کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

 بازگشت کاروان به مدینه - 4

************************

سوی دروازه های شهر نبی

کاروانی زدور می آید

کاروانی که از میانه ی آن

عطر عشق و حضور می آید

 

زودتر زان که قافله برسد

قاصدی آمده ز جانبشان

قاصدی که سیاه پوشیده

مو پریشان و دیده اش گریان

 

در میان مدینه با ناله

می دود داد میزند: مردم

"پور شیر خدای را کشتند

عوض چند کیسه ی گندم"

 

همه از خانه ها برون آیید

حاجی داغ دیده آمده است

دختر سید زنان جهان

قد و بالا خمیده آمده است

 

بین پس کوچه های شهر آن روز

کودکی ناله ی بشیر شنید

ناخود آگاه سوی دروازه

با قدمهای کوچکش بدوید

 

این پسر کیست کانچنین رویش

زده بر روی دست کوکب و ماه

یک نفر گفت هاشمی باشد؟

نوه ی حیدر است عبیدالله

 

آن یکی گفت: این گل زیبا

آخرین کودک ابالفضل است

مونس غصه های ام بنین

پسر کوچک اباالفضل است

 

دیگری گفت: چهره ی عباس

از کمان دو ابرویش پیداست

پنج سالش نگشته گر چه هنوز

قدرت او به بازویش پیداست

 

قافله آمد و عبیدالله

در هیاهوی شیون و فریاد

دید آید بسوی او یک مرد

او که باشد؟ پسر عمو سجاد

 

عمه زینب زدور شیون کرد

شهر را غرق شور وآتش کرد

ام کلثوم از نفس افتاد

یاد زیبایی علم کش کرد

 

سیدالساجدین به اشک روان

شعر ذبح عظیم می خواند

طفل عباس را نموده بغل

او "فاما الیتیم" می خواند

 

گاه بوسد لبان زیبایش

گاه بوسه زند به بازویش

اشک می ریزد و به حال غریب

می برد دست بین گیسویش

 

ناگهان شهر از نفس افتاد

بغض شهر مدینه شد سنگین

زینب از ناقه خویش را انداخت

چونکه از ره رسید ام بنین

 

مادر ساقی و خدای ادب

دست های عقیله را بوسید

با دو چشمی ز اشک آکنده

پرسشی را ز زینبش پرسید

 

گفت: بی بی تصدق سرتان

مجلس آرای عالمینم کو

ذوالجناحش چرا هویدا نیست

زینب من بگو حسینم کو

 

زینبم گیسوی سیاه شما

از چه رو اینچنین سپید شده

از چه رو  روی دستهای شما

تاول و جای بند غنچه زده؟

 

ناله زد دختر امیر عرب

گشت افلاک جمله مدهوشش

گفت ام البنین مپرس مپرس

رفت در جان پناه آغوشش

 

سر پاک برادر من را

از بدن از قفا جدا کردند

حجت الله را به دشت بلا

کوفیان خارجی صدا کردند

 

درمیان دو نهر آب روان

گشت یک طفل شیرخواره شهید

پیش چشمان بیقرار رباب

دست و پا زد ز گاهواره پرید

 

دعبل خسته دل دگر بس کن

قلب عالم ز شعر تو خون شد

دیده ی عرشیان از این مطلب

به خدا هم چو رود جیحون شد

*********************

اگر چه اشک گرمی ارمغان آورده ام مادر

نسیم سردم و بوی خزان آورده ام مادر

نیاید کس به استقبال من زیرا که می سوزد

ز هرُم شعله ای کز سوز جان آورده ام مادر

به این بی دست و پایی بی پر و بالی نمی دانم

چه باعث شد که رو در آشیان آورده ام مادر

اگر من زنده برگشتم ز صحرای شهادت ها

ز صدها مرگ تدریجی نشان آورده ام مادر

رهانیدم ز طوفان ستم ها کاروانی را

که اینک بی برادر کاروان آورده ام مادر

حسینت را نیاوردم من و از داغ جانسوزش

دل خونین و چشم خون فشان آورده ام مادر

به جا از یوسفت ماندست یک پیراهن خونین

که با خون دل آن را ارمغان آورده ام مادر

کمک کن زینبت را تا کنار قبر پیغمبر

که مانند تو جسمی ناتوان آورده ام مادر

**************************
مـن حامــل ســلام سـران بریـده‌ام
مادر! سؤال کن که بگویم چه دیده‌ام
داغ حسین تو کمرم را شکسته است
تیر شکسته یا کـه کمـان خمیده‌ام؟
جانم به لب رسیده در این ره هزاربار
تـا در کنـار تـربت جــدم رسیـده‌ام
جز آب تیغ و نیزه و شمشیر کوفیان
آبـی نداده‌انـد بــه گل‌هـای چیده‌ام
بار غمی کز آن کمر آسمان شکست
من با قد خمیده بـه دوشم کشیده‌ام
از لحظه‌ای که چشم به دنیا گشوده‌ام
نـاز غم حسیـن بـه جانـم خریـده‌ام
مـن داغــدار فاطمـۀ چــار‌سالــه‌ام
سوغات، گشتـه پیرهن آن شهیده‌ام
در زخم‌هـای آبله گم‌گشتـه پای من
از بس بـه روی خار مغیلان دویده‌ام
هم گریه بر حسین تو کردم قدم‌قدم
هم لحظه‌ لحظه خنـدۀ دشمن شنیده‌ام
در قتلگه چو کـوه، مقـاوم بُـدم، ولی
در مجلس یزیـد، گریبــان دریـده‌ام
میثم به سوز سینه از آن سوخته که من
آتــش درون سینــۀ او آفــریــده‌ام

"  غلامرضا سازگار "

***************

 باز آمدم از سفر مدینه
راهم ندهی دگر مدینه
هفتاد و دو داغ روی داغم
آتش زده، بر جگر مدینه
راهم ندهی به خود که دارم
از کرب و بلا خبر مدینه
با داغ حسین، چون کنم رو
بر قبر پیامبر مدینه؟
یک جامه، ز هیجده عزیزم
آورده‌ام از سفر مدینه
با هر قدمم به پیش رو بود
پشت سر هم خطر مدینه
بودند مواظبم به هر گام
هفتاد بریده سر مدینه
والله به چشم خویش دیدم
چوب و لب و طشت زر مدینه
هفتاد و دو داغ اگر چه می‌زد
دائم به دلم شرر مدینه،
والله که داغ آن سه ساله
خم کرد مرا کمر، مدینه
شمشیر حسین، بودم امّا
بر سنگ شدم سپر مدینه
گه در دل حبس، گه خرابه
کردم شب خود سحر مدینه
کشتند سکینه را به گودال
روی بدن پدر، مدینه
خورسندم از اینکه در، ره دوست
دادم، دو نکو پسر مدینه
با آن‌همه غم، مصیبت شام
بود از همه سخت‌تر مدینه
در شام بلا به چشم تحقیر
کردند به ما نظر مدینه
ای کاش شوند همچو «میثم»
بر ما همه، نوحه‌گر مدینه

غلامرضا سازگار

 ***************************

حسن لطفی

از میان غباری از اندوه
از دل ریگهای صحرا ها
کاروانی ز راه آمده بود
کاروان قبیله ی دریا
**
تا که پرسید از مدینه بشیر
کیست درشهرتان بزرگ شما
همه گفتند بیت ام بنین
هست در کوچه ی بنی الزهرا
**
دید در کوچه ی بنی هاشم
درب آتش گرفته ای وا شد
پیشتر از تمام خانم ها
مادری همچو کوه پیدا شد
**
دید در احترام مردم شهر
به سوی کاروان قدم برداشت
رفت اما ز راه خود برگشت
و به لب ناله ای مکرر داشت
**
زیر لب گفت باز هم نرسید
آنکه محو پریدنش بودم
باز این کاروان نبود آنکه
چشم بر راه دیدنش بودم
**
حیف شد که نیامد و من هم
نشنیدم سلام عباسم
و ندیدم دوباره پیش حسین
پیش زینب قیام عباسم
**
داشت او سمت خانه بر می گشت
ناگهان ناله ای صدایش کرد
زن پیری میان قافله باز
مادرش خواند و در عزایش کرد
**
زیر چادر به زیر گرد و غبار
چهره ای سوخته پر از چین داشت
خوب معلوم بود از سر و وضعش
دیده ای تار و گوش سنگین داشت
**
گفت:حق میدهم که نشناسی
خواهری را که بی برادر شد
دخترت  را که پای گودالی
قد کمان بود قدکمانترشد
**
شانه ام جای دوش طفلانت
زیر رگبار خیزران ها سوخت
جرم زنجیر ها که جا وا کرد
پوست تا مغز استخوانها سوخت
**
مادرم،خوب شد ندیدی تو
شمر به روی سینه اش جا شد
وقت غارت که شد خودم دیدم
سر یک پیرهن چه دعوا شد

************************

عبد الحسین مخلص آبادی

چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
باز هم آمده بالای سرت همسفرت
خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
**
آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
**
مثل پروانه ببین دور و برم می  چرخند
همه زنهای حرم از سر دلداری من
قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
آسمان محو تماشای وفاداری من
**
کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
زیر آماج بلا  از تو حمایت کردم
پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
همچو زهرا تن خود خرج ولایت کرد
**
نهضتت با سر تو خوب هدایت می شد
هیبت خواهر تو هیبت پیغمبر بود
دشمنت درد  مرا لحظه ای احساس  نکرد
گرچه بر روی دلم داغ علی اصغر بود
**
من قیامت جلوی حرمله را می گیرم
که کسی مثل تو اینجا دلی از سنگ نداشت
بشکند تیرو کمانت که کمانم کرده
طفلک کوچک من باتو سر جنگ نداشت
**
لحظاتی که نفس از بغلم پر می زد
بغلش کردم و دیدم بدنم می سوزد
بعد از آن بوسه ی آخر زلب عطشانش
هرشب از زیر گلو تا دهنم می سوزد
**
قول دادی که حواست به گلویش باشد
پاره ی جان تو خوابیده روی پاره تنت
باورم نیست پس از نبش مزارت دیدم
بند قنداقه ی او بسته شده بر کفنت
**
حق تو نیست که دور از وطنت خاک کنند
آخر ای کشته ی  بی سر کس و کاری داری
می کشم چادر خود را روی خاکت آقا
من بمیرم که چنین سنگ مزاری داری
**
بی تو از  شهر و دیارم به خدا بیزارم
من به شهرم بروم بعد تو اینجا باشی؟
تا قیامت سر این خاک زمینگیر توام
نه… روا نیست در این دشت تو تنها باشی

*******************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی