اشعارشهدا و دفاع مقدس-5
اشعارشهدا و دفاع مقدس-5
*************************
دلت صبر ندارد مادر
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید...
مادر از پَر زدنم داشت دگر بو میبرد
از قطاری که به اهواز پرستو میبرد
دل نمیکندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد
سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پُر از موج و پُر از باران بود...
پرکشیدیم و رسیدیم و ز خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمینگیر شدیم...
عمر دنیا چه سبک بود چه ناگاه گذشت
و زمان از کفنم مثل پَرِ کاه گذشت
باد حتی خبرم را به کسی باز نگفت
گریههای پدرم را به کسی باز نگفت
پدرم ماند که معنای خبر یعنی چه؟
مادرم گفت که مفقودالاثر یعنی چه؟
چه توان کرد دلت صبر ندارد مادر
آه مفقودالاثر قبر ندارد مادر
راستی سینۀ مجنون مرا یادت هست؟
با توأم خاک! بگو خون مرا یادت هست؟
هر چه درد آمد، من یکتنه آغوش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم
گریه کردن نکند وصلۀ ناجور شده
شهر من گریه نکردهست ولی کور شده
آه ای باد! بیا پیرهنم را بو کن
زندهام زنده، بیا و کفنم را بو کن
نکند رفتن من گرمی نانی شده است؟
خون من رونق بازار کسانی شده است؟
فکر کردند که از زخم تنم میمیرم؟
گفته بودم که برای وطنم میمیرم
مدعی نیستم این مردم مدیون مناند
یا بدهکار زمین ریختن خون مناند
وصیت میکنم از حرمت خود کم نکنید
پیشِ دستی که مرا کشت، سری خم نکنید
سختتان است اگر بیتن و بیسر باشید
لااَقل با پدرم مثل برادر باشید...
ای وطن! سوختم از غیرت و خاموش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم
مهدی مردانی
**************
خانۀ ما کربوبلا شد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
در بدرقهات خانۀ ما کربوبلا شد
بوسیدمت آنسان که حسین اکبر خود را
تا پر بکشی از دل این خاک به افلاک
بر شانۀ تو دوخته بودم پر خود را...
عشق آمد و آغوش مرا از تو تهی کرد
تا پُر کند از خون دلم سنگر خود را
من سوختم از صبر ولی عشق جلا داد
با خونِ جگرگوشۀ من گوهر خود را
مفقودالاثر باش ولی رسم وفا نیست
پنهان کنی از چشم پدر پیکر خود را
عمریست محرم به محرم نگرانم
شاید سر نیزه بفرستی سر خود را
مهدی مردانی
**************
دو جوان شهید
بر مزاری نشست و پیدا شد،
حس پنهان مادر و فرزند
خاطرات از نگاه او جاری
در دلش داغ و بر لبش لبخند
ناگهان در دلش غمی حس کرد
زیر و رو شد زمان، زمین لرزید
لحظهای پلکهای خود را بست
جنگ را در مقابلش میدید
دو جوان شهید آوردند
بغض مادر شکست در خیمه
تا که شرمندهاش نباشد عشق
نه! نیامد، نشست در خیمه
لحظهای بعد در دل دشمن
نوجوانی به روی خاک افتاد
نام او را در آسمان میدید
گرچه از گردنش پلاک افتاد
قبرها را یکییکی میشست
قطرهقطره نگاه آرامش
دیدن عکسها به او میداد
خبری از شهید گمنامش...
محمدغفاری
***************
سرو رشید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
جیب پیراهنی آغشته به خون را گشتند
نامهای را که به مقصد نرسید آوردند
نامه مثل جگر تشنۀ تو سوخته بود
قفل آن باز نشد هرچه کلید آوردند
مادرت گفت کبوتر شدهای، میدانست
آسمان را به هوای تو پدید آوردند
لحظۀ رفتن تو خوب به یادش مانده
آب و آیینه و قرآن مجید آوردند
جانماز متبرّک شدهاش را آن روز
با گلی سرخ که از باغچه چید آوردند
وقت رفتن تو خودت روضۀ اکبر خواندی
کوچه ابری شد و باران شدید آوردند
سالها بعد، تو از راه رسیدی امّا...
خوب شد مادرت آن روز ندید آوردند...
پیکری را که به ششماهگیات میمانست
پیکری را که به قنداق سفید آوردند
حتم دارم که خود حضرت زهرا هم بود
روزهایی که به این شهر شهید آوردند
احمدحسینپورعلوی
**************
چشمان صبور
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
با هر صدای کوبۀ در بعد سی سال
جان و دلت با شوق، پشت در میآید
گفتی پس از صد سال هم من مطمئنم
تنها چراغ خانهام آخر میآید!
گفتی خودش دیشب به خوابم آمد و گفت
«دارد زمان انتظارت سر میآید...»
سی سال پای قاب عکسی صبر کردن
این عشقها تنها به یک مادر میآید
صبح است؛ پشت گوشی از بخش تفحص
گفتند دارد باز هم پیکر میآید
عصر است؛ در بخش شناسایی جوانی
با برگهای و چشمهایی تر میآید
از سرو رعنای تو حالا بعد سی سال
یک پیکر از قنداقه کوچکتر میآید
آه از صدای روضهخوان ظهر تشییع:
«اکبر به میدان میرود اصغر میآید...»
بخش شهیدان حرم؛ فردای آن روز
با چشم تر دارد زنی دیگر میآید...
**************
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
چهار پارۀ تن، نه چهار پارۀ دل
چهار ماه شب بیکسی ولی کامل
چهار ابر به باران رسیده در ساحل
چهار رود به پایان رسیده، دریادل
چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غمانگیز و مادری نگران
چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریهدار شوی
مدینه، حسرت دیرینۀ دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش
چقدر خاطره ماندهست در مفاتیحش
و دانه دانۀ اشکی که بوده تسبیحش
نشسته بود شب جمعهای کنار بقیع
کمیل زمزمه میکرد در جوار بقیع
غروب، لحظۀ تنهاییاش دوباره رسید
غروبها دل او خونتر است از خورشید
به غصههای جگرسوز میزند پهلو
دوباره شعله کشیدهست آب وقت وضو
شروع میکند او لیلة المصائب را
همین که دست به پهلو نماز مغرب را…
چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بیکسی پس از مغرب
در آسمان نگاهش که بیستاره شده
چهار آینه مانده، هزار پاره شده
شکست آینههایش میان گرد و غبار
شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار
از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند
و همسری که به دل غصهای گذاشت، وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت
اگرچه بین غم و غصههای خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضهاش برپاست
طراوتی که نرفتهست سالها از دست
بهشت خانۀ او سفرۀ اباالفضل است
صدای گریه بلند است بین مرثیهها
چه دلنواز شده یا حسین مرثیهها
نشسته گوشۀ ایوان کنار گلدانها
برای بدرقه با اشک خود به مهمانها -
- در التماس دعایش چه حرفها گفته است
به لطف آن کمر خسته کفشها جفت است...
یکی یکی
همه رفتند و
باز هم تنهاست.
رضا خورشیدی فرد
**************