کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۰

×××××××××××××××××××

زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد

در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد

روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروز تار

در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد

 

هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار

روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد

 

روزه‌‌ی غم سجده‌ی غم شکر غم افطار غم

زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد

 

وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود

از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد

 

وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور

یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد

 

 هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر

چهره‌ی زردش طلا‌تر شد ولی نفرین نکرد

 

آن دم بی بازدم چون آتشی رفت و سپس

آنچه باید می‌شد آخر شد ولی نفرین نکرد

خانم سادات هاشمی

××××××××××××××××××
دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت

از بال من شکسته ترین آفرید و رفت

 

خون گلوی زیر فشارم که تازه بود

با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت

 

بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت

وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت

 

راضی نشد به بالش سختی که داشتم

زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت

 

شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود

با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت

 

روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید

با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت

 

دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم

پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت

 

از چند جا ضریح تنم متصل نبود

پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت

 

تابوت از شکستگی ام کار می گرفت

گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت

علی اکبر لطیفیان

×××××××××××××××××

ای به زندان کرده خلوت با خدا موسی‌ ابن ‌جعفر

ای همه آزادگان را مقتدا موسی‌ ابن‌ جعفر

ای که در حبس بلا بودی به فرمان الهی

هم قدر را هم قضا را رهنما موسی ابن جعفر

با نگاه نافذت ای موسی آل محمد

شد عصا در دست موسی اژدها موسی ابن جعفر

در دل مطموره‌ها داری به فرمان الهی

حکمرانی بر سماوات العلی موسی ابن جعفر

کاظمینت از برای شیعیان و دوستانت

هم مدینه، هم نجف، هم کربلا موسی ابن جعفر

شب که تاریک است و تنهایی چراغ تو است با تو

حلقه زنجیر می‌خواند دعا موسی ابن جعفر
این عجب نبود که کوه و دشت و صحرا و بیابان
با تو گردد هم‌نوا و هم‌صدا موسی ابن جعفر
تا بود جانم به تن دست از ولایت بر ندارم
کز ولادت با تو بودم آشنا موسی ابن جعفر
ناز بر فیض مسیحا می‌کنم جایی که باشد
خاک درگاه تو بر دردم شفا موسی ابن جعفر
عضو عضوم گر ز هم گردد جدا صد بار بهتر
کز تو یک لحظه دلم گردد جدا موسی ابن جعفر
تربت و صحن و سرای تو است در شهر دل من
هر دلی بر تو است یک صحن و سرا موسی ابن جعفر
شُهرت باب‌الحوائج در امامان را تو داری
انس و جان آرند در کویت رجا موسی ابن جعفر
کل خلقت را دهی حاجت اگر آرند خلقت
بر درت پیوسته روی التجا موسی ابن جعفر
تو همان چشم خدای ذوالجلالی کز نگاهی
خلق عالم را کنی حاجت روا موسی ابن جعفر
دوست دارم کز دو چشم خویش در پای ضریحت
اشک ریزم بر تو هر صبح و مسا موسی ابن جعفر
دوست دارم گردنم در حلقه زنجیر باشد
تا کنم یاد از تن پاک تو یا موسی ابن جعفر
دوست دارم چون درختی بین آب و گل بمانم
تا بدانم با تو چون شد سالها موسی ابن جعفر
کُند بر پا، دست در زنجیر، اشکت در دو دیده
در دلت خون، بر لبت ذکر خدا موسی ابن جعفر
در دل تاریک زندان زیر ضرب تازیانه
بود خالی جای فرزندت رضا موسی ابن جعفر
کس نبود از هیفده دختر به بالای سر تو
تا بگرید بر تو و گیرد عزا موسی ابن جعفر
تو همای قله نوری و زندانت قفس شد
در قفس ماند از تو مشتی پر به جا موسی ابن جعفر
با کدامین جرم بعد از سالها حبس و شکنجه
سوخت قلب پاکت از زهر جفا موسی ابن جعفر
سازگار
×××××××××××××××××××××××××
رضا اسماعیلی

