کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه


بازگشت کاروان به مدینه - 6

************************

آمـدم از سـفر، مـدینـه سـلام
خسته وخون جگرمدینه سلام


با شـکوه و جـلال رفـتم من
دیده ای با چه حال رفتم من


وقت رفتن غرور من دیدی
آن شـکوه عـبور مـن دیدی


محملم پرده داشت یادت هست
جای دستی نداشت یادت هست


ثـروت عــالمیـن بــود مـرا
دلبری چون حسین بود مرا


دست عباس پرده دارم بود
عـلی اکـبـرم  کـنـارم  بـود


هر زنی یک نفر مُلازم داشت
نجمه مهپاره‌ای چوقاسم داشت


کاروان آیه های کوثر داشت
روی دامان رباب اصغر داشت


حال بنگر غریب و سرگشته
کاروان را چنین که برگشته


بـا غـم عـالمـیـن آمـده ام
کن نظر بی حسین آمده ام


ای مـدیـنـه خـمیـده بـرگشتم
زار و محنت کشیده بر گشتم


با رسول خدا سخن دارم
بر سر دست پیرهن دارم


دل من شاکی است یا جدّاه
چادرم خاکی است یا جدّاه


سو ندارد ز گریه چشمانم
پینه بسته ببین بـه دستـانم


خـاطـرت هست ناله ها کردم
دست در سر تو را صدا کردم


از حرم سوی او دویدم من
هـر چـه نادیدنیست دیدم مـن


من غروبی پر از بلا دیدم
شاه را زیر دست و پا دیدم


آن چه را کس ندیده من دیدم
صحنۀ دست و پا زدن دیدم


خنجری کُند و حنجری دیدم
تـه گــودال  پـیـکـری دیـدم


آه جدّاه امان ز صوت حزین
جـمـلۀ  آخـرم  بـه اُمّ بـنـیـن


پسرت تکیه گاه زینب بـود
مـرد بـود و سـپاه زینب بـود


پسـر تــو ز زیـن اسـب افـتـاد
ضربه‌های عمود کاردستش داد

او زمیـن خـورده و بلند نـشد
سـر او روی  نیـزه  بـند نـشد


قاسم نعمتی


******************


مدینه  کاروانی  سوی تو  با شیون آوردم
ره‏آوردم بود اشکی، که دامن دامن آوردم


مدینه در به رویم وامکن چون یک جهان ماتم
نیاورد ارمغان با خود  کسی، تنها  مـن آوردم


مدینـه  یک  گلستان گل اگـر  در کربـلا  بردم
ولی اکنون گلاب حسرت ازآن گلشن آوردم


اگر موی سیاهم شد سپید از غم، ولی  شادم
که  مظلومیت  خود را گواهی  روشن آوردم


اسیرم کرد اگردشمن،به جان دوست خرسندم
به پایان خدمت خود را به وجه احسن آوردم


مـدینـه یتوسـف آل علی را بـردم و اکـنـون
اگـر او را نیـاوردم، از او پـیراهن آوردم


مدینه از  بنی‏هاشم  نگردد با خبر یک  تن
که من از کوفه پیغام سر دور از تن آوردم


مدینه  گر به سویت زنده  برگشتم، مکن  منعم
که من این نیمه جان راهم به صدجان کندن آوردم


مـدینـه ایـن اسـیری‏‌ها نشد  سّـد  رهـم، بـنگـر
چه‌ها باخطبه‏های خود به روزدشمن آوردم


محـمدجواد غفورزاده


******************


علی صالحی


دیده بگشا و ببین زینبت آمد مادر


زینب خسته و جان بر لبت آمد مادر


از سفر قافله‌ی نور دو عینت برگشت


زینبت با خبرِ داغ حسینت برگشت


یاد داری که از این شهر که خواهر می‌رفت


تک و تنها که نه ، با چند برادر می‌رفت


یاد داری که عزیز تو چه احساسی داشت


وقت رفتن به برش قاسم و عباسی داشت


یاد داری که چگونه من از اینجا رفتم؟


با حسین و علیِ‌اکبر ِ لیلا رفتم


بین این قافله مادر ، علی ِاصغر بود


شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود


ولی اکنون چه ز گلزار مدینه مانده؟


چند تا بانوی دلخون و حزینه مانده


مردها هیچ ، ز زنها هم اگر می‌پرسی


فقط این زینب و لیلا و سکینه مانده


نوه‌ات گوشه‌ی ویرانه‌ی غربت جا ماند


سر ِخاک پسرت نیز عروست جا ماند


باوفا ماند که در کرب و بلا گریه کند


یک دل سیر برای شهدا گریه کند


ولی اکنون منم و شرح فراق و دردم


دیگر از جان و جهان بعد حسین دلسردم


آه...مادر چه قدَر حرف برایت دارم


بنِگر با چه قَدَر خاطره بر می‌گردم


جای سوغات سفر ، موی سفید و دلِ خون...


...با تن نیلی و این قدّ کمان آوردم


ساقه‌ی این گل یاس تو زمانی خم شد


که ز سر سایه‌ی آن سرو ِ روانم کم شد


کربلا بود و تنش بی‌سر و عریان افتاد


جای تشییع ، به زیر سمِ اسبان افتاد


باد می‌آمد و می‌خورد به گلبرگ تنش


پخش می‌شد همه سمتی قطعات بدنش


پنجه‌ی گرگ چنان زخم به رویش انداخت


که ندیدم اثر از یوسف و از پیرهنش


سه شب و روز رها بود به خاک صحرا


غسلش از خون گلو ریگِ بیابان کفنش


خواستم تا بنِشینم به برش در گودال


اشک ریزم به گل تشنه و پرپر شدنش


خواستم تا بنِشینم به برش ، بوسه دهم


به رگِ حنجر خونین و به اعضای تنش


ولی افسوس که گودال پر از غوغا شد


بین کعب نی و سیلی سر ِمن دعوا شد


روی نیزه سر ِ محبوب خدا را بردند


کو به کو پشت سرش ما اسرا را بردند


سر ِ او را که ز تن برده و دورش کردند


میهمان شب جانسوز تنورش کردند


چه بگویم که سرِ یار کجا جای گرفت


عوض دامن من طشت طلا جای گرفت


چه قَدَر سنگ به پیشانی و لبهایش خورد


چه قَدَر چوب به دندان سَنایایش خورد


روی نی وقت تلاوت که لبش وا می‌شد


نوک سرنیزه هم از حنجره پیدا می‌شد


کاش می‌شد که نشان داد کبودی‌‌ها را


تا که معلوم کنم ظلم یهودی‌ها را


خوب که جانب ما سنگ پرانی کردند


تازه گرد آمده و چشم چرانی کردند


کوفه گرچه صدقه لقمه‌ی نان می‌دادند


در عوض شام ز طعنه دِقِمان می‌دادند


خارجی‌زاده صدا کرده و مارا مردُم


کوچه کوچه همه با دست نشان می‌دادند


غارتیها به اهالی ِ لب بام رسید


گوئیا جایزه بر سنگ‌زنان می‌دادند


تا بیُفتند رئوس شهدا مخصوصاً


نیزه‌ها را همگی تُند تکان می‌دادند


پسرت را اگر از تیغ و سنانها کُشتند


آخ مادر ، که مرا زخم زبانها کُشتند


******************


علی اکبر لطیفیان


همه جا عطر یاس می آمد


عطر ِ یاس پیمبر رحمت


خیمه میزد به پشت دروازه


عابد اهل بیت با زحمت


**


داشت خواب مدینه را می دید


دختر ی که به شام تهمت خورد


ناگهان دیده بر سحر وا کرد


چشم خیسش به شهر عصمت خورد


**


دید فریاد طَرّقوا آید


کوچه واشد به محمل زینب


گفت:اُم البنین بیا اما


دست بردار از دلِ زینب


**


گفت اُم البنین ببین زینب


با چه اوضاعی از سفر برگشت


از حسین تکه های پیراهن


از ابالفضل یک سپر برگشت


**


بر بلندی همین که خیمه زدند


یاد گودال کربلا افتاد


سایه ی خیمه بر سرش که رسید


یاد آتش گرفته ها افتاد


**


گفت یادم نمیرود هرگز


دلبرم رفت و روز ما شب شد


آن قدر نیزه رفت و آمد کرد


بدن شاه نامرتب شد


**


خطبه ها خطبه های غرّا شد


لیک با طعم روضه ی الشام


صحبت از نذر نان و خرما بود


صحبت از سنگهای کوچه و بام


**


همه جا رنگ کربلا بگرفت


کربلا کربلای دیگر بود


بر لب زینب و زنان و رباب


روضه ی تشنگی اصغر بود


**


رأس ها بر بدن شده ملحق


دستها جای زخم های طناب


گوشها جای گوشواره ولی


همه ی گوشواره ها نایاب


**


دختری با قیام نیمه شبش


جان تازه به دین و قرآن داد


در خرابه کنار  رأس پدر


طفل ویران نشین ما جان داد


*********************


محمد جواد غفورزاده


از سفر داغدیده، آمده ام
دل ز هستی بریده، آمده ام

زینبم من، که از دیار عراق 
رنج و حسرت کشیده، آمده ام

اینک از شام با لباس سیاه
چون شب بی سپیده، آمده ام

شادی دهر را زکف داده
غم عالم خریده، آمده ام

گرچه با قامتی رسا رفتم
لیک، با قدّی خمیده، آمده ام

پیکر پاک سرو قدانْ را
بروی خاک، دیده آمده ام

دسته گلهای نازنینم را
دست بیداد، چیده آمده ام

دیده ام یک چمن، گل پرپر
خار در دل خلیده، آمده ام

پای هرگل، گلاب گریه ی من
باتأثّر، چکیده آمده ام

باد یغما گر خزان هرچند
بر بهارم وزیده، آمده ام

سربلندم که با اسارت خویش
افتخار آفریده آمده ام

تار و پود ستم، به تیغ سخن
با شهامت، دریده آمده ام

پی محو ستم اگر رفتم
با همان عزم وایده آمده ام

ازکنار مجاهدان شهید
وز جهاد عقیده آمده ام

بارها از سر حسین عزیز
صوت قرآن شنیده آمده ام

گر رود خون زدیده ام نه عجب
من که بی نور دیده آمده ام

هدفم، اعتلای قرآن بود
به مرادم رسیده آمده ام

شاهد صبح و شام من شفق است
کز سفر، داغدیده آمده ام
محمد جواد غفورزاده


************************


صفا تویسرکانی
گفت مادر! از پسر بهرت خبر آورده ام
دخترت زینب منم شرح سفر آورده ام
گر دهم شرح سفر، ترسم بیازارم دلت
کز عزیزانت خبر با چشم تر آورده ام
رفتم از کویت ولی باز آمدم دل غرق خون
ز اشک خونین ،دامنی پر از گهر آورده ام


از عراق و شام با سنگ جفا سوی حجاز
طایران قدس را بشکسته پر آورده ام


یوسفت شد صید گرگان در زمین کربلا
ارمغان پیراهنِ آن نامور آورده ام


مادران را با جوانان از وطن بردم ولی
جمله را در بازگشتن بی پسر آورده ام


ام لیلا را ز داغ اکبرش از کربلا
دل پر آذر، دیده گریان، خون جگر آورده ام


مادر اصغر، رباب خسته جان را همرهم
با دلی پر درد از داغ پسر آورده ام


هرچه گویم باز ماند ناتمام، این شرح حال
قصه جانسوز خود را مختصر آورده ام


قصّه پر غصه زینب، «صفا» بنوشت و گفت
بهر دل ها مایه سوز و شرر آورده ام
صفا تویسرکانی

 ***********************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی