کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها-۲

**************************

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

ای به داغ لاله، تسکین! فاطمه!

یاسِ باغستانِ یاسین! فاطمه!

هیچ گل را رنگ و بویی بی‌ تو نیست

در دل من، آرزویی بی تو نیست

ای حجازی بانو! از یثرب مرو

آفتابا! جانب مغرب مرو

روشن از خورشید رخ، عالم کنی

از سرم، سایه مبادا کم کنی

ای به درد بی‌کسی درمان! بمان

دودمانم را سر و سامان! بمان

ای پرستو! حرفی از هجرت مزن

آشنای من! دم از غربت مزن

ای مرا بر صبر خوانده! می‌روی؟

حرف‌ها ناگفته مانده، می‌روی؟

کوثرا! تا کی تو را جوش و خروش؟

این قَدَر از زمزم اشکت منوش

زهره‌ی من! مشتریّ غم مباش

این قَدَر بر ماه خود، اختر مپاش

مدّتی از تو ندیدم جز گریست

قصّه‌ی تابوت و لبخند تو چیست؟

نیست ما را غم در این غربت‌سرا

تو مرا داری و من دارم تو را

نفْسِ احمد، من؛ تو با من، هم‌نَفَس

جفتِ ما طاق است و چون ما نیست کس

قدر نشناسند، این امّت ولی

قدر تو، تنها علی داند، علی

آن که هر تنها، به سویش پر کشد

بی تو طعم تلخ تنهایی چشد

گر چه دانم آیدم پایان صبر

بعد از این، دست من و دامان صبر …

جواد هاشمی “تربت

***********************

کاش کوچه ای نبود، کاش خانه در نداشت
      کاش غربت مرا هیچ کس خبر نداشت
      کاشکی فدک نبود، حرمت نمک نبود
      کاش این زمین شوم از فدک اثر نداشت
      کاش هیچ مادری وقت راه رفتنش
      دست روی شانه ی خسته ی پسر نداشت
      قبل از اینکه کوچه‌ها راه مادر مرا
      سد کنند، مادرم، دست بر کمر نداشت
      هرچه ناله می زدم مادر مرا نزن
      بی مروّتِ زبون، باز دست بر نداشت
      ریشه ی مرا زدند ساقه ام شکسته شد
      دشمن پلید ما کاشکی تبر نداشت
      وای مادرم شبی‌سر نهاد بر زمین
      چادری به سر کشید سر ز خواب بر نداشت
      محسن ناصحی

       **********************
کس ندارد خبر از راز نهان من و تو
آنچه بگذشت در این بین میان من و تو
" آن زمانیکه زمان یاد ندارد چه زمان "
آن زمانیکه فقط بود زمان من و تو

نه زمین بود نه خورشید نه آدم نه حوا 
آسمان بود و خدا بود و نشان من و تو
تا خدا درصدد ساختن آدم گشت
خلقتش را نفسی داد ز جان من و تو

همه ی عالم و آدم همه از روز ازل
می نشستند سر سفره ی نان من و تو

بانی خلقتشانیم و همین آدم ها
چند روزیست بریدند امان من و تو
      یاد داری که در این شهر در این خانه ی عشق
شادی هر دو جهان بود از آن من و تو؟
      سرخی چشم غروب است که خون می بارد
آسمان نیز شده دل نگران من و تو
گوشه ی خانه مزار من افسرده شده
دست تقدیر شده فاتحه خوان من و تو
دست تقدیر نگو ، پنجه ی یک گرگ صفت
که چنین فاصله انداخت میان من و تو 
امیر حسین الفت

***************************

به التماس نگاه یتیمهای خودت
      به دستهای کریمانه ی دعای خودت
      بیا دوباره دعاکن ولی برای خودت
      برای پهلو و بازو و دست و پای خودت
      فقط برای نرفتن دعا کنی؛ باشد؟
 برای بی‌کسی من دعا کنی؛ باشد؟

      همینکه دیدمت از صبح بهتری امروز
      به سفره نان خودت را می آوری امروز
      دوباره دست به پهلو نمی‌بری امروز
نگو به فکر جدایی ز حیدری امروز
      که گفته پیرشدی یا جوانیت رفته
      خدای من نکند مهربانیت رفته

       تو بار رفتن بستی، علی حلال کند؟!
      تو بین بستر هستی، علی حلال کند؟!
      تو بین شعله نشستی، علی حلال کند؟!
      تو بین کوچه شکستی، علی حلال کند؟!
      تورا به جان حسینت نگو حلالم کن
      از این غریب بخر آبرو حلالم کن
       
      کمی مراقب خود باش... فکر جانت باش
      به فکر من نه... کمی فکر کودکانت باش
      تو باش! با تن زخم و قد کمانت باش
      بمان و قدرت زانوی پهلوانت باش
      همان که بست دراین خانه دست حیدر را
      مخواه باز ببیند شکست حیدر را
       
      خدانکرده به تابوت مرگ تن دادی؟
      که دست بی‌کسی ام را به دست من دادی
      اگر به دخترکت چند تا کفن دادی
      بگو برای حسین از چه پیرهن دادی
      چراکه بر بدنش پیرهن نمی ماند
      نه پیرهن که برایش بدن نمی ماند
      محـمد علی بیابانی
*********************

حضرت زهرا(س)- شهادت

قصه‌ی عشق آخری دارد

عاشقی روی دیگری دارد

گاه آن روی عشق پنهان است

گاه راه از میان توفان است

گاه فرمان دهد زمین بخوری

سیلی از دست بدترین بخوری

سر هجده بهار پیر شوی

بین دیوار و در اسیر شوی

یا که در شعله‌‌‌ی پریشانی

مثل پروانه پر بسوزانی

عشق گاهی سر جنون دارد

داستانی به رنگ خون دارد

ریشۀ عشق اگر چه افلاکی ست

گاه در بند چادری خاکی ست

عشق بازوی با ورم دارد

عشق بانوی بی حرم دارد

گاه چشم تر از تو می‌خواهد

زخمِ میخ در از تو می‌خواهد

گاه شیرین ترین محدّثه‌ای

گاه زخمیِ سختِ حادثه‌ای

گر چه پاک است قلب مرضیه‌ات

سوزد از دود بازهم ریه‌ات

هم قرار است کوثرش باشی

هم فداییِ حیدرش باشی

عشق گر چه هزار غم دارد

ماه پهلو گرفته کم دارد

دوست دارد که بی‌قرار شوی

روی دل رحم ذوالفقار شوی

پیش محبوب دست و پا بزنی

جای او فضه را صدا بزنی

قدر باشی و قدر نشناسان

بگذرند از کنار تو آسان

باید این جا جوان بمیری گاه

روی از محرمت بگیری گاه

می‌کشاند به کوچه راهت را

می‌کشد در خسوف ماهت را

گاه دستی کبود می‌خواهد

یاس با بوی دود می‌خواهد

بازی عشق سرشکستن داشت

پای جانان به جان نشستن داشت

گاه فرمان دهد که پرپر شو

جان حیدر! فدای حیدر شو

آه زهرا ! بگو علی چه کند؟

مرد جنگ است او، ولی چه کند؟

صرافان

************************
تمام اهل عالم دم گرفتند
به حال خانه ی ما غم گرفتند

که روزی روزگاری خانه ی ما

صفایی داشت آن را هم گرفتند

کنون افتاده ناله در دل باد

و حتی آسمان هم ناله سر داد

نمی دانی چه شد در آن سیاهی

خودم دیدم که بین کوچه افتاد

ز چشمش سیلی کین سو گرفته

که حتی از علی هم رو گرفته

خودم دیدم که مادر زیر چادر

دودستی دست بر پهلو گرفته

به قلب مادرم زخم فدک خورد

دل ریش پدر جانم نمک خورد

خرابم شد به سر انگار دنیا

که پیش چشم من مادر کتک خورد

کمی با درد و شبنم راه می رفت

و با دنیایی از غم راه می رفت

اگر چه دست بر دیوار می زد

ولی با قامتی خم راه می رفت

شدم این روزها غمخوار زهرا(س)

و مدیون سوال چشم بابا

همین الان حدود چند روز است

که می ترسم ببوسم صورتش را

و دارد می رود از خانه کم کم

و چشمان پدر با اشک نم نم

و در زانوی او دیگر رمق نیست

به روی شانه اش دنیای ماتم

وحید محـمدی

************************

دم ِ آخر وصیتی دارم


دم ِ آخر وصیتی دارم

ای علی جان به خاطرت بسپار

نیمه شبها حسین دلبندم

با لب تشنه می‌شود بیدار

 

بار سنگین این وصیت را

ازسر شانه های من بردار

قبل خوابیدنش عزیز دلم

ظرف آبی برای او بگذار

 

گریه کردم ز غربتش دیشب

تا سحر سوختم برای حسین

با همین دست ناتوان امروز

پیرهن دوختم برای حسین

 

کفنش را به زینبم دادم

حرف های نگفته را گفتم

چند ساعت برای دختر خود

فقط از رنج کربلا گفتم

 

گفتمش میوه ی دلم زینب

کربلا باش یار و یاور او

ظهر روز دهم به نیت من

بوسه ای زن به زیر حنجر او

 

وقت افتادنش به روی زمین

چشم خود را ببند مثل خدا

صبر کن دختر عقیله ی من

- قهرمان بزرگ کرببلا-

**************************

همین که بهتری الحمدلله

جدا از بستری الحمدلله

همین که در زدم دیدم دوباره

خودت پشت دری الحمدلله

***

شنیدم بسترت را جمع کردی

و با سختی پرت را جمع کردی

شنیدم آب دادی به حسینم

حواس دخترت را جمع کردی

***

تو دیگر با حجابت خو گرفتی

به چندین علت از من رو گرفتی

گمان کردی ندیدم زیر چادر

چطوری دست بر پهلو گرفتی

***

جواب حرف هایم شد همین! نه؟

غریبه بودم اما این چنین نه!

ببینم! قصد رفتن که نداری؟

نرو! جان امیرالمومنین، نه!

حسین رستمی

*****************************

شب غسل

آنشب که شب ، از صبح محشر تیره تر بود
آنشب که از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود
آنشب که رخت غم به مه ، پوشیده بودند
آنشب که انجم هم سیه پوشیده بودند

 
آنشب که خون از دامن مهتاب مى ریخت
اسما براى غسل زهرا آب مى ریخت
آنشب خد داند خداداند که چون بود
قلب على زندانى فریاد و خون بود

طفلى گرفته استین خود به دندان
تا ناله خود را کند در سینه پنهان
آنشب امیر المومنین با اشک دیده
مى شست تنها پیکر یار شهیده

مى شست در تاریکى شب مخفیانه
گه جاى سیلى گاه جاى تازیانه
صد بار شد بیتاب و دست از خویشتن شست
تا جان خود را در درون پیرهن شست

مى شست جسم یار خود ارام و خاموش
مى کرد بر دستش نگه طفلى سیه پوش
خود در کفن پیچید ان خونین بدن را
خونین بدن نه ! بلکه جان خویشتن را

چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست
بگشود دست حسرت و بند کفن بست
ناگه فتاد ان تیره کوکب را نظاره
برگرد ماه خویش ، لرزان دو ستاره

دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند
بر خاک تنهایى خموش افتاده بودند
دو جوجه درآن آشیان بى اشیانه
دو بلبل خاموش مانده از ترانه

از بى کسى دو بال درهم برده بودند
گویى کنار جسم مادر مرده بودند
داغ دل مولا دوباره گشت تازه
ریحانه ها را خواند پاى ان جنازه

کاى گوشه گیران شب غربت بیایید
آخر وداع خویش ، با مادر نمایید
ان پر شکسته طایران از جا پریدند
افتادن و خیزان جانب مادر دویدند

چون جان شیرین جسم او در بر گرفتند
یک بوسه از ان لاله پرپر گرفتند
یکباره از عمق کفن اهى بر آمد
با ناله بیرون دستهاى مادر آمد

در قلب شب ، خورشید خاموش مدینه
بگذاشت روى هر دو ماهش را به سینه
ناگه ندا آمد على بشتاب بشتاب
دو گوشوار عرش را دریاب دریاب

مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند
مگذار روى سینه مادر بمیرند
خیل ملک را رحمى از بهر خدا کن
از پیکر مادر یتیمان را جدا کن

************************

شعر شهات حضرت فاطمه زهرا(س)

 دیگر کنار بستر من دیده تر مکن

درد دل غریب مرا بیشتر مکن

وقتی که من به روی تو در باز کنم

این قدر بر زمین ز خجالت نظر مکن

هنگام غسل دادن و دفنم فقط علی

یک تن ز دشمنان خودت را خبر مکن

اصلا چرا تو این همه غمگین نشسته ای ؟

زانو بغل مگیر مرا خون جگر مکن

با زینبم وصیت من شد که بعد از این

از کوچه‌های تنگ مدینه گذر مکن

بانوی خانه ی توأم و کار می کنم

پرسش از این خمیدگی و این کمر مکن

در کوچه هم مغیره به تو خنده می کند

از کوچه ای که می گذرد او گذر مکن

راحت برو به بستر خود خواب ناز کن

شبها کنار بستر من دیده تر مکن

محـمد حسن بیات لو

*********************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی