اشعاراسارت آل الله – کوفه- 1
اشعاراسارت آل الله – کوفه
ورود به کوفه
سری به نیزه بلند است در مقابل زینب
سری که سایه کشیده ست روی محمل زینب
سری که معجزه اش روی نی تلاوت وحی است
مسیح ِ روی صلیب است در مقابل زینب
چه دلفریب صدایی، چه آیه های به جایی
که بعد خطبه ی خواهر شده مکمِل زینب
پس از خطابه ی منبر زمان نوحه سرایی ست
بخوان که گرم شود با دم تو محفل زینب
چگونه نفی کنم خارجی خطاب شدن را
بخوان که حل شود از خواندن تو مشکل زینب
برایشان بگو از روضه های بازِ دل ما
به استناد روایاتی از مقاتل زینب
بگو به کوفه،که در کربلا چه ها که نکردند
بگو چه ها که نشد با سر تو و دل زینب
بگو که این اسرا از حریم شیر خدایند
بگو که ناقه ی عریان نبوده منزل زینب
یتیم ِعترت و نان تصدقی که حرام است...
اضافه می شود اینگونه بر مسائل زینب
ز دست قافله باید بگیرم این همه نان را
ولی اگر بگذارند این سلاسل زینب
اسیر این همه خفاش شب پرستم و اینجا
تویی هلال و اباالفضل ماه کامل زینب
هزار گرگ گرسنه،هزار چشم حرامی
به جای قاسم و اکبر به دور محمل زینب
به پیش هجمه ی سنگین و شوم چشم چرانها
تویی و چند سرِ روی نیزه حائل زینب
تو را به نیزه و شمشیرشان به قتل رساندند
ولی ز هلهله حالا شدند قاتل زینب
حسین ، جانِ عزیزت به من نگاه بینداز
ببین عوض نشده بعد تو شمایل زینب؟
تنم ز کعب نی و تازیانه خورد شد آخر
بعید نیست ز هم وا شود مفاصل زینب
سر تو رفته به نی،پس شکسته باد سر من
ز تو عقب نمی افتد در این معامله زینب
علی صالحی
*****************************
وحید قاسمی
خانه خراب عشقم و سربارِ زینبم
در به در مجالس سالار زینبم
این نعره ها و عربده ها بی دلیل نیست
یک گوشه از شلوغی بازار زینبم
هرکس به بیرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زینبم
آتش بکش، به دار بزن ، جا نمی زنم
جانم فداش، میثم تمار زینبم
از زخمهای گوشه ی ابروی من نپرس
مجروح داغ دلبر و بیمار زینبم
شکر خدای عزوجل مکتبی شدم
من از دعای خیر علی، زینبی شدم
***
غم خاضعانه گوش به فرمان زینب است
انگشت بر دهان شده ، حیران زینب است
ایوب دل شکسته ی با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زینب است
هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
این شعله های خیمه، گلستان زینب است
اصلاً عجیب نیست شکست یزدیان
وقتی حجاب سنگر ایمان زینب است
او پس گرفت هستی خود را زگرگها
پیراهنی که مونس کنعان زینب است
امروز اگر حسینی و پابند مذهبم
مدیون گریه های فراوان زینبم
***
باور نمی کنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغیار بردنت
از سینه ی حسین، تو را چکمه ای گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت
پای سفر نداشتی ای داغدار درد
با یک سر بریده، به اصرار بردنت
پهلو کبود! گریه کنان تازیانه ها
با خاطراتی از در و دیوار بردنت
فهمیده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت
تو از تمام کوفه طلبکار بودی و...
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت
در پیش گریه های تو این گریه ها کم است
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
وحید قاسمی
*******************
این همه
راه دویدم به سوی دلدارم
به امیدی که دراین دشت برادر دارم
تو دعا
کن که کنار بدنت جان بدهم
فکر همراهی با شمر دهد آزارم
یک عبا
داشتی و خرج علی اکبر شد
با چه از روی زمین جسم تورا بردارم
به وداع
من و تو خیره بود چشم رباب
خواندم از طرز نگاهش که منم دل دارم
خیز و
نگذار که ما را به اسیری ببرند
من که از راهی بازار شدن بی زارم
سعید خرازی
***************
تنور خولی - یوسف رحیمی
غم و درد و بلا کوچه به کوچه
تب و اشک و عزا کوچه به کوچه
میان کوفه گرداندند سر را
به روی نیزه ها کوچه به کوچه
خروش ناله در عرش است بر پا
قیامت می شود از اشک زهرا
سری را خولی آورده به کوفه
تنی مانده رها بر خاک صحرا
دلش بی تاب از آهی پر شرر سوخت
شبیه چشم هایی شعله ور سوخت
به پای حنجری آتش گرفته
تنور خولی آن شب تا سحر سوخت
*********************
چه شبی میگذرد در دل پنهان تنور
سر خورشید شده گرمی دکان تنور
این چه نوری ست تنور از نفسش روشن شد
این چه داغی ست که آتش زده بر جان تنور
دیشبی را شه دین در حرمش مهمان بود
امشب ای وای سر او شده مهمان تنور
با سرش صاحب این خانه به نانی برسد
کیسهها دوخته و سکه شده نان تنور
سر ِ شب روشن اگر بوده تنورش، حتماً
نیمه شب رفته سرش در دل سوزان تنور
چه بلایی سر نیزه به سرش آوردند؟
که پناه از همه آورده به دامان تنور
شأن »برداً و سلاما« ست نزول سر او
که فرود آمده از نی به گلستان تنور
نیست مفهوم، شده حبس، به خود میپیچد
ناله ی بی رمق قاری قرآن تنور
تا قیامت وسط شعله بسوزد کم اوست
بیش از اینهاست در این فاجعه تاوان تنور
محمد رسولی
**************************
منّت
گـذار بـر سـر زینب هـلال من
از شوکت شماست تمام جلال من
شـاها
تـمام دار و نـدارم ز دیـگـران
ای ماه روی نیزه سواره،تو مال من
من پر
فقط به صحن و سرای تو میزنم
دشمن خیال کرد که بشکسته بال من
کــروبـیـّان
چـو آدمـیان لاف میزنـنـد
عاشق کجا،که هست کسی در مثال من
روح
القدس که مهد تو را میدهد تکان
آبی مـکیده ز تـه انـگــور کـال تـو
گـیرم
گـرفـتهاند ز سـر معجـر مـرا
کو دیده تا نظاره کند بر جمال من؟
خواهم
که فال گیرم و مصحف که پاره است
آتـش به لب گـرفـت ز تـعبیـر فـال مـن
گفتی
اسارت است و غریبی،به روی چشم
گـفتی بـنات مـن ، هـمه انـدر کـفـال مـن
گـفتی
غـم رقـیّه و دل شـورهام گـرفت
باشد،غمش کشم به قد همچو دال من
گفتی
یهود و شام حسین از خودت بگو
گفتی که هیچ...هیچ...فقط هست قتال من
شاها
نبود رسم که مخفی ز من کنی
اصـلا نبـود فـکـر تنـور در خـیال مـن
زخم از
دلم گرفتم و بر سر گذاشتم
از سینهام جدا و به سر شد مدال من
گیرم
دروغ بود که سر را شکستهام
خنجر به سر زنید به فتوای سال من
مرتضی رضایی
**********************
بسوی
شام و کوفهام دل شکسته میبرند
ببین که زینب تو را غریب و خسته میبرند
زیارت
تــو آمـدم سـرت نبـود یـا حـسـین
مـرا بـرای دیدن سـر شکـسته میبرند
همان
وجود نازنین ، خدای صبر در زمین
تمام رکن قامتش ز هم گسسته میبرند
تـو در
تنـور و کـودکان مـیان آتـش حـرم
غم تو و یتیم تو به دل نشسته میبرند
ببین که
یک شبه شد جمال ما همه کبود
ز قـتلگاه تـو مـرا به دست بسته میبـرند
سـر
امـیر لشگـرت بـه نیزهها نمینشست
ولی ز بغض و کین سرش به نیزه بسته میبرند
بـرای
کـودکان خـود ز گـوش کـودکان تـو
تمام گوشوارهها به مشت بسته میبرند
جواد حیدری
***********************
خنده بر بی سر و سامانیمان میکردند
پشت
دروازهٔ ساعات معطل بودیم
خـوب آماده ی مهمانیمان میکـردنـد
از سر
کـوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
سنگ را راهـی پیشانیمان میکـردنـد
هرچه ما
آیه وقرآن ودعا میخواندیم
بیشتر شـک به مسلمانیمانمیکـردنـد
شرم
دارم که بگویم به چه شکلی ما را
وارد بـزم طـرب خـوانیمـان میکـردنـد
بدترین
خاطره آن بود که در آن مدت
مـردم روم نگـهبـانیمان میکـردنـد
هیچ جا
امن تر از نیزه ی عباس نبود
تـا نظر بـر دل حـیرانیمان میکـردنـد
علی اکبر لطیفیان
*****************
بوی بهشت میوزد از داخل تنور
موسی گمان کنم که رسیده به کوه طور
شبنم کنار ساحل آتش چه میکند ؟
این سیب سرخ داخل آتش چه میکند ؟
آتش گرفته شهپر ققنوس در تنور
نفرین آسمان و زمین باد بر تنور
نمرودها و ابرههها عهد بستهاند
آیینهٔ تجلی حق را شکستهاند
سوزاندهاند قسمتی از باغ سیب را
فهمیدهاند معنی شیب الخضیب را
اینجا خلیل راهی رضوان نمیشود
آتش در این بلاد گلستان نمیشود
خورشید گرگرفته درون تنور،وای
موسی سرش جدا شده درکوه طور،وای
جای عزیز فاطمه کنج تنور نیست
مطبخ محل شأن نزول زبور نیست
دیشب تمام دشت برایش گریسته
یحیی درون طشت برایش گریسته
زخم عمیق لعل لبش گریه آور است
چشمان نیمه باز شفق گونهاش تراست
رخت سیاه بر تن حوا و آسیه
مریم برای فاطمه میخواند مرثیه
کروبیان به چنگ عزا زخمه میزنند
دور تنور حور و ملک لطمه میزنند
افلاکیان آینه رو سینه میزنند
با نوحههای مادر او سینه میزنند
تا بین دست فاطمه خورشید جلوه کرد
در شهر کفر مشعل توحید جلوه کرد
زهرا نهاده دست سر زانوان خویش
قامت خمیدهتر شده از چند روز پیش
زهرا به ناله، شعله به پروانه میزند
بر گیسوان سوختهاش شانه میزند
دستی کشید برسر گیسوش، گریه کرد
درسوگ زخم گوشهٔ ابروش گریه کرد
زهرا به اشک مقنعه نمناک میکند
خاکستر از محاسن او پاک میکند
بر زخم دست و سینهٔ زهرا زده نمک
پیشانی شکسته و لبهای پر ترک
امشب نه آنکه ارض و سما گریه میکند
حتی میان عرش خدا گریه میکند
وحید قاسمی
*****************
قافله اسراء در کوفه
زیبا هلال یک شبه، ای سایه سرم
بالا نشسته ای مرا می کنی نگاه
عالم همه پناه به نام تو می برند
حالا ببین که خواهر تو گشته بی پناه
تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال
دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر
روی تو سوخته چونان روی مادرم
خاکستر است لای همه گیسوان سر
عمری سرم به سینه ات آرام می گرفت
حالا تو روی نیزه و من بین محملم
هر بار نیزه دار، سرت چرخ می دهد
با هر تکانِ نیزه تکان می خورد دلم
از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود
زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
دامن گرفته ام پی رأس تو هر قدم
تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک
عمری ندیده است کسی سایه مرا
حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
شاه نجف کجاست تماشا کند مرا
این آستین کهنه حجاب سرم شده
قاسم نعمتی
*********************
پای سر نیزه سرم میشکند در روضه
مثل زهرا کمرم میشکند در روضه
کوفه با سنگ به جان سر تو افتاده
تکه نانی جلوی دختر تو افتاده
راه بر قافله ی محرمی میبندند
زجر و خولی و سنان دور همی میخندند
شده زندانیّ شهر پدریّش زینب
غصه ها دارد از این دربه دریّش زینب
دف و کف،هلهله و سوت وکنایه زدن و
همسفر بودن من با سر دور از بدن و
همه ی شهر به حال حرمت میخندند
خولی و حرمله پای علمت میخندند
قاریّ نیزه نشین با لب و لعلت چه شده
خون پیشانیّ من جاری از این ناقه شده
اختتامیّه ی هر خطبه ی من با سر بود
همه جا دست سکینه به روی معجر بود
همه ی راه فقط ،آه،کتک،ماتمها
مَحرم تو سبب خنده ی نامحرمها
پای سر خواهر تو شده گرفتار، حسین
چانه میزد سر ناموس تو بازار،حسین
سوره ی کهف بخوان قافله آرام شود
میرود قسمت زینب سفر شام، حسین
پای سر زمزمه ی فاطمیّ این خواهر
مثل گودال بلا شده غریب مادر
ای غریبی که حرم پای سرت گریان است
ندبه ها مرهم زخم جگر طفلان است
حسین ایمانی
******************
پای سرنیزه شدم پیر حسین
لحظه ها بی تو نفس گیر حسین
آمد از دِیر سرت دیر حسین
کُشتی ام ،این همه تاخیر؟ حسین
بوی دود و گلاب پیچیده
دل تنگ رباب لرزیده
قافله بی قرار و آواره
رفته خلخالها و گهواره
گوشهای سه ساله ات پاره
میدویدیم ما به اجبارِ
سیلی و تازیانه، مشت و لگد
هر که گودی نرفت مارا زد
روی نیزه نشسته آمالم
همه ی راه بوده گودالم
سپر دردهای اطفالم
مادری صورت و پَر و بالم
همه ی راه،کوچه بود حسین
جسم زینب شده کبود حسین
دشمنت حرص ملک ری خورده
چوی طعنه به روی پی خورده
به لب کعبه کعب نی خورده
زده با نیشخند و می خورده
به رضای خدا شدم راضی
با لبت چوب میکند بازی
هرچه آمد سرم فدای سرت
خواهرت نذرِخطّ پُر خطرت
کنج ویرانه پاره ی جگرت
خبری تلخ شد پس از خبرت
من و دردانه در فغان بودیم
گریه کردیم و ندبه خوان بودیم
حسین ایمانی
**********************
حرم ازصَبّ علیّ کوفیان ترسیده
حرمله پایِ سَرِ بر روی نی رقصیده
باز هم قهقهه حرمله ها واویلا
حرفِ سَر آمده است و صِلِه ها واویلا
روبرویِ سرِ بابا سرِ اصغر را بست
سنگ آمد سرِ او مثلِ سرِ شاه شکست
پیچ و تابِ گُل بی تابِ حرم یادم رفت
حرفِ معجر شد و حلقِ اصغر یادم رفت
به عروسِ فاطمه خیره شده یک بازار
چشمهایِ همه قافله غمها تار
خواهرِ شاهِ وفا با هدفِ کُشت زدند
دختری گفت پدر… با لگد و مشت زدند
حال و روزِ حرمُ الله به هم ریخته بود
قامتِ غنچه خمیده، صورت و گونه کبود
پَروبالِ زینب و سه ساله شاه شکست
سرِ بابا به رویِ زانویِ دُردانه نشست
لکنت و دردُدل و لطمه زدن توام شد
روضه خوان، دختر و خواهر … کوهی از ماتم شد
دیده بودم … خیزران رویِ لبی کوبیدند
حرمی گفت نَزَن …می زده می خندیدند
دلم آن روز برایِ سَروصورت می سوخت
کِی؟! همان روز که هیزی دیده بر رویم دوخت
حال آن صورت و سر که خیزران می خورد
بررویِ دامنِ خاکی شده خوابش بُرده
ذکرِ سجاد و رقیه ، ذکر ارباب و رباب
العجل تا به طلوعِ ماهتابِ سرداب
حسین ایمانی
*********************
فلک بر
عمّهی سادات، جسارت کی روا باشد
که هجده مَحَرم زینت، به روی نیزهها باشد
واویلا آه و واویلا، واویلا آه و واویلا
بگو آیینهی رویت، چـرا خاکستری رنگ است
پذیرایی ز مهمانان، در این مهمانسرا سنگست
واویلا آه و واویلا، واویلا آه و واویلا
دلم سوزد که لب تشنه، سرت از تن جدا کردند
عزیز جان مـن دیـدی، تو را از من جدا کردند
واویلا آه و واویلا، واویلا آه و واویلا
مُپرس از من چه سان کوفه، ز ما کرده پذیرایی
چـو مـاهِ نُـو خمیدم من، شده زینب تماشایی
واویلا آه و واویلا، واویلا آه و واویلا
علی انسانی