کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

اشعار شهادت امام هادی علیه السلام ۱۲

*******************

رضارسول زاده

شروع عشق به نام خدا به نام شما
من آفریده شدم تا شوم غلام شما
هزار شکر نبوده هنوز روی سرم
به غیر سایه ی لطف علی الدوام شما
کبوتر دل من که نمی پرد همه جا
از آن زمان که گرفتار شد به دام شما
برای آنکه جنان را فقط نگاه کند
نشسته است شب و روز روی بام شما
خوشا به حال کسی که شده در این دنیا
مسیر زندگی اش روشن از کلام شما

شما تمامی دار و ندار من هستید
تمام عمر همه اعتبار من هستید

جهان به زیر قدوم تو خار می گردد
نفس زنی همه عالم بهار می گردد
برای عرض ارادت به محضرت، خورشید
به سمت گنبد تو رهسپار می گردد
یکی دو شب که نه، هر شب به سامرا، مهتاب
میان صحن تو مثل غبار می گردد
اگر که تیغ دو ابروت می کشد، جانم
هزار بار به پایت نثار می گردد
اگر به عشق تو مُردم شما نخورغصه
یک عاشقت کم از این صد هزار می گردد

همیشه زنده بُود هرکسی فدای تو شد
و خوش به حالش اگر خاک سامرای تو شد

دلم بهانه گرفته، بهانه ات هادی
نشسته ام چو گدا پشت خانه ات هادی
نگاه کن به خدا آب و نان نمی خواهم
تمام حاجت من آستانه ات هادی
بخوان تو جامعه را تنگ شد دلم امشب
برای زمزمه ی عاشقانه ات هادی
به عرش نقل محافل بیان مدح شماست
و جبرئیل بخواند ترانه ات هادی
تو آمدی که گرفتاری ام شروع شود
شوم اسیر تو و آب و دانه ات هادی

تو آمدی که بدانم جلال یعنی چه !
تو آمدی که ببینم جمال یعنی چه !

بگیر دست مرا تا به سامرا ببری
بگیر دست مرا عرش کبریا ببری
ببین که دور و بر من غریبه بسیار است
بگیر دست مرا، یار آشنا، ببری
تو رهنمای منی، تا نیامده شیطان
بگیر دست مرا تا سوی خدا ببری
همه یقین من این است راه حق آنجاست
به هر کجا که دلت خواست تا مرا ببری
به آن ضریح تو سوگند می دهم مولا
مرا تو یک شب جمعه به کربلا ببری…

که روضه خوان بشوم در حریم خون خدا :
"میان آن همه لشکر …حسین… وا…تنها…"

************************

سیدحمیدرضابرقعی

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکماتِ کلماتِ تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحۀ غار حراست
خط به خط جامعه آیینۀ قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسۀ ظرفیت من پر شده است

همۀ عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانیِ دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران!
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران!
من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران!
یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران!
نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران!
ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران!
پسر حضرت دریا! دل ما را دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران!
سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران!

بگذارید کمی از غمتان بنویسم
دو سه خط روضه از این درد نهان بنویسم

گریه بر داغ شما عین ثواب است ثواب
بار دیگر پسر فاطمه و بزم شراب…

***********************

حبیب نیازی

چون یا کریمِ خسته و بی بال و پر شده
در حجره ای که بسته درش محتضر شده

برگـشته رنگ و روش تنش تیر می کشد
وقتــی که زهــر بر بدنش کارگر شده

بـا چشم تـار تا به زمین خورد لـب فشرد
این ضعف چـیره بر بـدنش دردسـر شده

یک دست زد به پهلو، یک دست روی خاک
یـعنی کـه ارث مــادری اش بیـشـتر شده

دارد به روی مادر خـود فـکر مـی کند
خورشید عشق هر نفسش شـعله ور شده

دریا میان چشم تـَرَش جا گرفـته است
آری دوباره روضه ی زهرا گرفته است

**********************

زهراشعبانی

شبانه آمده ام در حرم طواف کنم
شبانه آمده ام شاید اعتراف کنم
چه سال ها که سپردم به دست ایّام ات
چه روزها که پریشان گذشتم از نام ات
چقدر در گذر از سامرا گذر کردم
چقدر راه تو را از تو دورتر کردم!
فقط شمایل تو دور " اِن یکادم " بود
فقط امام دهم بودن ات به یادم بود!
که ناگهان تب یک ماجرا دچارم کرد
که غافلی ز تو برگشته هوشیارم کرد!
نشستم و غم دوری بهانه دستم داد
غریبی ات به زمینم زد و شکستم داد
***
دخیل بسته ام ات با دلی که مجنون است
"ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است"
بگو مرا به غم عشق مبتلا کردی
بگو که حاجت این بنده را روا کردی

به دل شکستگی ام یک نظر کنی کافی ست
لبی به خواندن این شعر تر کنی کافی ست
جهان به یاد تو با یک اشاره می سوزد
همین که قلب مرا شعله ور کنی کافی ست
تو خالصانه ترین لحظه ی دعای منی
به قدّ قطره ی اشکی اثر کنی کافی ست
ببین که تشنه ی قدری هدایتم آقا
مرا به "نام" خودت مفتخر کنی کافی ست!

زمانه خانه ی باطل شده ست بعد از تو
جهان پر از متوکّل شده ست بعد از تو!

چه بغض ها که در این بارگاه زندانی ست
چه ناله ها که پر از عقده های پنهانی ست
مناره های تو با غـــــم کنار می آیند
دوباره از ســــفر انفجار می آیند!
دوباره دامن این شهر شعله ور شده است
کبوتر حرم ات راهی سفر شده است
پناه می برم از غم به صحن آرام ات
به جایگاه هزاران شهید گمنام ات!
قلم رسیده به جایی که بی رمق شده است
غم ات حکایتی از سوره ی "فلق" شده است!
چه سنگ ها که دل ات را شکسته می خواهند
که عاشقان تو را دست بسته می خواهند
مرا مباد غم ات لحظه ای رها بکند
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
دلا بسوز که آتش به روی دین زده اند
که عشق را سرِ هر کوچه بر زمین زده اند
شب است و ماه به دامان چاه افتاده
شب است و کوچه به روزی سیاه افتاده
شب است و پنجره های همیشه خاموش اش
شب است و غربت مردی نشسته بر دوش اش
چه مردی؟! آینه ی دلشکسته ای از نور
نشسته زل زده در چشم آسمان از دور
نشسته بر تلی از دردهای بی حـــدّش
نشسته سر بگذارد به دامــــن جـــدّش

نشسته تا ببرد با غـــــرور نام ات را
رسانده اند به دست اش جهان سلام ات را
تو برگزیده، تو ناصِح، تو هادی النّوری
و مانده تا به زبان آورد کدام ات را!
چنان شبیه به پیغمبری که در دل او
بنا نهاده خدا مسجدالحرام ات را!
به پایت آمده سوگند می خورد روزی
بگیرد از شب این ظلم انتقام ات را!

فضای صحن تو امشب غمی نهان دارد
تمام مقبره ات بوی جمکران دارد!
روا نباشد از اینجا غریب برگردم
که از شفاعتتان بی نصیب برگردم
مرا همین منِ مست از گناه مگذارید
مرا به حال خودم بی پناه مگذارید

***********************

ناشناس

میخواست جان سپارد و جانی دگرنداشت
هنگام کوچ بود ، ولی بال و پر نداشت
چشمش ز پنجره به مهتاب خیره بود
معلوم بود این شب آخر سحر نداشت
افتاده بود روی زمین آه می کشید
اما کسی ز حال دل او خبر نداشت
آنکس که داغ ِزخم زبان بود بر دلش
مرهم به غیر زهر به زخم جگر نداشت
با خاطرات تلخ خودش گرم میگرفت
جز اشک، یار و همدمی آخر به بر نداشت
یاد دمی که در پی مرکب دویده بود
با ناله ای که در دل دشمن اثر نداشت
یاد دمی که قبر خودش را نظاره کرد
با ظالمی که شرم از آن خون جگر نداشت
با این همه به یاد غم مجلس شراب
جز روضه ی حسین کلامی دگر نداشت
میریخت اشک و نوحه ی گودال می سرود
ازخواهری غریب و عزیزی که سر نداشت
از دختری که بعد عمو در مسیر شام
دیگر به غیر زجر و سنان همسفر نداشت
وقت هجوم لشکر سیلی و کعب نی
جز عمه ی خمیده رقیه سپر نداشت
کنج خرابه حاجت خود را گرفت و رفت
لب را گذاشت بر لب بابا و برنداشت
از سـوز زهـر تشنـه شـد و گفـت یا حسین
ای کـاش هیـچ وقـت ربـابت پسر نداشت

لطفااگرشاعرش رامیشناسیداطلاع دهید

********************

مجتبی کرمی

صدای زمزمه ی جامعه کبیره ی توست
که چشم ها همه اشک و نگاه خیره ی توست

هر آنکسی که در امواج عشق افتاده
برای عرض ادب در پی جزیره ی توست

کلاس درس محبت کلامکم نور است
اگر محب علی گشته ایم سیره ی توست

شما که محبط وحیید و معدن رحمت
تمام دار و ندارم غم عشیره ی توست

میان صحنه ی محشر شفاعتی بکنید
صدای ضجه ، صدای غلام تیره ی توست

کنار ذره ای از ناخن شما باید
تمام ناقه ی صالح به سجده در آید

قدم زدی به مسیر مدینه ، سامرا
به جاده های کویر مدینه ، سامرا

تمام غربت چشم تو را شهادت داد
مناره های منیر مدینه ، سامرا

چه زخم ها که به قلب شما زدند آقا !
ستمگران حقیر مدینه ، سامرا

دوباره روز دوشنبه چه نحس می آمد
به سمت شهر فقیر مدینه ، سامرا

برای مادر خود گریه می کنید انگار
بنال مرغ اسیر مدینه ، سامرا

برای بانوی پهلو شکسته ی حیدر
برای صورت نیلی حضرت مادر

دوباره اشک غزل های منزوی ای وای
شراره می چکد از چشم مثنوی ای وای

شکست حرمت گنبدطلای سامرا
شکست بغض فضاهای معنوی ای وای

اگر چه منزلتت خدشه بر نمی دارد
دچار زخم جسارات می شوی ای وای

شما کجا و زمین گدا نشین مسیر
شبیه عمه به ویرانه می روی ای وای

بمیرم از چه پس مرکب سیاهی ها
کنار مردم این شهر می دوی ای وای

برای گریه کنانت اگر جسارت نیست ،
بگو که زخم روی ناخن شما از چیست ؟؟!

به دور مرقدت امشب ملایکه دارند ؛
بررای غربت چشمانت اشک می بارند

چقدر بی خرد است آن عدو نمی داند
درندگان به کف پات سجده می آرند

به سوی بزم شرابت کشند اما شام
امان ز مردم پستی که بین بازارند

برای دیدن سرها هجوم آوردند
جماعتی همه رفتند سنگ بردارند

به سمت بزم شراب این صدای گریه ی کیست ؟
صدای شیهه ی شلاق های دربارند

صدای گریه ی زهرا ، قرائت قرآن
صدا صدای تلاقی خیزران ، دندان

*********************

احمد علوی

مثل امواج خروشان که به ساحل برسند
وقت آن است که عشاق به منزل برسند

هادی راه تو هستی و یقیناً بی تو
ناگزیرند از آغاز به مشکل برسند

رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند
کی به درک قلم و قاف و مزمل برسند

واجب دین خدا بودی و ترکت کردند
در شتابند به انجام نوافل برسند

در جهان حاکم جبار فراوان دیدیم
که بعید است به پای متوکل برسند

سامرای تو مدینه ست مبادا یک روز
صحن های تو به ویرانی کامل برسند

با هم از غربت و داغ تو سخن می گویند
شاعرانی که به درک متقابل برسند

واژه ها کاش که از سوی تو الهام شوند
تا به این شاعر آشفته ی بیدل برسند

**********************

سجاد سعید نژاد

آقا سلام  بغض غریبی گرفته ام
انگار غربتت کمرم را شکسته است
اصلاً چهار پاره شدم من برایتان
من؛ زائری که دل به ضریح تو بسته است

در گیرو دار هجمه ی این نانجیب ها
دل بسته ام فقط به دعای کبیره ات
اصلاً عجیب نیست که هی نعره می زنند
این ها کمر به قتل شما و عشیره ات …

این ها که قلب جامعه ات را شکسته اند
غرقند در «ضلال مبینی» که دوزخ است
آسوده در توهمشان راه  می روند
بر روی خاک های زمینی که دوزخ است

ما را ببخش اگر دلتان را شکسته اند
آماده ایم پای شما سر بیاوریم
ما مردمان غافل این قصه ایم ؛ پس
فرصت بده که از دلتان در بیاوریم

ما زائران حلقه به گوش توایم که
از دوری ات به هر در و دیوار می زنیم
دل ها همیشه راهی دیدار سامراست
تا زنده ایم دست به این کار می زنیم

ازبس که جای خالی ات احساس می شود
چشمان شیعیان شده کورِ هدایتت
آقا برای ما کمی آب آوری بکن
ما تشنه ایم ؛ تشنه ی نورِ هدایتت

در « إهدناالصراط » شما راه می روند
آن ها که سامرای تو را گریه می کنند
همراه ما ، زمین و بیابان و آسمان
سرداب با صفای تو را گریه می کنند

دارد هوای شعر پر از گریه می شود
اینجا کسی دلش به هوای تو تنگ نیست
دشمن که بی حیاست ولی در مرام ما
« بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست »

***********************

محــمد فردوسی

آقای سامرا که سلامم به محضرش
آتش زبانه می چکد از دیده ی ترش

یک عدّه نانجیب که توهین نموده اند
بر ساحت مقدّس و نام مطهّرش…

…آزار داده اند دل اهل بیت را
طوری که آه می چکد از قلب مادرش

در گوشه ای نشسته فقط گریه می کند
یعنی که نیست جز غم و اندوه، یاورش

از معجزات زهر بُوَد این که دم به دم
خونابه می چکد ز نفس های آخرش

پای پیاده … نیمه ی شب … کوچه … آه آه
با این حساب خورده زمین جسم لاغرش

او را اگر چه نیمه شب از خانه برده اند
امّا دگر خمیده نشد قدّ همسرش

تا این که دید در وسط بزم عیش و نوش
جام شراب چیده شده در برابرش

در ذهن خویش خاطره ای را عبور داد
افتاد یاد لعل لب جدّ اطهرش

بزم شراب … تشت طلا … چوب خیزران
می زد یزید بر لب او پیش دخترش

نزدیک بود تا که کنیز کسی شود
رنگش پرید و زد گره ای زیر معجرش

**********************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی