کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۹

×××××××××××××××××××

امیر عظیمی

ای دستگیر خلق خدا دستهایتان

زیباترین جواب دعا دستهایتان

گفتم در این مسیر گدایی تان کنم

شاید رسد به دست گدا دستهایتان

دستانتان دو دست خداوند طاهر است

دست پُر از گناه کجا، دستهایتان

از این گناهکاری دستان من چقدر

افتاده است فاصله تا دستهایتان

باور نمی کنم فقط از کثرت گناه

نگرفته اند دست مرا دستهایتان

باشد! به خاک پای شما سجده می کنم

خورده به گیوه های شما دستهایتان

وقتی به خاک پای شما بوسه می زنم

دارم به دست های شما بوسه می زنم

×××

اسلام راستین، مسلمان درست کن

با یک نگاه حضرت سلمان درست کن

از کیمیای دیده ی خود خرج ما نما

این سنگ را تو لوءلوء و مرجان درست کن

مولا بیا به خاک کف گیوه های خود

دست محبتی بکش انسان درست کن

در این دلی که محبس تنهایی من است

یک پنجره به سمت امامان درست کن

یک پنجره که آن طرفش روی ماه تست

سمت صفوف آینه داران درست کن

از نسل تو امام خراسان درست شد

از نسل من گدای خراسان درست کن

ذکر علی علی من از لطف این در است

از آه های سینه ی موسی بن جعفر است

×××

ای آفتاب مشرقی سایه های من

ای سایه سار جود و عطای خدای من

رنجور کرده مرغ تنت را سیاهچال

نگذاشت بال و پَر بزنی ای همای من

مستوجب عذاب منم، من که عاصی ام

آقا چرا تو درد کشیدی بجای من

زنجیر دور پای ترا بسته ام به دل

زنجیر روضه های تنت بست پای من

اشکم به درد بزم عزای حسین خورد

شاید به دردتان بخورد اشک های من

گفتی به نوکرت، به مسیّب که در قفس

دلتنگی من است برای رضای من

شیعه همیشه با تو هماهنگ می شود

وقتی دلش برای رضا تنگ می شود

×××

در این قفس ز شوق خدا گریه می کنی  

با ذکر یا رضا و رضا گریه می کنی

آقا برای مغفرت شیعیان خود

این قدر سر به سجده چرا گریه می کنی  

در این سیاهچال، به تنهایی خودت

یا که برای کربُبلا گریه می کنی  

بر غربت حسین جدا ناله می زنی

بر عمّه جان خویش جدا گریه می کنی  

در زیر تازیانه، چرا بیخودی زِ خود

داری برای فاطمه ها گریه می کنی

مرد یهود رفته ولی تو هنوز هم

چون بُرد نام فاطمه را گریه می کنی

هر چند بی حساب تو را می زد آن یهود  

شکر خدا کنار تو معصومه ات نبود

××××××××××××××××××××

محسن حنیفی

اگرچه بسته زنجیر و در اسیری بود

به دست بسته به دنبال دستگیری بود

نبود باب حوائج اسیر زندان ها

همیشه پشت درخانه اش فقیری بود

نبود دخترکش تا به او کند تکیه

اسیر پای شکسته به وقت پیری بود

چقدر لاغر و زخمی شد و ...؛ شکست آخر

شبیه اینکه گلاب از گلی بگیری بود

به روی تخته تنش را غلام ها بردند

عجب مراسم تشییع کم نظیری بود

برای بی کفنی گریه می کند کفنت

همان که سهم تنش کهنه ی حصیری بود

×××××××××××××××××××××××××

مجید لشگری

زندان گرفته

حتی صدای مرد زندان‌بان گرفته

حتی زنی بد

از ساحتش بوی خوش ایمان گرفته

زنجیر و پابند

از استخوان‌هایش توان و جان گرفته

مثل مدینه

مولای ما انگشت بر دندان گرفته

هر تازیانه

با کینه از پهلوی او تاوان گرفته

از سفره‌ی او

دشمن سه روزی هست آب و نان گرفته

اما به‌جایش

هر نیمه‌شب روی سرش قرآن گرفته

ذهنم دوباره

حال و هوای روضه‌ای عطشان گرفته

آتش کشیدند

آتش بمیرم معجر و دامان گرفته

شام غریبان

گوشه به گوشه بارش باران گرفته

رقّاص شامی

آسایش از یک کاروان مهمان گرفته

عمامه‌ای را

خاکستری پر شعله و‌ سوزان گرفته

نی غرق نور است

انگار خولی نیزه‌ای تابان گرفته

بابا کجایی

با نام بابا یک سه ساله جان گرفته

××××××××××××××××××××××××××
رضا رسول زاده

احوالِ من از این تنِ تب دار روشن است

زندانِ من به چشمِ گُهربار روشن است

از صبح تا غروب که حَبسم به زیرِ خاک

تا صبح حالم از دمِ افطار روشن است

این سال ها که سخت گذشته برای من

هر لحظه اش زِ آه شرربار روشن است

یکجا بلای شیعه به جانم خریده ام

آثارِ آن به جسمِ منِ زار روشن است

معلوم تا شود به سرِ من چه آمده

از صورتم که خورده به دیوار روشن است

حرفی زِ استخوانِ صبورم نمی زنم

از ساقِ پام شدّتِ آزار روشن است

جسمم کبود هست ، ولی غیر عادی است !

حتّی به زیرِ سایه ی دیوار روشن است !

زنجیر را که عضوِ جدیدِ تنم شده

پنهان نکرده ام ، همه اَسرار روشن است

من دیده بسته ام به همه جز رضای خود

چشمم فقط به دیدنِ دلدار روشن است

×××××××××××××××××××××××××
محسن حنیفی

چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت

لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم

نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر

سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

آن همه زخم به روی بدنش بود ولی

زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه

روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

او پر از درد شد امّا به خداوند او را

روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت

پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد

شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد

×××××××××××××××××××××××××
سید مهدی حسینی

آرامش محض، روح آشفته‌ی توست

مبهوت، زمان زِ رنج ناگفته‌ی توست

تو صابری و صبر، شکیب از تو گرفت

تو کاظمی و خشم، فرو خفته‌ی توست

 ×××××××××××××××××××××××××

در سینه دوباره ابتلا می آید

غم باز به اُردوی ولا می آید

دل های شکسته کاظمینی شده است

اینجاست که بوی کربلا می آید

××××××××××××××××××
محمد فردوسی

مشکل گشای کارها باب الحوائج

ذکر توسّل های ما باب الحوائج

دارد هوای شیعه را باب الحوایج

پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»

پر می کشد دل های ما تا کاظمینش

امشب عجب دارد تماشا کاظمینش

×××

عیسای اهل البیت موسای کلیم است

مانند بابایش کریم ابن الکریم است

بین دعاهایش غریبه هم سهیم است

بابای سلطان خراسان از قدیم است

دارد دمی مثل مسیحا کظم غیظش

عبد خدا می سازد او با کظم غیظش

×××

از هر بلایی شیعه ها را حفظ کرده

زیر عبای خویش ما را حفظ کرده

در سینه اش علم خدا را حفظ کرده

اعجازهای انبیا را حفظ کرده

با یک نگاهش زیر و رو شد بُشر حافی

مجذوب حُسن خُلق او شد بُشر حافی

×××

آری وقار او وقار دیگری بود

اکسیر علم او عیار دیگری بود

هر احتجاجش افتخار دیگری بود

تیغ کلامش ذوالفقار دیگری بود

مانند زینب، عمّه اش، مرد سخن بود

در هر سؤالی پاسخش دندان شکن بود

×××

آقای ما در کنج زندان چارده سال

محروم از خورشید تابان چارده سال

آزرده، زخمی، مو پریشان چارده سال

مثل هزاران سال بود آن چارده سال

«خلّصنی یارب» گفتنش از حد گذشته

پیداست در زندان به آقا بد گذشته

×××××××××××××××××××××××××

ازهمان روز ازل خاک مرا ، آب  تو را

دست معمار از احسان به هم آمیخته است

 

وشدی باب حوائج ، و شدم سائل تو

دستها را به عبای تو در آویخته است

 

آسمان جای شما بود ، ولی حیف چه شد ...

... آب باران به دل چاه فرو ریخته است ؟

 

من از این واقعه تا روز جزا حیرانم

 ×××

و بنا بود که محراب دعایت بشود

ولی افسوس در این چاه زمینگیر شدی

 

صورتت رنگ عوض کرده ، عذارت نیلی است

چه بلائی به سرت آمده که پیر شدی ؟

 

توهمانی که به جبریل پر و بال دهد

پس چگونه بنویسیم که زنجیر شدی..!؟

 

من تو را بانی جبرئیل امین می دانم

 ×××

چارده سال تو را گوشه زندان دیدم

چارده قرن اگر گریه کنم باز کم است

 

استخوانهات چو گیسوت مجعد شده اند

این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است

 

و شنیدم بدنت چون پر گل نازک شد

زیر این نازکِ گل ، قامت خورشید خم است

 

در عزایت همه ی عمر رثا می خوانم

 ×××

چه غریبانه روی تخته‌ی در می رفتی

بال و پرهای پرستوئی ات  هر جا می ریخت

 

دهنی یخ زده آن روز جگر ها را سوخت

آتشی تلخ به کام همه دنیا می ریخت

 

پسری آمده بود و ... پدری را می برد...

... اشکها بود که در غصه بابا می ریخت

 

باز  از گریه معصومه ی تو گریانم

 ×××

تا نوشتم در و آتش ، قلم از سینه شکست

عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت

 

گرچه باور نتوان کرد ولی دیده شده ست

رد پای گل نی را که به صحرا می ریخت

 

سال ها در پی این نیزه‌ی سرگردانم

تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم

یاسر حوتی

××××××××××××××××××××××××

 به شاخه ی گل احساس من لگد می زد

 ز روی دشمنی و کینه وحسد می زد

 مرا به جرم خطایی که مرتکب نشدم

 هزار مرتبه با تازیانه حد می زد

 درون سینه ی خود عقده ها ز خیبر داشت

 به استناد همان مدرک و سند می زد

 همیشه موقع سیلی زدن‏‏‎‎، به لبخندی

 به اهلبیت نبی حرف های بد می زد

 اگر اجل به سراغم نمی رسید آنجا

 گمان کنم که مرا تا الی الابد می زد

وحید قاسمی

××××××××××××××××××

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی