از جفای تو فلک شکوه شد آغاز، مرا مکن آزار در این مانده نفس باز، مرا ای فلک این همه جان و تنِ من آزردی من رضایم ز تو امّا تو رها ساز، مرا روزهایم همه شب کردی و شبها همه تار بیش از این در محن و غصه مینداز، مرا بی وفایی تو بسیار شد آخر بس کن! با غل و سِلسِل و زنجیر مکن ناز، مرا باز کن بند از این مرغِ زمین افتاده مددی کن تو در این لحظهی پرواز، مرا با تنِ زخمی و رنجور چگونه بروم؟ مادر غمزدهام میکند آواز، مرا رسم میهمانی زریهی زهرا این است تن گلگون، دلِ پر خون، لبِ پر راز، مرا
حسن فطرس
××××××××××××××××××××××××××
خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب! دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب در مغرب شانه های ترکان سیاه بی غسل و کفن به روی یک تخته ی چوب روح القدسی که بر صلیبت زده اند؟ ای کشته ی زهر، ای شهید مصلوب این تخته ی پاره چیست! تابوت کجاست؟ در شهر شما مگر شده قحطی چوب؟ بر پیکرتان چقدر گل می ریزند با چشم به خون نشسته نوح و یعقوب با ضربه ی تازیانه ها روی تنت شرح غم جانگدازتان شد مکتوب در سوره ی صبر عمرتان آمده است یک آیه ی کوتاه ز رنج ایوب زنجیر به زخم ساق ها چسبیده زنگار به مغز استخوان کرده رسوب وحید قاسمی
××××××××××××××××××××××××××
آن که عالم همه در دست توانایش بود مرکز دایره غم دل دانایش بود هفتمین حجت معصوم ز ظلم هارون چارده سال به زندان ستم جایش بود دل موسای کلیم از غم این موسی سوخت که به زندان بلا طور تجلایش بود معنی قعر سجون باید و ساق المَرضُوض پرسی از حلقه زنجیر که بر پایش بود یاد حق هم نفس گوشه تنهایی او آهِ دل روشنی خلوت شب هایش بود بس که غم دیدز زندان و زندان بانش زندگی بخش جهان مرگ تمنایش بود نه همین زهر جفا بر دلش افروخت شرر ز شهادت اثری بر همه اعضایش بود یوسف فاطمه یا رب چه وصیت فرمود که پس از مرگ همی سلسله بر پایش بود سید رضا موید
××××××××××××××××××××××××××
آن که در کنج قفس مرگ طلب کرده منم هم چو شمعی شده از جور و جفا آب تنم روزها پیش دو چشمم چو شب تاریک است هم دم و هم نفسی نیست مرا جز رَسَنم بین زنجیر و غل و کند نیفتد یک دم ذکر و تسبیح و مناجات و دعا از دهنم بس که در قعر سجون روز و شبم طی گشته مانده آثار غل و سلسله روی بدنم از جفا کاری سندی چه بگویم که کشد آه جانسوز زبانه ز دل پر محنم تازیانه زدنش جای خودش حرفی نیست ناسزا گفتنش افکنده شرر بر چمنم حاجتم گشت روا و عجلم می آید دم آخر شده و یاد شه بی کفنم گرچه گردید تنم از اثر زهر کبود ولی از سم ستوران بدنم چاک نبود مجید رجبی
××××××××××××××××××××××××××
ای شام تیره با مه انور چه می کنی؟ با اختران منظره گستر چه می کنی؟ گسترده ای تو پرده ای از ابر بر زمین با آفتاب صبح منور چه می کنی؟ ای روزگار تیره به هم داده ای جهان مبهوت مانده ایم که دیگر چه می کنی !؟ زنجیر روسیاه چرا حلقه می شدی هان ای قفس به دور کبوتر چه می کنی؟ ای صاحب سریر امان دادن بهشت بر روی تخته پاره ای از در چه می کنی؟ حالا سرت به دامن مادر رسیده است یاس کبود باغ پیمبر چه می کنی ؟ گودال قتلگاه چرا اینچنین شده هان ای سکینه با تن بی سر چه می کنی؟ رضا محمدی
××××××××××××××××××××××××××
وقتی زبان عاطفه ها لال می شود زنجیر ها در آینه ات بال می شود در فصل گل بهار تو از دست می رود بر شاخه میوه های تو پامال می شود دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد در این سیاهچال صدا چال می شود آقا سنان سبز سیادت به دوش توست غل ها به روی شانه تا شال می شود همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست زنجیر ها به پای تو خلخال می شود دشمن به قصد جان تو آماده می شود این طرح در دو مرحله دنبال می شود اول به شأن شامخت شلاق می زنند دیگر زبان به هتک تو فعال می شود شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود حالا گریز روضه گودال می شود دعواست بر سر زره و جامه و سری دارد میان معرکه جنجال می شود جواد محمد زمانی
××××××××××××××××××××××××××
بر سر تخته پاره دریا رفت ناله از تخت سینه بالا رفت چهار حمّال و آفتاب فلک چه بساطی است این که با ما رفت جبرئیل از فلک اذان سر داد عجّلوا عجّلوا که آقا رفت شجر طور، ساقه اش بشکست یا که بشکسته ساق موسا رفت یک تن و این همه کفن! چه کند؟ ناله از بوریا به بالا رفت محمد سهرابی
××××××××××××××××××××××××××
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست جز مُشتِ پر از طایر قدسی اثری نیست در دل اثر از شادی و امّید مجویید از شاخه ی بشکسته امید ثمری نیست گفتم به صبا درد دل خویش بگویم اما به سیه چال، صبا را گذری نیست گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟ دیگر ز من و درد دل من خبری نیست امّید رهایی چو از این بند محال است ناچار بجز مرگ، نجات دگری نیست ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی در سینه دگر جز نفس مختصری نیست «تا بال و پری بود قفس را نگشودند امروز گشودند قفس را که پری نیست» حاج علی انسانی
××××××××××××××××××××××××××
حبیب با حبیب خود، به خلوتی صفا
کند ندانم از چه بی
گنه، عدو به او جفا کند
سرشک غربتش روان نوا زند زنای
جان نهان ز چشم
دشمنان، بدوستان دعا کند
به پیکرش نشانه ها، یه سینه اش ترانه
ها که زیر
تـازیانه ها، رضـا رضا رضا کند
به دست ها سلاسلش، زغصه سوخت
حاصلش چه می شود که
قاتلش زفاطمه حیا کند
فتاده در مــلالها، به عشق شور و حال
ها در آن ســیــــاه چـالها، خدا
خدا خدا کند
فتاده دیگر از نـوا، برو به دیـــدنش
صبا بپرس مرغ کشته را، کی از قفس
رها کند؟
بخاک بی کس سرش،کسی نبود در
برش کجاست تا که دخترش،
اقامه عـزا کند
اثر نمانـــــده از تنش، دلا بـرو به
دیدنش بگو عدو زگردنش، غلی
که بسته واکند
به هر دلیست ماتمش، شکسته کوه را
غمش عجب مدار
«میثمش»، قیامت ار بپا کند
غلامرضا سازگار
××××××××××××××××××××××××××
حصار پشت حصار آفتاب در
زنـجـیـر و صبر سجـده کند
در کـجـاوۀ تـقـدیــر
و سقف ابری زندان چقـدر کوتاه
است برای آن که شود خـواب
کهنه ای تعبیر
سیاه شب؛ پر از آوازۀ نـماز کسی
ست صدای لـرزش زنـجـیـرهای
دامن گیـر
صدای بال قنوتی که زخم ریزان
است زبـور آیـنـه هـایی که
می شود تـکـثـیر
چه سعی ها که نشد تا شکسته اش
بینند برای آن که بریـزد
به دامنـش تـقـصـیر
دوتکّه پوست،دو سه تکّه استخوان
نحیف که در محاصرۀ کـیـنـه
می شود تعـزیر
بهار مـوسـوی آشـفـتـه می شود در
بـاد و یک پـیـالـۀ
مـسـمـوم می کـند تـأثـیــر