این روزها ماییم و اندوهی اهورایی

زندانی دهلیزهای سرد تنهایی

این روزها، ماییم و لبخند شهید تو

چون لاله مشغولیم با مشق شکیبایی

این روزها، افسوس! از وصل تو محرومیم

ماییم و کابوس فراق و طعم تنهایی

این روزها، ما تشنه ی نوشیدن عشقیم

ای کاش می دادی به ما یک جرعه شیدایی

دور از تو یا مولا! خزانی زرد و دلگیریم

ما را بهاری کن، تو ای روح شکوفایی

ما شیعه ی عشقیم، اهل بیت خورشیدیم

ما را تو پیر و مُرشدی، ما را تو مولایی

ما را اجابت کن، ‌تو ای آیینه ی هفتم

تا سهم روح ما شود آیینه پیمایی

کردی غروبی سرخ، امّا خوب می دانم

فردا به عرش عشق، مُهر عالم آرایی

گفتم‌ «غزل ـ اشکی» برای نور مظلومت

امشب عزادارم تو را، نور اهورایی

××××××××××××××××××××××××

عبدالرضا مدرس زاده

 

دل گم شده در زلف تو پیدا شدنی نیست

بسته ست به رویش در و در واشدنی نیست

دل جرأت سرشار شدن از تو ندارد

این برکه سرابی ست که دریا شدنی نیست

آرامش دل های پر از فاصله و درد

کاری ست که با شاید و امّا، شدنی نیست

از خنده ی فرعون برآمد که در این نیل

این در سبد انداخته موسی شدنی نیست

این آرزوی کال رسیدن به تو ای دوست

فکری ست که در باورت آیا شدنی نیست؟

وقتی که غزل آینه ساز غم عشق ست

ای وای بر آن دل که مصفّا شدنی نیست

چشم تر یک مرد به شب های سترون

می گفت صمیمانه: خدایا! شدنی نیست؟

×××××××××××××××××××××××××××××

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست 
جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید 
از شاخه ی بشکسته ی امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم 
امّا به سیه چال ، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد ، چه گویم؟ 
دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است 
ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی 
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

تا بال و پری بود قفس را نگشودند 
امروز گشودند قفس را که پری نیست
حاج علی انسانی

××××××××××××××××××××××××

باب الحوائج هستی و عالم گدایتان
امّید نا امیدها نوشته خدایتان

ای ملجاء همیشگی بی پناه ها
ای مستجاب لحظه به لحظه دعایتان

میگفت مادرم که دخیل های بسته اش
وا شد به روضه ها و به این سفره هایتان!

آقا به کاظمین تو گر ره نداده اند
پرواز کرده دل به کنار رضایتان

بدکاره ای رسیده به آزارتان ولی
در سجده ات فتاد و شده مبتلایتان

گویا اسیر جذبه ی روحانی ات شدند
جمع ِ محافظان ِ به زندان سرایتان

ای آسمان نشین و امام فرشته ها
مقتل چرا نوشته سیاهچال جایتان؟

اصلا مگر سیاهچال برای شما کم است ؟
زنجیر و قل زدند چرا دست و پایتان؟

در زیر تازیانه ی این بی حیاترین
تقطیع میشود نفس و ناله هایتان

با این قواره های کفن بهر تو دلم
رفته کنار بی کفن کربلایتان
یاسر مسافر

×××××××××××××××××××

فقط نه قلب زنِ زشت کاره میشِکند

که در غمم دلِ هر سنگ خاره میشِکند

چنان زده است که بعضی از استخوانهایم

ترک ترک شده با یک اشاره میشکند

کشیده خوردم و امروز خوب فهمیدم

میان گوش چرا گوشواره میشکند

من از شکنجه گرم راضی ام که میزندم

چرا که حرمت ما را نظاره میشکند

فشار این غل و زنجیر ساق پایم را

هنوز جوش نخورده دوباره میشکند

بگو به زهر بیاید که قفل این زندان

از آتش جگر پاره پاره میشکند

یکی یکی همه ی میله های سخت قفس

نفس بیافتد اگر در شماره میشکند

مصطفی متولی

×××××××××××××××××××××

ترسی از فقر ندارند گدایان کریم
دست خالی نروند از در احسان کریم
 
حاجت خواسته را چند برابر داده است
طیب الله به این لطف دو چندان کریم
کاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود
بار بستیم سوی شاه خراسان کریم
بی نیاز از همه ام تا که رضا را دارم
به قسم های خداوند، به قرآن کریم
 
طلب رزق نکردیم ز دربار کسی
نان هر سفره حرام است مگر نان کریم
 
هر کسی وقت مناجات ضریحی دارد
دست ما نیز رسیده است به دامان کریم
 
نا امیدم مکنید از کرمش فرض کنید
باز بدکاره ای امشب شده مهمان کریم
گر چه خوب است شود شیعه بلا گردانش
سپر درد و بلای همه شد جان کریم
 
ظاهرش «فقر» ولی باطن او عین «غنا»ست
ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

×××

مثل یک تکه عبا روی زمین است تنش
آن قدر حال ندارد که نیفتد بدنش
 
جا به جا گر نشود سلسله، بد می چسبد
آن چنانی که محال است دگر وا شدنش
نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت
زن بدکاره به یک باره عوض شد سخنش
 
آهمانند گلیمی چقدر پا خورده
بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش
 
از کلیم اللَّهی حضرت ما کم نشود
گر چه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش
 
به رگ غیرت این مرد فقط دست مزن
بعد از آن هر چه که خواهی بزنی اش، بزنش

بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت

مدد سلسله ها بود نمی ریخت تنش
 
با چنین وضع کفن کردن او پس سخت است
آه، آه، از پسرش، آه، ز وقت کفنش
×××

آه! هر چند غل جامعه بر پیکر داشت
بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت
 
مثل گودال دچار کمیِ جا شده بود
فرقش این بود فقط سایه ی بالا سر داشت
زحمت چکمه ی سنگین کسی را نکشید
یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت
 
لطف زنجیر همین بود که عریان نشود
هر چه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت
دختری داشت ولی روسری اش دست نخورد
دختری داشت ولی دختر او معجر داشت
 
یک نفر کشته شد و هفت کفن آوردند
پاره هم می شد اگر، یک کفن دیگر داشت
السلام ای بدن بی کفن کربلا

سوره ی یوسف بی پیرهن کربلا

علی اکبر لطیفیان

×××××××××××××××××××××

ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم

مجلس ذکر ِ مرا بد دهنی ریخت به هم

رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند

استخوانم پس ِ هر پا شدنی ریخت به هم

کار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است

نظری کرده ام و قلب زنی ریخت به هم

دید حساس شدم آمد و دشنامم داد

پسر فاطمه را با سخنی ریخت به هم

لعنتی بس که از این موی سرم میگیرد

زلف آشفته به هر آمدنی ریخت به هم

کار تشییع مرا لنگه دری عهده گرفت

از غم من دلِ هر سینه زنی ریخت به هم

ناشناس

××××××××××××××××××××××××

آهسته گذارید روی تخته تنش را

تا میخ اذّیّت نکند پیرهنش را

اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند

زشت است بیارند غلامان بدنش را

این ساق ِبهم ریخته کِتمان شدنی نیست

دیدند روی تخته ی در ، تا شدنش را

این مرد الهی مگر اولاد ندارد

بردند چرا مثل غریبان بدنش را

این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد

بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را

این هفت کفن روضه ی گودال حسین است

ای کاش نیارند برایش کفنش را

نه پیرهنی داشت حسین نه کفنی داشت

مدیون حصیرند مرتب شدنش را

استاد لطیفیان

××××××××××××××××××××××××

خدا این ناله جانسوز از یک قلب سوزان است
صدای غربت مرد غریبی کنج زندان است
نزن ظالم که این دردانه قلب رسول ا...
فقط امروز و فردایی در این ویرانه مهمان است
ز روی زرد و اشک سرخ و قد تا شده هرکس
که دیده گفته این شمع وجودش رو به پایان است
مگر پای شکسته این همه زنجیر می خواهد
ز دست و پای او واکن که دیگر بر لبش جان است
شبیه مادرش مرگ خودش را از خدا خواهد
همه شب تا سحر اشکش روان بر روی دامان است
به حال زار او هر دانه زنجیر می گرید
تمام روز این زندان و شامش هر دو یکسان است
الا ای ضامن آهو سر و جانت سلامت باد
که از داغ پدر در سینه تو لاله باران است
الا ای حضرت معصومه کمتر گریه کن امشب
دگر راحت شده بابا ،به جد خویش مهمان است
یتیمی درد دارد لیک یاد آن یتیمی که
سر بابا به دامان دارد و در کنج ویران است

محمود قاسمی

××××××××××××××××××××


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی