کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۶

×××××××××××××××××××

ای هــزاران مـوسی اَت از طـور آورده سلام

وی مسیحا برده بر حبل‌المتینت اعتصام

موسـی جعفـر، امـام العـارفین، نـورالهدی

روی قرآن، پشت دین، کهف التُّقی، خیرالانام

گوهر شش‌ بحر نـور استی و بحـر پنج دُر

خــود امـام ابـن امـام ابـن امـام ابن امام

صحن زیبایت همـان صحن امیرالمؤمنین

کـاظمینت کـربلا و مـرقدت بیـت‌الحرام

جان به خاک آستانت فرش چون بال ملک

دل در اطراف حریمت چون کبوتر گِردِ بام

هر دری از صحن زیبایت دو صد باب‌المراد

هـر قـدم از خـاک زوّار تـو یک دارالسلام

با همه ایمان کـه دارم کفـر نعمت کرده‌ام

گر به صحنینت برم از جنّت و فردوس، نام

با تـولاّی تــو از اوّل حیــاتم شـد شروع

از تو گفتم، از تو گویم، تا شود عمرم تمام

کظم غیظت برده از دشمن هزاران‌بار دل

مهربانی‌هـات داده زخــم دل را التیــام

نه به دوزخ کار دارم، نه به محشر، نه بهشت

دوست دارم تا که در این آستان باشم غلام

چـارده معصـوم را بــالله زیارت کرده‌است

هر که بر این آستان از دور گوید یک سلام

تـا ز راه دور قبـرت را زیــارت می‌کنم

بـوی جنت آیدم از چار جـانب بر مشام

ای مقـام «قاب قوسینِ» تـو در مطموره‌ها

وی میان سلسله با حیّ سبحان همکلام

خصم در زندان اسیرت کرده، کو تا بنگرد

طایـر آزادگـی بـر روی دسـت توست رام

دست در زنجیر و پا در کند و پیشانی به خاک

ذکر بر لب، روز و شب، اشکت به دیده صبح و شام

پای تابـوت تـو هم حتی اهانت شد به تو

خوب بگرفتنــد از فرزنــد زهــرا احترام

روز و شب با دوست در زیر غل و زنجیرها

حال می‌کردی هماره، ذکر می‌گفتی مدام

گاه در ذکر سجود و گاه در ذکر رکوع

گاه در حـال قعود و گاه در حال قیام

«سندی شاهک» رسانْدَت بر بدن، آزارها

آن یهودی خواست کز اسلام گیرد انتقام

روزها را روزه، شب‌ها در مناجات و نماز

دوره سالت به زندان بود چون ماه صیام

یوسف زهرا! شنیدم بر رخت سیلی زدند

با کدامین جـرم مولا؟ بـا کدامین اتهام؟

پیکرت بر تخته‌ای با آن‌چنان جاه و جلال

تختـۀ در بـود روی شانـۀ چندین غلام

بود جسمت بر زمین، چون پیکر جدت سه روز

گریه بر مظلومی‌ات می‌کرد چشم خاص و عام

نه تنت بر خاک عریان، نه سرت بر نوک نی

نه حریمت را کسی آتـش زد ای عالی مقام!

نه تصـدّق داد کـس در کوفـه بر معصومه‌ات

نه عزیـزان تــو را بردنــد سـوی شهـر شام

تا جهان باقی است باید بهر جدت گریه کرد

آنکه بی او گریه بر هـر دیـده‌ای باشد حرام

اشـک او از دیــدۀ هــر شیعه ریـزد متصل

داغ او در سینه‌هــا پیوستـه باشـد مستدام

چشم «میثم» اشک می‌ریزد به یاد کشته‌ای

کز غمش پیوسته گرید هفت‌ باب و چارمام

غلام رضا سازگار

××××××××××××××××××××××××××

ای دستگیر خلق خدا دست هایتان

زیباترین جواب دعا دست هایتان

گفتم در این مسیر گدایی تان کنم

شاید رسد به دست گدا دست هایتان

دستانتان دو دست خداوند طاهر است

دست پُر از گناه کجا، دست هایتان؟!

از این گناهکاری دستان من چقدر

افتاده است فاصله تا دست هایتان

باور نمی کنم فقط از کثرت گناه

نگرفته اند دست مرا دست هایتان

باشد! به خاک پای شما سجده می کنم

خورده به خاک پای شما دست هایتان

وقتی به خاک پای شما بوسه می زنم

دارم به دست های شما بوسه می زنم

اسلام راستین، مسلمان درست کن

با یک نگاه حضرت سلمان درست کن

از کیمیای دیده ی خود خرج ما نما

این سنگ را تو لوءلوء و مرجان درست کن

مولا بیا به خاک کف گیوه های خود

دست محبتی بکش انسان درست کن

در این دلی که محبس تنهایی من است

یک پنجره به سمت امامان درست کن

یک پنجره که آن طرفش روی ماه تست

سمت صفوف آینه داران درست کن

از نسل تو امام خراسان درست شد

از نسل من گدای خراسان درست کن

ذکر علی علی من از لطف این در است

از آه های سینه ی موسی بن جعفر است

امیر عظیمی

××××××××××××××××××××××××××

من معتکف کوی دو چشمان تو هستم کاظم

من ریزه خور سفره ی احسان تو هستم کاظم

من دل به تو دادم که مرا پاک کنی آقاجان

من محو رخ و چهره ی تابان تو هستم کاظم

تو معنی آیات و روایات کتاب پاکان

من تا به ابد واله و حیران تو هستم کاظم

تو نخل صفا بخشی و تو شاخه پر نورِ جان

سرباز رطب خورده ی گُردان تو هستم کاظم

یکپارچه نوری و تویی وادی حب و ایمان

اینک تو ببین دست به دامان تو هستم کاظم

زنجیر به پا داری و در چشم تو آبی سوزان

من گریه کن سختی دوران تو هستم کاظم

زندان شده مأنوس تو و اشک دو چشمت باران

در گوشه ی ظلمانی زندان تو هستم کاظم

جعفر ابوالفتحی

××××××××××××××××××××××××××

از جفای تو فلک شکوه شد آغاز، مرا
مکن آزار در این مانده نفس باز،‌ مرا
ای فلک این همه جان و تنِ من آزردی
من رضایم ز تو امّا تو رها ساز، مرا
روزهایم همه شب کردی و شب‌ها همه تار
بیش از این در محن و غصه مینداز، مرا
بی وفایی تو بسیار شد آخر بس کن!
با غل و سِلسِل و زنجیر مکن ناز، مرا
باز کن بند از این مرغِ زمین افتاده
مددی کن تو در این لحظه‌ی پرواز، مرا
با تنِ زخمی و رنجور چگونه بروم؟
مادر غمزده‌ام می‌کند آواز، مرا
رسم میهمانی زریه‌ی زهرا این است
تن گلگون، دلِ پر خون، لبِ پر راز، مرا

حسن فطرس

××××××××××××××××××××××××××

خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب!
دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب
در مغرب شانه های ترکان سیاه
بی غسل و کفن به روی یک تخته ی چوب
روح القدسی که بر صلیبت زده اند؟
ای کشته ی زهر، ای شهید مصلوب
این تخته ی پاره چیست! تابوت کجاست؟
در شهر شما مگر شده قحطی چوب؟
بر پیکرتان چقدر گل می ریزند
با چشم به خون نشسته نوح و یعقوب
با ضربه ی تازیانه ها روی تنت
شرح غم جانگدازتان شد مکتوب
در سوره ی صبر عمرتان آمده است
یک آیه ی کوتاه ز رنج ایوب
زنجیر به زخم ساق ها چسبیده
زنگار به مغز استخوان کرده رسوب
وحید قاسمی

××××××××××××××××××××××××××

آن که عالم همه در دست توانایش بود
مرکز دایره غم دل دانایش بود
هفتمین حجت معصوم ز ظلم هارون
چارده سال به زندان ستم جایش بود
دل موسای کلیم از غم این موسی سوخت
که به زندان بلا طور تجلایش بود
معنی قعر سجون باید و ساق المَرضُوض
پرسی از حلقه زنجیر که بر پایش بود
یاد حق هم نفس گوشه تنهایی او
آهِ دل روشنی خلوت شب هایش بود
بس که غم دیدز زندان و زندان بانش
زندگی بخش جهان مرگ تمنایش بود
نه همین زهر جفا بر دلش افروخت شرر
ز شهادت اثری بر همه اعضایش بود
یوسف فاطمه یا رب چه وصیت فرمود
که پس از مرگ همی سلسله بر پایش بود
سید رضا موید

××××××××××××××××××××××××××

آن که در کنج قفس مرگ طلب کرده منم
هم چو شمعی شده از جور و جفا آب تنم
روزها پیش دو چشمم چو شب تاریک است
هم دم و هم نفسی نیست مرا جز رَسَنم
بین زنجیر و غل و کند نیفتد یک دم
ذکر و تسبیح و مناجات و دعا از دهنم
بس که در قعر سجون روز و شبم طی گشته
مانده آثار غل و سلسله روی بدنم
از جفا کاری سندی چه بگویم که کشد
آه جانسوز زبانه ز دل پر محنم
تازیانه زدنش جای خودش حرفی نیست
ناسزا گفتنش افکنده شرر بر چمنم
حاجتم گشت روا و عجلم می آید
دم آخر شده و یاد شه بی کفنم
گرچه گردید تنم از اثر زهر کبود
ولی از سم ستوران بدنم چاک نبود
مجید رجبی

××××××××××××××××××××××××××

ای شام تیره با مه انور چه می کنی؟
با اختران منظره گستر چه می کنی؟
گسترده ای تو پرده ای از ابر بر زمین
با آفتاب صبح منور چه می کنی؟
ای روزگار تیره به هم داده ای جهان
مبهوت مانده ایم که دیگر چه می کنی !؟
زنجیر روسیاه چرا حلقه می شدی
هان ای قفس به دور کبوتر چه می کنی؟
ای صاحب سریر امان دادن بهشت
بر روی تخته پاره ای از در چه می کنی؟
حالا سرت به دامن مادر رسیده است
یاس کبود باغ پیمبر چه می کنی ؟
گودال قتلگاه چرا اینچنین شده
هان ای سکینه با تن بی سر چه می کنی؟
رضا محمدی

××××××××××××××××××××××××××

وقتی زبان عاطفه ها لال می شود
زنجیر ها در آینه ات بال می شود
در فصل گل بهار تو از دست می رود
بر شاخه میوه های تو پامال می شود
دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد
در این سیاهچال صدا چال می شود
آقا سنان سبز سیادت به دوش توست
غل ها به روی شانه تا شال می شود
همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست
زنجیر ها به پای تو خلخال می شود
دشمن به قصد جان تو آماده می شود
این طرح در دو مرحله دنبال می شود 
اول به شأن شامخت شلاق می زنند
دیگر زبان به هتک تو فعال می شود
شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود
حالا گریز روضه گودال می شود
دعواست بر سر زره و جامه و سری
دارد میان معرکه جنجال می شود
جواد محمد زمانی

××××××××××××××××××××××××××

بر سر تخته پاره دریا رفت
ناله از تخت سینه بالا رفت
چهار حمّال و آفتاب فلک
چه بساطی است این که با ما رفت
جبرئیل از فلک اذان سر داد
عجّلوا عجّلوا که آقا رفت
شجر طور، ساقه اش بشکست
یا که بشکسته ساق موسا رفت
یک تن و این همه کفن! چه کند؟
ناله از بوریا به بالا رفت
محمد سهرابی

××××××××××××××××××××××××××

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طایر قدسی اثری نیست
 
در دل اثر از شادی و امّید مجویید
از شاخه ی  بشکسته امید ثمری نیست
 
گفتم به صبا درد دل خویش بگویم
اما به سیه چال، صبا را گذری نیست
 
گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟   
دیگر ز من و درد دل من خبری نیست
 
امّید رهایی چو از این بند محال است
ناچار بجز مرگ، نجات دگری نیست
 
ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست
«تا بال و پری بود قفس را نگشودند
امروز گشودند قفس را که پری نیست»
حاج علی انسانی

××××××××××××××××××××××××××

حبیب با حبیب خود، به خلوتی صفا کند           ندانم از چه بی گنه، عدو به او جفا کند

سرشک غربتش روان نوا زند زنای جان           نهان ز چشم دشمنان، بدوستان دعا کند

به پیکرش نشانه ها، یه سینه اش ترانه ها            که زیر تـازیانه ها، رضـا رضا رضا کند

به دست ها سلاسلش، زغصه سوخت حاصلش           چه می شود که قاتلش زفاطمه حیا کند

فتاده در مــلالها، به عشق شور و حال ها         در آن ســیــــاه چـالها، خدا خدا خدا کند

فتاده دیگر از نـوا، برو به دیـــدنش صبا         بپرس مرغ کشته را، کی از قفس رها کند؟

بخاک بی کس سرش،کسی نبود در برش          کجاست تا که دخترش، اقامه عـزا کند

اثر نمانـــــده از تنش، دلا بـرو به دیدنش          بگو عدو زگردنش، غلی که بسته واکند

به هر دلیست ماتمش، شکسته کوه را غمش            عجب مدار «میثمش»، قیامت ار بپا کند

غلامرضا سازگار

××××××××××××××××××××××××××

حصار پشت حصار آفتاب در زنـجـیـر          و صبر سجـده کند در کـجـاوۀ تـقـدیــر

و سقف ابری زندان چقـدر کوتاه است          برای آن که شود خـواب کهنه ای تعبیر

سیاه شب؛ پر از آوازۀ نـماز کسی ست          صدای لـرزش زنـجـیـرهای دامن گیـر

صدای بال قنوتی که زخم ریزان است          زبـور آیـنـه هـایی که می شود تـکـثـیر

چه سعی ها که نشد تا شکسته اش بینند          برای آن که بریـزد به دامنـش تـقـصـیر

دوتکّه پوست،دو سه تکّه استخوان نحیف          که در محاصرۀ کـیـنـه می شود تعـزیر

بهار مـوسـوی آشـفـتـه می شود در بـاد          و یک پـیـالـۀ مـسـمـوم می کـند تـأثـیــر

پروانه نجاتی

××××××××××××××××××××××××××

ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

دست خالی نروند از در احسان کریم

حاجت خواسته را چند برابر داده است

طیب الله به این لطف دو چندان کریم

کاظمینی نشدیم و دلمان هم پر بود

بار بستیم به سوی شاه خراسان کریم

بی نیاز از همه ام تا که رضا را دارم

به قسم های خداوند به قرآن کریم

طلب رزق نکردیم ز دربار کسی

نان هر سفره حرام است مگر نان کریم

هر کسی وقت مناجات ضریحی دارد

دست ما هم رسیده است به دامان کریم

ناامیدم مکنید از کرمش فرض کنید

باز بدکاره ای امشب شده مهمان کریم

سپر درد و بلایش نشدیم و دیدیم

سپر درد و بلای همه شد جان کریم

ظاهرش فقر ولی باطن او عین غنا

ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

×××

مثل یک تکه عبا روی زمین است تنش

آنقدر حال ندارد که نیفتد بدنش

جابه جا گر نشود سلسه بد می چسبد

آن چنانی که محال است دگر واشدنش

نفسش وقت مناجات چه اعجازی داشت

زن بدکاره به یکباره عوض شد سخنش

آه مانند گلیمی چقدر پا خورده

بی سبب نیست اگر پاره شده پیرهنش

از کلیم اللهی حضرت ما کم نشود

گرچه هر دفعه بیاید بزند بر دهنش

به رگ غیرت این مرد فقط دست مزن

بعد از آن هرچه که خواهی بزنی اش، بزنش

بستنش نیز برایش به خدا فایده داشت

مدد سلسله ها بود نمی ریختنش

با چنین وضع کفن کردن او پس سخت است

آه آه از پسرش آه به وقت کفنش

×××

آه هرچند غل جامعه بر پیکر داشت

بر تنش باغ گل لاله و نیلوفر داشت

مثل گودال دچار کمی جا شده بود

فرقش این بود فقط سایه ی بالا سر داشت

زحمت چکمه ی سنگین کسی را نکشید

یعنی پامال نشد تا نفس آخر داشت

لطف زنجیر همین بود که عریان نشود

هرچه هم بود ولی پیرهنی در بر داشت

دختری داشت ولی روسری اش دست نخورد

دختری داشت ولی دختر او معجر داشت

یک نفر کشته شد و هفت کفن آوردند

پاره هم میشد اگر ، یک کفن دیگر داشت

السلام ای بدن بی کفن کربلا

سوره ی یوسف بی پیرهن کربلا

 علی اکبر لطیفیان

 ×××××××××××××××××××


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی