کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

اشعاراسارت در شام

*******************

دیر راهب
بعد شهر بعلبک آل زیاد
راهشان در دیر راهب اوفتاد
کهنه دیری در درونش راهبی
شعله های طور دل را طالبی
دیر نه، نه، یک جهان دریای نور
او چو موسی بر فراز کوه طور
ترک دنیا گفته ای در کنج دیر
همچو عیسی آسمان را کرده سیر
لحظه لحظه سال ها در انتظار
تا شود دیرش زیارتگاه یار
بی خبر خود رازها در پرده داشت
در تمام عمر یک گم کرده داشت
پیر دیری در نوا چون بلبلی
چشم جانش در ره خونین گلی
با گل نادیده اش می کرد حال
تا شبی بگرفت دامان وصال
دید در پایین دیر خود شبی
هر طرف تابیده ماه و کوکبی
گفت الله کس ندیده این چنین 
هیجده خورشید، یک شب بر زمین
این زنان مو پریشان کیستند
گوئیا از جنس انسان نیستند
لاله ی حمرا کجا و آبله
بازوی حورا کجا و سلسله
چیستند این عقده های گوهری
یاس های کوچک نیلوفری
آمده از طور، موسای دگر
در غل و زنجیر، عیسای دگر
سر به نوک نیزه می گوید سخن
یا سر یحیی است پیش روی من
گشته نیلی ماه روی کودکی
بسته دست نونهال کوچکی
طفل دیگر بسته با معبود عهد
یا سر عیسی جدا گشته به مهد

**راهب سر را می بیند:
کرد نصرانی نزول از بام دیر
گرد سرها روح او سرگرم سیر
دیده بر شمع ولایت دوخته
چون پر پروانه جانش سوخته
راهب پیر و سر خونین شاه
رازها گفتند با هم با نگاه
شد فراق عاشق و معشوق طی
این به پای نیزه او بالای نی
ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه
کای جنایت پیشگان رو سیاه
کیست این سر؟کاین چنین خواند فصیح
وای من داوود باشد یا مسیح
یا شده ایجاد صفین دگر
گشته قرآن بر سر نی جلوه گر
پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟
این سر خونین، سر یک خارجیست
کرده سر پیچی ز فرمان امیر
خود شهید و عترتش گشته اسیر
بود هفتاد و دو داغش بر جگر
تشنه لب از او جدا کردیم سر
لرزه بر هفت آسمان انداختیم
اسب ها را بر تن او تاختیم
شعله ها از هر طرف افروختیم
خیمه هایش را سرارسر سوختیم
هر یتیمش از درون خیمه گاه
برد زیر بوته خاری بی پناه
ریخت نصرانی به دامن خون دل
گشت سرتا پا وجودش مشتعل
بر کشید از سینه چون دریا خروش
گفت ای دون فطرتان دین فروش
ثروت من هست چندین بدره زر
در جوانی ارث بردم از پدر
در بهای این همه سیم و زرم
امشب این سر را امانت می برم
می کنم تا صبح با او گفتگو
کز دهانش بشنوم سری مگو
شمر را چون دیده بر زر اوفتاد
عشق سیمش باز در سر اوفتاد

**راهب سر را به دیر می برد:
داد، سر را و ز راهب زر گرفت
راهب آن سر را چون جان در بر گرفت
برد سوی دیر سر را با شتاب
کرد ناگه هاتفی او را خطاب
راهب از اسرار، آگه نیستی
هیچ دانی میزبان کیستی؟
میهمانت میزبان عالم است
هر چه گیری احترامش را کم است
این که لب هایش به هم خشکیده است
بحر رحمت از دمش جوشیده است
اینکه زخمش را شمردن مشکل است
زخم هفتاد و دو داغش بر دل است
گوش شو کآوای جانان بشنوی
از دهانش صوت قرآن بشنوی
گرد ره با اشک، از این سر بشنوی
با گلاب و مشک، خاکستر بشوی
برد راهب عاقبت سر را به دیر
تا خدا در دیر خود می کرد سیر
شد چراغ دیر آن سر تا سحر
دیگر این جا دیر راهب بود و سر
خشت خشت دیر را بود این سلام
کای چراغ دیر و مطبخ السلام

**راهب ناله ی واحسینا می شنود:
ناگهان آمد صدای یا حسین
واحسینا واحسینا وا حسین
آن یکی می گفت حوا آمده
دیگری می گفت سارا آمده
هاجر از یک سو پریشان کرده مو
مریم از سو زند سیلی به رو
آسیه رخت سیه کرده به بر
گه به صورت می زند گاهی به سر
ناگهان راهب شنید این زمزمه
ادخلی یا فاطمه یا فاطمه
آه راهب دیده بر بند از نگاه
مادر سادات می آید ز راه

 
**راهب ناله ی فاطمه می شنود:
بست راهب دیده اما با دو گوش
ناله ای بشنید با سوز و خروش
کای قتیل نیزه و خنجر حسین
ای فروغ دیده ی مادر حسین
ای سر آغشته با خون و تراب
کی تو را شسته است با خون و گلاب؟
بر فراز نی کنم گرد تو سیر
یا به مطبخ یا به مقتل یه به دیر؟
امشب ای سر چون گل از هم واشدی
بیشتر از پیشتر زیبا شدی
ای نصاری مرحبا بر یاری ات
فاطمه ممنون مهمان داری ات
هر کجا این سر دم از محبوب زد
دشمنش یا سنگ یا چوب زد
تو نبوی، گرد این سر صف زدند
پیش چشم دخترانش کف زدند
پیش از آن کافتد در این دیرش عبور
من زیارت کردم او را در تنور
راهب اول پای تا سر گوش شد
 
ناله ای از دل زد و بی هوش شد
چون به هوش آمد به سوی سر شتافت
سینه ی تنگش ز تیر غم شکافت
گفت ای سر تو محمد نیستی؟

گر محمد نیستی پس کیستی؟

**سر با رهب سخن می گوید:
ناگهان سر، غنچه ی لب باز کرد
با نصاری درد دل ابراز کرد
گفت کای داده ز کف صبر و شکیب
من غریبم من غریبم من غریب
گفت می دانم غریب و بی کسی
گشته ثابت غربتت بر من بسی
تو غریبی که به همرا سرت
هره آید دست بسته خواهرت
باز اعجازی کن ای شیرین سخن
لب گشا و نام خود را گو به من
آن امیر المومنین را نور عین
گفت راهب من حسینم من حسین
من که با تو هم سخن گشته سرم
نجل زهرا زاده ی پیغمبرم
دیده این سر از عدو آزارها
خوانده قرآن بر سر بازارها
اشک راهب گشت جاری از بصر
گفت ای ریحانه ی خیر البشر
از تو خواهم ای عزیز مرتضی
شافع راهب شوی روز جزا
گفت آئین نصاری وا گذار
مذهب اسلام را کن اختیار
**راهب مسلمان می شود:
راهب از جام ولایت کام یافت
تا تشرف در خط اسلام یافت
یوسف زهرا بدو داد این برات
گفت ای راهب شدی اهل نجات
عاشق و معشوق بود و بزم شب
صبحدم کردند از او سر طلب
راهب آن سر را چو جان در بر گرفت
باز با سر گفتگو از سر گرفت
گفت چون بر این مصیبت تن دهم
میهمان خویش بر دشمن دهم
چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت
لیک اینجا چاره ای دیگر نداشت
داد سر را گفت ای غارتگران
ای جنایت پیشگان ای کافران
این سر ریحانه ی پیغمبر است
مادرش زهرا و بابش حیدر است
ظلم و بیداد و جنایت تا با کی
وای اگر دیگر زنید آن را به نی
غلامرضا سازگار

*********************

محمد امین سبکبار

باید برای مجلسشان سر بیاورند

یا لاله های زخمی پرپر بیاورند

 

تا آتشی به جان کبودم بیفکنند

تا آه از نهاد دلم در بیاورند

 

دور از نگاه خیره شان این ذوات را

آیا نشد که از در دیگر بیاورند؟

 

اصلاً به ما مطاع تصدق نمی رسد

حتی اگر که چادر و معجر بیاورند

 

خشکش زده نگاه تر نازدانه ات

این ضربه ها چه بر دل دختر بیاورند

 

با پای چوب روی لبت راه می روند

شاید که ظرف صبر مرا سر بیاورند

 

قرآن بخوان ز حنجره ی آیه آیه ات

تا بر کتاب دبن تو باور بیاورند

********************* 

علی زمانیان

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

 بر نیزه بود جاذبه انتقام ها

 

بازی کودکانه اطفال گشته بود

 پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

 

آن روز از تمامی دیوار های شهر

 با سنگ میرسید جواب سلام ها

 

در مدخل ورودی آن سرزمین درد

 از بین رفته بود دگر احترام ها

 

وای از محله های یهودی نشین شهر

 وای از صدای هلهله و ازدحام ها

 

یک کاروان به ناقه عریان گذر نمود

آهسته از میان نگاه امام ها

 

بر نیزه های گمشده در لابه لای دود

هجده سر بریده نشسته بدون خوود

 

 

در سرزمین شام خزانِ بهار بود

ازگریه جاده ها همگی شوره زار بود

 

ناموس اهل بیت به صحرای بی کسی

بر ناقه ی بدون عماری سوار بود

 

در بین ناقه های یتیمان هاشمی

هجده عدد ستاره دنباله دار بود

 

آن روز نیزه دار سر حضرت حسین

تنها به فکر جایزه و کسب و کار بود

 

در جمع کاروان کف پاهای دختری

زخمی تکه سنگ وَ یا اینکه خار بود

 

صف های چند بد صفتِ تازیانه دار

دور و بر کجاوه زینب قطار بود

 

گویا که بود لعل لب و مغز استخوان

آماده معانقه با چوب خیزران

 

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله

رقاصه های شهر به دنبال قافله

 

تجار ها برای خرید و فروش سر

بنشسته اند بر سر میز معامله

 

از روی نیزه ها به زمین می خورد مدام

آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

 

از بس رقیه دخترمان تازیانه خورد

در استخوان گردنش افتاده فاصله

 

با چادری که پاره و یا تکه تکه بود

در زیر تازیانه اَدا کرد نافله

 

در بین بغض و ناله و فریاد بی کسی

گفتم میان آن ملاء عام با گله

**

نقل و نبات دور سر اهل کاروان

عید آمده برای تماشاچیانمان

 

یک عده در میان زمین های دور شهر

مشغول جمع آوری چوب خیزران

 

یک عده هم دوباره برای ادای نذر

می آورند مجمر خرما و تکه نان

 

انگار کاسب یکی از کوچه های شهر

طشت طلا فروخته با قیمت گران

 

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه

وقت صلات بر سر گلدسته سنان

 

شب ها سه ساله دخترمان گریه می کند

از درد پا و درد سر و درد استخوان

 

با خود همیشه حجمه زنجیر میکشد

شب های سرد پهلوی او تیر میکشد

 

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت

قلبم گرفته بود کمی بیشتر گرفت

 

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه

گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

 

وقتی طبق برابر او خورد زمین

لکنت زبان حاد و درد کمر گرفت

 

انگشت های سوخته دختر حسین

خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

 

رأس بریده با نگه گریه آورش

از ما سراغ مقتعه و زیب و زر گرفت

 

شکر خدا که حضرت شیب الخضیبمان

با پای سر دومرتبه از ما خبر گرفت

 

تا بوسه زد به گونه بابا رقیه مرد

مأمور سر رسید و طبق را گرفت و برد

 

خوابیده بود کودک معصوم بی صدا

دندانه های محکم زنجیر دور پا

 

بعد از زیارت سر ر گردش پدر

افتاد روی خاک و سفر کرد تا خدا

 

گل یک طرف و بلبل آن یک طرف دگر

لب ؛ گونه نقطه های تلاقی جدا جدا

 

دختر درست مثل پدر بی کفن ترین

زیرا که دید واقعه تلخ بوریا

 

یک مشت گوش پاره و روی سیاه و زرد

سوغات ما برای شهیدان کربلا

 

از شعر هم توان بیان را گرفته اند

این واژه های سیلی و زخم و سه نقطه ها

 

من عارفم مجاور نخ های پرچمش

تا هر زمان اجازه دهد می نویسمش

 علی زمانیان

*********************

محسن عرب خالقی

عبور قافله را بین شام می بینم

و در حوالی آن ازدحام می بینم

 

مگر چه چیز تماشایی است در اینجا

حضور این همه فرد بنام می بینم

 

کجاست؟شهر یهود است یا دیار کفر؟

به روی نیزه سر یک امام می بینم

 

در این زمین پی یک قطره معرفت بودم

ولی چه سود که قحط مرام می بینم

 

به چشمهای پر از خون مردم شامی

نشان آتش یک انتقام می بینم

 

مگر چه دین جدیدی میان این شهر است؟

که بر یتیم کمک را حرام می بینم

 

خرید سنگ در این شهر سنگ دل غوغاست

و هر که سنگ گرفته به بام می بینم

 

به هر طرف که سر خویش را بچرخانم

غریب تشنه لبی را مدام می بینم

*************************

 علی اکبر لطیفیان

مبهوتم از نظاره تشت طلای تو

اینجا چرا کشیده شده ماجرای تو

 

تا این که جای بهتر از اینجا مکان کنی

دامن گرفته اند یتیمان برای تو

 

اندازه ی تقرب این چوب هم نبود ؟

لبهای خشک دخترک با وفای تو

 

تفسیر آیه های نخستین مریمم

از کاف و ها گذشته ، رسیده یه “یای” تو

 

تو سعی میکنی که لبت خوب خوب ادا کند

حق حروف حلقی خود را ، به جای تو ....

 

....من سعی میکنم وسط جمعیت به من

با لهجه ی خودت برسد آیه های تو

 

علی اکبر لطیفیان

************************

محمد سعید میرزایی

هرگز کسی ندیده به عالم، زن این چنین

خون خوردن آنچنان و سخن گفتن این چنین

 

در قصر ظالمان به تظلم که دیده است

شیر آفرین زنی، که کند شیون این چنین

 

هر گونه‌اش پناه یتیمی دگر شده‌ست

آری بُود کرامت آن دامن این چنین

 

زندان به عطر نافه‌ی خود بهشت کرد

زینب چراغ نامه کند روشن این چنین

 

پیش حسین، اشک و به قصر یزید، لعن

با دوست آنچنان و برِ دشمن این چنین

 

در دشت بیند آن تن دور از سر آنچنان

بر نیزه خواند آن سر دور از تن این چنین

 

آه! ای سر حسین! چو سر در پی توام

خورشید من! به شام مرو بی‌من این چنین

 

از خون حجاب صورت خود کرده، یا حسین

جز خواهرت که بوده به عفت زن این چنین

 محمدسعید میرزائی

************************

علی

اسارت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی