دارد
..... آن روز خانه مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه هفت شهید عملیات کربلای پنج از زنگی آباد انجام می گیرد. من به مادرم گفتم: احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.
به خانه خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه مادرم آمدیم.
مادر حاج یونس گفت: من دلم گرفته، می خواهم بروم بیرون تا ببینم بلند گو ها چه می گویند؟ ادامه دارد
شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم؛ ناامید تر شدم؛ زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و هم رز مان آن شهید؛ چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد؛.....
صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند؛ اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد؛ قائل شد. گوشی راکه برداشتم؛ حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است. فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی؛ چرا رفتی توی چهار متری؟ به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد.
..... این دیگر زنگ نیست، بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد: بله؟
سلام علیکم.
علیک می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود.سکوت
...سنگین شدم.. حیرت کرده ام _شما؟ _من زنگی آبادی هستم. _ببخشید، کی؟! _یونس زنگی آبادی. وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود. ادامه مطلب را مطالعه فرمایید
|