شعر رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله-14
شعر رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله-14
********************
محمد جواد شیرازی
کار و بار دو جهان ریخت بهم غوغا شد
چشم زهرا و علی بعدِ شما دریا شد
رفتی و خنده به کاشانه ی تو گشت حرام
رختِ مشکیِ یتیمی به تن زهرا شد
عهد و پیمان غدیرت به فراموشی رفت
حُکم بر خانه نشینیِ علی امضا شد
بعدِ تو حرمت کاشانه ی حق حفظ نشد
پای اولاد حرامی به حریمت وا شد
دخترت پشتِ در و... آتش و دود و مسمار...
خوب فرمانِ مودت به خدا اجرا شد
خبر پر زدن فاطمه حیدر را کشت
چند باری به زمین خورد علی تا پا شد
روضه ها هست، بمانند... ولی عاشورا
تشنه لب شاه غریبی که تک و تنها شد
از بلندی فرس تا به زمین خورد شنید
صحبت از غارت معجر ز سر زن ها شد
زینتِ دوش شما بود ولی کرب و بلا
منزلش خار و خس بادیه و صحرا شد
خاتمش را ته گودال به دشمن بخشید
بار دیگر به خدا جود و سخا معنا شد
کاش انگشتری اش تنگ نبود... اما بود...
عاقبت نیمه ی سبابه ی او پیدا شد؟!
داد زد زینب کبری: به روی سینه نرو...
گوش نحسش نشنید و قد مادر تا شد
سر او تا که جدا شد زره اش را بردند
زره اش هیچ... سرِ پیرهنش دعوا شد
اجرِ پیغمبری ات بود که مردم دادند
ظلم هایی که پس از تو به ذَوِی القُربی شد
************************
محمد مبشری
بیا ای مادر و ای دختر من
دم آخر تو بنشین در بر من
مکن زاری که من طاقت ندارم
ببینم اشک چشمت کوثر من
بیا تا سیر رویت را ببینم
مکن گریه کنار بستر من
بیا نزدیک تا رازی بگویم
به تو ای محرم غم پرور من
بزودی می روم سوی خدیجه
بسوی اولین همسنگر من
مخور غصه که چون دیری نپاید
که ملحق می شوی بر محضر من
عدو طرح خیانت در سقیفه
بریزد وقت دفن پیکر من
شود محراب من جای منافق
نشیند کافری بر منبر من
فدک را با کتک از تو بگیرد
عدوی بی حیای کافر من
کنار بیت وحی و عصمت و دین
کشد آتش زبانه دختر من
بجای من در آن هنگام زهرا
حمایت کن ز عشق و دلبر من
بخور سیلی ولی یا فاطمه جان
مکش دست از ولای حیدر من
************************
سید هاشم وفایی
زهجران تو اشک من روان شد
زبان درد من آه و فغان شد
تو رفتی و پس از تو ای پدرجان
علی تنهاترین مرد جهان شد
***
الا ای قبله گاه آرزویم
نشسته بغض داغت در گلویم
اگرچه چشم خود را بسته ای باز
تبسّم می کنی بابا به رویم
***
پری بشکسته چون پروانه دارم
چو شمعم گریۀ مستانه دارم
برای گریه از هجران رویت
میان بیت الاحزان خانه دارم
************************
قادر طراوت پور
الا ای چشمه نور خدا در خاک ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
به گرداگرد لبخند تو میچرخند شادیها
از آن بهتر نمیدانی که طفلی را بخندانی
چو چشم آسمان منظومه نسل تو خورشیدی
چو باغ کهکشان دنباله راه تو نورانی
تحیّر بهترین وصف است در شام تماشایت
«بحیرا» میبرد هر صبح نامت را به حیرانی
به لبخندی مسیحا را دم روحالقدس دادی
سلیمان را نشاندی بر سر تخت سلیمانی
فرود آمد فراز کاخ کسرا با قدوم تو
به خود لرزید از نام تو شاهنشاه ساسانی
دلم را مهربان من! به پابوس تو آوردم
که آرامند در پای تو دریاهای طوفانی
ببخشا بر من ای آیینه رحمت! که میخواهم
بگویم حرفهایی را که خود ناگفته میدانی
پر از شوق تماشاییم و از دیدار محرومیم
حرامیها سر راه و بیابانها مغیلانی
چنان شام سیه آغاز صبح ما سیهروزی
چنان خواب گران پایان شام ما پریشانی
«خلافت» شد چنان طوفان که دریا را به کف گیرد
«جماعت» شد چنان ساحل زمینگیر گرانجانی
«یهودیها» میان امتت سرگرم خونریزی
«سعودیها» به جنگ کودکان گرم رجزخوانی
طواف کعبه را برعکس فهمیدند این امّت
ابوسفیان امیر است و علی در خانه زندانی
سر منبر ابوجهل است و بر مسند ابومروان
مدینه سر به زیر افکنده از شرم پشیمانی
به خون و اشک میگرییم «أشکو یا رسولالله»
که گردن میکشد تیغ خیانت سمت عریانی
حجاز است و بنیشدّاد؛ مصر است و بنی دجّال
عراق است و بنیصدام، شامات است و سفیانی
به مسجدها «خلافت» میکند بیعت به خونریزی
به منبرها «جهالت» میدهد فتوی به نادانی
«ملک حجّاج» سرمست از شراب تلخ صهیونی
سپاه فیل را در مکّه میخواند به مهمانی
«خلافت» با «یزید»یها «امامت» با «ولید»یها
کلیمی میدهد تعلیم آداب مسلمانی
دمشق آوار آوار و حلب آواره آواره
فلسطین در «حضر موت» و یمن در مرگ و ویرانی
نشان از یورش تیمور دارد «جبههالنصره»
شرف دارند بر «داعش» مغولهای بیابانی
ملک گرگ و ملک خرس و ملک مار و ملک عقرب
سعودیهای وهّابی، برادرهای شیطانی
مسلمان میکشند این ناجوانمردان به نام تو
مسیحی میبرند این نامسلمانها به قربانی
شکوه سرفرازی را به یغما برد خودبینی
برای بهترین امّت نه سر ماند و نه سامانی
در این عمری که در تکرار باطل رفت میمانم
که درمان پشت دردی بود و دردی پشت درمانی
چه میشد امّت افتاده در آتش به پا خیزند؟
میان شعله برخیزند از خواب زمستانی
************************
اسماعیل شبرنگ
باران چشمان ترم را دوست می دارم
تنها امید آخرم را دوست می دارم
او رحمةٌ للعالمینِ تک تک ماهاست
از جان و دل من دلبرم را دوست می دارم
کوری چشمان بخیل دشمن ابتر
بابای زهرا مادرم را دوست می دارم
من از گذشته تا به حالا ... تا خود محشر
من تا ابد پیغمبرم را دوست می دارم
یک گوشه از چشمان او ما را مسلمان کرد
آقای سلمان پرورم را دوست می دارم
اسلام من با نام مولایم گره خورده
آوای حیدر حیدرم را دوست می دارم
بیزارم از اسلام آمریکایی دشمن
این جمله ی افشاگرم را دوست می دارم
مهدی زهرا تکیه گاه سرزمین ماست
پشت و پناه کشورم را دوست می دارم
حبّ ولایت رمز پیروزی در این جنگ است
دنیا بداند رهبرم را دوست می دارم
هرکس که با پیغمبر و آلش در افتاده
هر دولتی باشد بداند که ور افتاده
************************
امیر عظیمی
ما چشم به احسان کریمان داریم
شوق نمک خوان کریمان داریم
در سفره ی خود نان کریمان داریم
با رزق کریمان چو بسازیم همه
از خلق همیشه بی نیازیم همه
امشب که گداییم، گدای دو کریم
سرگرم عزاییم، عزای دو کریم
در خیمه ی حزن بچه های دو کریم
با فاطمه یا محمدا می گوییم
با زینبشان یا حسنا می گوییم
با سینه ی این دو جهل امت بد کرد
نیرنگ صحابه و خیانت بد کرد
دنیا طلبی، بغض و عداوت بدکرد
با اینکه عزیزان خدایند این دو
افسوس که مسموم جفایند این دو
کشته است زنی یهودیه خاتم را
انداخته بر دل همه ماتم را
صدیقه تحمل نکند این غم را
آوار فراق بر جگر سنگین است
دل کندن دختر از پدر سنگین است
افسرده شدیم پشت دیوار بقیع
پژمرده شدیم پشت دیوار بقیع
سرخورده شدیم پشت دیوار بقیع
دیدیم همان شاه که صاحب کرم است
برعکس امامزاده ها بی حرم است
ای حضرت مجتبی فدای غم تو
ماییم طرفدار تو و پرچم تو
هرچند جفا کرد به تو مَحرَم تو
ما محرم روضه های جانسوز تواییم
در ماتم روضه های جانسوز تواییم
ای آه شرربار دلت قاتل ما
آتش بزن امشبی همه حاصل ما
با روضه ی کوچه ها بسوزان دل ما
آن کوچه که از حرف دلت شد حاکی
آنجا که حجاب مادرت شد خاکی
ناموس خدا بود و سرش پایین بود
کوهی ز حیا بود و سرش پایین بود
در ذکر و دعا بود و سرش پایین بود
دو از نظر شیر خدا زد سیلی
دشمن به رخش چه بی هوا زد سیلی
آن ها که حبیبه ی خدا را زده اند
با ضرب لگد مادر ما را زده اند
زهرا، نه، امام مجتبی را زده اند
آن روز درون کوچه پژمرد حسن
مادر که زمین خورد دگر مرد حسن
ارباب، که بسیار خیانت دیده
از کوچه و مسمار خیانت دیده
از یار و از اغیار خیانت دیده
آخر چه چشیده به خودش می پیچد
چون مارگزیده به خودش می پیچد
مسموم شد و زهر بهجانش افتاد
افسوس توانِ زانوانش افتاد
پاره جگر از لای دهانش افتاد
ای وای که روحش زبدن رفتنی است
تشتی برسانید، حسن رفتنی است
بالای سرش برادرش چون آمد
با پای برهنه خواهرش چون آمد
شد تشنه و قاسم پسرش چون امد
رو کرد به شاه کربلا، گفت که آه
لا یَوم، کَیَومَکَ أباعَبدالله
انگار حسینم، جگرم می سوزد
دنیا بخدا در نظرم می سوزد
من می روم، اما پسرم می سوزد
تو بعد حسن، هم پدر قاسم باش
هم سایه ی بالای سر قاسم باش
فرمود: حسین! ای همه ی هست حسن
فردا ز پی جنازه ام گر آن زن
دستور دهد تیر ببارند به من
شمشیر خودت را تو نیاور بالا
در گوش اباالفضل بگو ای سقّا!
گفته است حسن قرار ما روز دهم
شمشیر نزن، قرار ما روز دهم
با قاسم من، قرار ما روز دهم
آن روز اباالفضل بیا کاری کن
جای حسنت، حسین را یاری کن
************************