شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۴
شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۴
×××××××××××××××××××
خدا را شُکر اینجا دخترم نیستنشانِ نیزه ای بر پیکرم نیستکسی با دشنه بالای سرم نیستبه فکر غارت انگشترم نیستلباس فخر ، تن کردند مَردُمتنِ من را کفن کردند مَردُمامان از ساعتی که شمر از پشت
شَهِ دین را شبیه صیدها کُشت ....
به گیسویِ یتیمان بُرد انگشتبه معجرها هجوم آورد با مُشتنگاه هیزِ آن اشرار نامرد
صدای عمه جانم را در آورد ....
××× حُسینم گم شده ای رودم ای رودنَهالم خم شده ای رودم ای رود
اخ ، مسلمانان حسین مادر ندارد ...
اگر کُشتن چرا مویت کشیدن؟؟
چو گرگی پنجه بر رویت کِشیدن
حسین ....
شنیدی پُشتِ اطفالت دویدن
شنیدی چادرِ زینب کشیدن .....
شنیدی دختری دنبال می شدشنیدی صحبت از خَلخال می شد
شنیدی حرمله من را کتک زد ....
به روی پهلویم پایی لگد زد××××××××××××××××××××××××ما جرعه زاده ایم ز کام سبویشانشانه به دست فاطمه خورده ست مویشانهر کس که تشنه است پیاله بیاوردخالی نمی رود پیاله ز جویشاندائم طلب نکرده گدا لطف میکنندباب الحوائج اند شبیه عمویشانباب الحوائج اند چه باب الحوائجیچند استخوان شکسته و پوستی رویشانبر استخوان شکسته وضو سخت میشودهرگز کمک نکرد کسی در وضویشانیک تکه ای حصیر،تنی که نمانده بودسندی چکمه پوش میرفت سمت و سویشانباز شکر می کنیم خدا را که حداقلنیزه نرفته است میان گلویشان×××××××××××××××××××این روزها قنوت دعایش شکسته استبال و پری که داشت هوایش شکسته استگاهی به گریه ناله ی اماه می زنداز بس که تشنه است صدایش شکسته استسندی خجالتی بکش و زودتر برواین پیر مرد ساق دو پایش شکسته استتقصیر چکمه بود و میان قنوت بودموسای دین ما عصایش شکسته استآب دهان پست و هی ناسزای پستآری امام شأن عبایش شکسته استمانند یک غریب دگر دورتر ز یارای روزگار قلب رضایش شکسته استیک استخوان شکسته ی دیگر به قتلگاهدر زیر اسب ها همه جایش شکسته استشاعر:علی حسنی×××××××××××××××××××السّلام ای وارث خیر
الانام بر
تو ای نور خداوندی سلامالسّلام ای حجت روی
زمین
کعبه ی جان را ، ستون هفتمینجانشین حضرت
خیرالبشر تاج
شاهنشاهی عصمت به سرباب رحمت ، نور قرآن
مبین موسی
کاظم امام هفتمیندر گهت باب الحوائج عام
را قبله
گاهی هر دل ناکام را
×××
این غل و زنجیرها از بهر
چیست محبس تاریک جای چون تو نیستسوختم از ناله ی شب گیر
تو دل اسیر غم کند زنجیر تو
×××
یوسف آل نبی در چاه
شد قعر
زندان جلوه گر ماه شدآنچنان زندان او تاریک
بود کز
سیاهی روزها شب می شودگر چه زندان چو ششب دیجور بود در حقیقت عالمی از
نور بودعاقبت پایان محنت ها
رسید پنجه ی خورشید
ظلمتها دریدشد رها از هر دو زندان
بلا یعنی
از دنیا و حبس اشقیادر ازای این فداکاری
شها گشته
ای « باب الحوائج »خلق را حسان×××××××××××××××××××شاهنشهی که نور دو چشم پیمبر
است شاهی که میوه دل زهرای اطهر استفرمانده قضا و قدر میر
کائنات شمس
و قمر ز روی منیرش منور استآن موسائی که موسی عمران ز خاک پاش کُحل بصر بوده
، موسی ابن جعفر استآه از دمی که همچو شهی نقل مجلسش از
دانه های سلسله بر جسم و پیکر استیا دانه های اشک که بر دامنش
بریخت و ز عود آه مجلس آن
شه معطر استدور از دیار و وطن گوشه ای
غریب در
حبس تیر و تار ملول و مکّدر استسر را نهاد بر سر دیوار بی
کسی چون
همدمی که درد دلش را مؤثر استگه ناله می زدی دم جان دادن آن
غریب کو آن رضا که نور دل و دیده
تر استمعصومه نیست تا که به دامن نهد
سرم در وقت مرگ آنکه مرا دخت مضطر استفانی ز داغ موسی کاظم فغان کشیدبلبل ز داغ شاه به آهنگ دیگر استفانی×××××××××××××××××××ایام سوگواری موسی ابن جعفر
است آن نازنین امام
که فرزند حیدر استباب الحوائج است و هفتمین
امام آن
قبله مراد که ذات اکبر استفرزند صادق است آیین
جعفری جاوید
و پایدار از او تا به محشر استنور چشم او رضا که آرمگاه
او شد
قبله امید در این ملک و کشور استمعصومه دخت اوست که در قم شد
مکان در قدر و شأن و مرتبه زهرای اطهر استصد داد و حسرتا که به زندان شهید
شد باب الحوائجی که سلیل پیمبر استما را ز محنتی که به آن امام
رسید روح
و روان غمزده و دیدگان تر استتنها نه شیعیان ز غم او ناله می
کنند روح فرشتگان خدا
هم مکّدر است چشم
امید ماست به آن هفتمین امام روزی
که به حقیقت روز محشر است (عباس
شهری)×××××××××××××××××××به سیاه چال زندان چه خوش است شور و
حالم که گذشته با تو یا رب شب و روز و ماه و سالمچه غم از فراق یاران کشدم به
روزگاران که
محیط حبس دشمن شده محفل وصالممن و گریه شبانه به تنم بود
نشانه که
عدو به تازیانه زده در سیاه چالمز سما گذشته آهم به زمین چکیده
اشکم ز نفس فتاده
قلبم به قفس شکسته بالمگل باغ آشنایی پسرم رضا
کجایی ز
چه در برم نیایی شده وقت ارتحالمزده ام در این قفس پر که یکی به من زند
سر همه غافلند از من تو بیا بپرس
حالمسر و جان به کف نهادم به عدو شکست
دادم شد از آن به دست و گردن غل
آهنین مدالموطنم بود مدینه غم غربتم به
سینه ز
کدام غصّه گویم به کدام غم بنالمبه سرشک چشم زهرا به شرار قلب
حیدر به رسول و
اهل بیتش به خدای ذوالجلالمکه اگر هزار نوبت بکشند و زنده
گردم چو
به راه دوست باشد نرسد به دل ملالم هله
ای امام هفتم نگهی به اشک (میثم) که
به موج غم توسّل به محمد است و آلم×××××××××××××××××××صدای ناله ای از کنج
زندان
بگوشم می رسد با چشم گریانگمانم باشد این صورت
مکرّر
صدای حضرت موسی بن جعفرالهی از دل زارم
گواهی
ندارم جز تو من دیگر پناهیدیگر معصومه جان بابت نبینی
به مرگم در مدینه می نشینیرضا بابا بیا اندر
برمن
به دامن گیر این ساعت سرمن بیا زنجیر از گردن تو بردار روم
سوی وطن با چشم خونبار×××××××××××××××××××ای خدا بنمای بر موسی بن جعفر فتح
باب راحتم کن دیگر از این خانه رنج و عذابطاقتم شد طاق زیر این غل و زنجیر
ها بحرآزادی زجسم ،
ای خدا بنما شتابکی شود آخز سحر این شام ظلمانی
مرا کی دمد آن صبح صادق کی برآید آفتابتا به کی سوزم زهجر روی چون ماه
رضا چند گردد از غم معصومه چشمانم پرآبچند بینم گوشه زندان هارون ای
خدا جام
من لبریز خون و جام دشمن پر شرابسالها درکنج زندان ساختم با اشک
وآه روزوشب هاهمچوشمعی
سوختم درالتهابمی رود خونابه از زیر غل وزنجیر
ها پیکر
افسرده ام گردیده زین خونها خضاببا امید دیدن روی عزیزان می
رود این
دوچشم خون فشان وخسته ام هرشب بخوابعمر پر بارم هدر شد کنج زندان ای
خدا رحمتی کن برمن غمگین
واین حال خرابای خدا ای یاور درماندگان بی
پناه دردمندم
بی پناهم کن دعایم مستجابای خدا ای ناجی طفلان معصوم از
رحم یاریم کن سوختم در التهاب و
اضطراب در
رئاه او (فراز) از سوز این اشعار گفت بار
الها از جنان بنمای بر او فتح باب (فراز)××××××××××××××××××××یوسف ال نبی درچاه
شد
قعر زندان جلوگاه ماه شدآن چنان زندان او تاریک
بود کز
سیاهی روزها شب می نمودبا تن آزرده و صبر
عجیب سال
ها در آن سیه چال مهیبروز و شب درسجده و تکبیر
بود پای
او در حلقه ی زنجیر بودبارها می گفت ای
پروردگار ای
انیس بی کسان در شام تارگرچه جسمم آب می گردد چو موم
بوده این خلوتگه عشق آرزومتاکنم آن را عبادتگاه
خویش در
خفا سوزم به اشک و آه خویششکرت ای پروردگار
مهربان
دادیم سوز نهان اشک روانگرچه زندان چو شب دیجور
بود در حقیقت عالمی از نور بودبود زندان همچو یک ابر
سیاه در میان بگرفته
آن تابنده ماهتاکه موسی شد درآن زندان مقیمگشت زندان طور موسی کلیم( حسان)×××××××××××××××××××ای وجودت مطلع الانوار یا موسی ابن
جعفر ای
جلالت برترازگفتار یا موسی بن جعفرای رواقت کعبه دل وی حریمت طور
سینا ای
هزاران موسیت زوّاریا موسی بن جعفرای خوش آن بیمار کز فیض تو می جوشد
شفایش ای هزاران عیسیت بیماریا موسی بن جعفرازتو می گیرد تجلّی سینه ام چون طور
سینا وزتوباشد چشم دل
بیداریا موسی بن جعفردردمندم مستمندم بی پناهم
روسیاهم هرکه
هستم باتودارم کاریاموسی بن جعفرکظم غیظ و حسن خلقت دل بر حتّی
زدشمن همچو جدّت احمد مختاریا
موسی بن جعفرمی توانی در زخیبر سرزجسم عمر
وگیری در
غزا چون حیدرکرّار یا موسی بن جعفردر دهانم می شود درّ سخن قند
مکرّر چون
کنم مدح توراتکراریاموسی بن جعفرپیش هفو و پای جود ونزد احسانت بود
کم هرچه باشد
حاجتم بسیاریا موسی بن جعفرهر که بودم با تو بودم هر که هستم با تو
هستم در گلستان شمایم خار یا موسی بن جعفرای که دشمن داد دشنام و نوازش کردی از
او دوستم دستی به سویم آریاموسی
بن جعفردل به سوی تربتت دست دعا
برآسمانم بلکه یابم
در حریمت باریا موسی بن جعفرنیست آن قدرم که گردم زائرصحن
وسرایت خاک زوّارت مرابشماریاموسی بن
جعفرهدیه هر کس از برای یار آرد گوهری
را این من واین
چشم گوهرباریا موسی بن جعفرمن به عالم گفته ام خاک دراین
آستانم لطف
کن پابرسرم بگذار یا موسی بن جعفرکی شود دور ضریحت گردم و گریم
برایت بادلی
سوزان و حال زاریا موسی بن جعفرتو همه آزادگان را یاری از لطف
وکرامت ازچه
درزندان نداری یاریاموسی بن جعفرتیغ آتشبار بر کف گیرم و خونش
بریزم جزتو
دل خواهداگردلداریاموسی بن جعفرتو سیه چال بلا را رشک کوه طور
کردی روزوشب
با ذکرواستغفاریاموسی بن جعفراز چه در زندان به جز زنجیر غمخواری
نداری ای به خلق عالمی
غمخواریاموسی بن جعفربا کدامین جرم شد ساییده ساق پات
مولا ازچه
دیدی روزوشب آزادیاموسی بن جعفربر تو می گریم که زندان تو حتّی روز
روشن بوده
تیرتر زشام تار یا موسی بن جعفربر تو می گریم که از زنجیر و کند و
تازیانه برتن
پاکت بود آثار یا موسی بن جعفربر تو می گریم که درخاک وطن ذرّیه ات
را گردغربت
مانده بررخساریاموسی بن جعفربرتو می گریم که بود ی روزه و هنگام
مغرب کردی
ازخون جگرافطاریا موسی بن جعفربرتو می گریم که از خرمای زهرآلود
دشمن بود
در قلبت شرارنار یا موسی بن جعفربرتو می گریم که تابوت تو بود از تخته
در در
میان کوچه و بازار یا موسی بن جعفرکند بر پا غل به گردن ، اشک بررخ ،
زهردردل شدنصیب حضرتت
هرچاریاموسی بن جعفرمن نمی دانم در آن زندان چه دیدی لیک
دانم مرگ خودرادیده صدباریا موسی
بن جعفرراه مشکل ، بار سنگین ، قامت (میثم )خمیدهکوه غم از دوش او برداریا موسی بن جعفر غلامرضا سازگار×××××××××××××××××××ای اساتید دو گیتی طفل ابجد خوان تونور دلها تا ابد از مشعل عرفان توعلم هستی گوهری از بحر بی پایان توعقل وعشق و روح محو و مات و سرگردان توآفرینش در کنار سفره ی احسان توجان جان عالم استی جان ما قربان توای تمام علم حرفی ناتمام از مکتبتای مسیحای سخن را روح از یاد لبتبوده درسی بر بشر هر لحظه ی روز وشبتیک جهان توحید پنهان در نوای یا ربتنور دانش می فشاند تا قیامت کوکبتصد فلک انوار پیدا در لب خندان توای که درمخلوق سر تا پا جمال خالقیخود زبان حقّ و قرآن را زبان ناطقیدرد بی درمان جانها را طبیب حاذقیتا ابد استاد انسانها کما فی السّابقیصدق را مصداق و مولانا امام صادقیراستی مانند گل می روید از بستان توکرسی تدریس تو در سینه ایمان پروردهمچنان هارون مکّی ها مسلمان پروردمؤمن طاق و هشام وابن نعمان پروردچون ابو حمزه چراغی بس فروزان پروردهم مفضّل هم ابان هم ابن حیّان پروردمی دمد انوار دانش از لب عمران تورازهای ناشفته دّر مکنون توانداهل دانش تا قیامت حشر مدیون تواندهر کجا علمی فرا گیرند ممنون تواندعلم و تفسیر واصول وفقه ، مرهون تواندچار اصل محکم از منشور قانون تواندبوده این هر چار را سر در خط فرمان توبی خزان مانده است و می ماند بهار علم تومجلسی ها لاله ای از لاله زار علم توشیخ طوسی شهروندی از دیارعلم توصاحب کافی است مرغ شاخسار علم توهر فقیهی قطره ای از جویبار علم تودستشان از دور و از نزدیک بر دامان توای که دوزخ با نگاهت رشک رضوان می شودای که از هارون تو آتش گلستان می شودکافر از یک گردش چشمت مسلمان می شودمالک دوزخ به لبخند تورضوان می شودمور از فیض تو همدم با سلیمان می شودای سلیمان در مقام سلطنت سلمان توتو ولّی اللهی آئینه ی پیغمبریدر شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدریفاطمه یا مجتبائی یا حسین دیگرینورچشم سیّد سجّاد ونجل باقریهم ابو عبدالهی هم صادقی هم جعفریصدق ، شاهینی بود بر کفّه ی میزان توای به روز بیکسی یار همه بی یارهادیده از منصور دون بیدادها آزارهاحمله ور بر خانه ات خصم ستمگر بارهاشعله ور از خانه ات چون بیت زهرا نارهااشک افشاندند بهر غربتت دیوارهابلکه آتش بود رد بیت الولا گریان بودبرد با پای پیاده دشمن کین گسترتنه ردا بر دوش بود ونه عمامه بر سرتضعف برتن ، ذکربر لب ، اشک در چشم ترتبارها می خواست جان گردد جدا از پیکرتبود خالی آن دل شب جای زهرا مادرتتا ببیند بر تو چون بگذشت از عدوان توتا کند با قتل منصور روز خلق شامبارها شمشیر خور آورد بیرون از نیامکرد بهر کشتنت با خشم و قهر از جا قیامدید ناگه پیش رویش حضرت خیرالانامزد نهیبش کی ستمگر دست بردار از امامورنه گیرم جان و سوزم مسند وایوان توعاقبت شد از اشرار زهر اعضای تو آبریخت در قلب تو آتش رفت از جسم تو تابگشت با مرگت مدینه صحنه یوم الحسابآسمان فضل بودی سرنهادی بر ترابعالمی در سایه امّا تربتت درآفتابچشم میثم نه جهان گردیده اشک افشان توغلامرضا سازگار×××××××××××××××××××