کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

اشعار عید سعید غدیر خم 2

************************

دهید مژده عاشقان که کاخ غم خراب شد
به روى شادى و شعف دوباره فتح باب شد
به وادى غدیر خم به مصطفى خطاب شد
که وقت گفتن سخن به وصف بوتراب شد
به نصب او شتاب کن که وقت انتخاب شد
از این خبر به کام ها و جام ها شراب شد
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
دید رسول ممتحن رنگ ز رخ پریده را
خستگى مسافران خار به پا خلیده را
تا به عمل در آورد حکم ز حق شنیده را
خواند فرا به گرد هم خیل ز حج رسیده را
چید کنار لعل لب گوهر آب دیده را
ماحصل رسالت و عصاره عقیده را
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
نهاده شد به روى هم ز اشتران جهازها
که تا رود فراز آن امیر سرفرازها
شد به فراز و فاش شد براى خلق رازها
دست على گرفت و زد سکه امتیازها
گرفت رونقى دگر تنور سور و سازها
باده بریز ساقیا ز جام دل نوازها
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
گفت نبى ذوالکرم: گفته به من خداى من
که بعد من على بود وصى من به جاى من
بود به خلق این جهان نداى او نداى من
ولاى من ولاى او جفاى او جفاى من
رضاى من رضاى او رضاى او رضاى من
به احتراز آورد دست على لواى من
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
امیر هر کسى منم على بود امیر او
که ماندنی ست تا ابد فلسفه غدیر او
علوم ماسوا بود نهفته در ضمیر او
مادر دهر در جهان نیاورد نظیر او
اطاعت خدا بود پیروى از مسیر او
ز فرط جود و کرمت ، سخا بود حقیر او
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
على است آن که محترم ز حرمتش حرم بود
خجل ز جود و بخششش سخاوت و کرم بود
مدافع ستم کش و محارب ستم بود
حدوث را قدم بود حیات را عدم بود
خطوط را قلم بود کلام را رقم بود
کمال دین و بر شما اتَم هر نعم بود
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى
کسى که عرش و فرش را داده جلا على بود
کسى که سعى مروه را دهد صفا على بود
کسى که تخت امر او بود قضا على بود
کسى که مى دهد نوا به بى نوا على بود
آن که مس وجود را کند طلا على بود
آن که از او لواى دین بود به پا على بود
که با ولایت على به امر حى سرمدى
یافت تبلورى دگر رسالت محــمد ى

ژولیده نیشابوری

*********************

سـروش غـیـبـم به پرده دل سراید از عشق داستانها
که جز به مهر على فروزان نگرددانوار آسمانها
چو حسن او ماه دلربایى چو طلعتش جلوه خدایى
چو قامتش سرو با صفایى ندیده چشمى به بوستانها

به هر دل افتد ز مهر نورش بنوشد از باده طهورش
به جامى از کوثر حضورش شودمجرد تن و روانها
شـنـیده نیروى سنانش ، فکندن عمرو و صد چو آنش
ندیده اى قدرت روانش به کشور ملک لامکانها
بـه ملک جان شاه کشور است او،به شهر علم نبى در است او
به گنج حق پاک گوهراست او، خراج یک جلوه اش جهانها

ز حق مجیب دعاى آدم به امر ایزد وصى خاتم
فروغ اللّه و نور عالم ، فداى او جان جان جانها

ظـهـور عـیـن الکمال ایزد شهود کل الجمال ایزد
به قهر و سطوت جلال ایزد خدانمایى به چشم جانها

خـرد به کار على است حیران که چیست این سرسر سبحان
مثالى از بى مثال یزدان ،دراواز آن بى نشان نشانها

خلیفه اللّه اعظم است او، معلم روح آدم است او
امیر پاکان عالم است او امام مطلق بر انس و جانها

کـتاب ناطق امام بر حق معین طاها ولى مطلق
خلافتش بر جهان محقق حکومتش بر تن و روانها

على عالى امیر ایمان ولى ایزد خدیو امکان
وصى احمد سمى سبحان جلالتش برتر از بیانها

دو دیـده اش بـر جـمـال سرمد دو نرگسش مست حسن ایزد
بهشتیان ر ا به نص احمددو گوهرش سید جوانها

هزار یک از صفاتت نکرده وصف اى امیر عالم
اگر فرستد هزار دفتر، فرشته وحى از آسمانها

تـو ظـل خـورشـید لایزالى ، تو ذات بیمثل را مثالى
تو ساقى جرعه وصالى به باغ رضوان به بوستانها

تو جوهر قدرت خدایى تخلق وصف کبریایى
ز مهر حق در مثل ضیایى تو را سزدقدر و عز و شانها

تـو در غدیر از خداى قادر امیر باطن شدى و ظاهر
که تاجدارى شرع اطهرتوراست شایسته نى فلانها

به ملک دین جز تو شه نزیبد بر این فلک جز تو مه نزیبد
شهى به هر دل سیه نزیبدتویى گل و خارت این و آنها

تو بسمل دفتر خدایى ، به کشتى شرع ناخدایى
شهنشه تاج انمایى ثناى حسن تو برزبانها

تـو خـسـرو هـل اتى مقامى بشیر رحمت به خاص و عامى
ز کوثر عشق یار جامى به عاشقان بخش و تشنه جانها

تـویـى کـه شـمـشـیر آبدارت فکند سرها به خاک ذلت
بس آتش قهر و اقتدارت زمشرکان سوخت دودمانها

ز امـر بـلـغ بـه حـکـم ایزد شدى تو چون جانشین احمد
رقیب گشت از حسد مخلد به نار محرومى از جنانها

بـه شـکر اعزاز پادشاهى به شیعیان از کرم نگاهى
مخواه ما را بدین تباهى نظر کن اى شه به پاسبانها

تو پرده دار ظهور ذاتى تو آینه جلوه صفاتى
تو کشتى نوح را نجاتى فراتر از گردش زمانها

چـو خـوانـمـى دفـتر و کتابت فصاحت بیحد کلامت
فزایدم معرفت پیامت زدایدم شبهت و گمانها
تـبـارک آن خـوش کتاب ایمان مفسر مجملات قرآن
فصاحتش نور چشم سحبان مسخرش عقل نکته دانها
بـه خیل خوبان تو پیشوایى بر اهل دل شاه اولیایى
غرض ز معراج مصطفایى که آرداز غیبت ارمغانها

شـبـى کـه راز کـمیل خوانم چو شمع روشن شود روانم
ز شوقت از دیده خون فشانم زدل کشم ناله و فغانها

صباح اگر خوانمى دعایت به پیشگاه ازل ثنایت
به چشم دل بینمى صفایت در آن حقایق وز آن بیانها

ز عـلـم و عـقـل و سخا و قدرت به زهد و حلم و تقى و همت
ندید چشم جهان مثالت نه در زمین نى در آسمانها

به سجده گه سر نهادى ز جور ابن ملجم مرادى
به گلشن قدس پرگشادى برستى ازجور سرگرانها

به تیغ زهر آبداده ناگاه شکافت آن جبهه به از ماه
فرشته فریاد زد که اللّه برآمد از قدسیان فغانها

منم (الهى ) گداى کویت ز هر طرف چشم دل به سویت
که افتدم یک نظر به رویت به وقت رحلت ز جسم جانها

الـهـیـم بـنـده تو شاهم به کوى عشقت فتاده را هم
که بخشد ار غرقه در گناهم محبتت زآتشم امانها

الهی قمشه ای
**********************

اگر از ره حقیقت سپرى ره ولا را
نگرى به دیده دل جلوات کبریا را

به طواف کعبه بینى همه جان ماسوى را
شنوى به گوش جان این نغمات جانفزا را

على اى هماى رحمت تو چه آیتى خدا را
که به ما سوى فکندى همه سایه همارا
 

بود از على مزین به زمانه رایت دین
زجلالتش حرم را بود این جلال و آیین

چو جمال اوست مرآت پیمبران پیشین

ز کمال اوست روشن دل خاتم النبیین
دل اگر خدا شناسى همه در رخ على بین
به على شناختم من به خدا قسم خدارا

به جز از نبى به عالم دگرى نمى تواند
که به باغ دین نهالى چو على بپروراند

چو مقام مرتضى را چو نبى کسى نداند
به سریر حق کسى را به جز او نمى نشاند

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را

به عدوى توست عالم همه جان به سان برزخ
به فلک رسد دما دم ز زمین نواى بخ ‌بخ

نبرد زمانه از یاد جفاى خصم ، آوخ
چو به دست توست جانا ز صراط حق سر نخ

مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را


به خدا کسى نیامد چو على ولى ذوالمن
که کند چراغ دین را ز فروغ عدل روشن

چـو عـلـى بـه جاى احمد، که به مرگ مى دهد تن
به جز از على چو نبود به جهان مغیث و مامن
برو اى گداى مسکین در خانه على زن
که نگین پادشاهى دهد از کرم گدا را


به خدا کسى که پوشد به تن از ولاش جوشن
کند از کرم کریمش ز عذاب حشرایمن

شودش حساب آسان بودش جحیم گلشن
ز کرامتش عجب نى که کرم کند به دشمن

به جز از على که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا


چو على کسى نیامد که شود به نفس غالب
چو على کسى نباشد به صراط و عدل طالب

به جز از على نبى را نبود وصى و نایب
چو على کسى نباشد به فضایل و مناقب

به جز از على که آرد پسرى ابوالعجایب
که علم کند به عالم شهداى کربلا را


چو شرار عشق جانان شده از ازل فروزان
دل عاشقان گدازان شده چون لهیب سوزان

همه سر به کف در این راه سمند عشق تازان
نظرى کن از حقیقت به گروه سرفرازان

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو على که مى تواند که به سر برد وفارا


در بحر انما را به سخن نمى توان سفت
مه آسمان دین را نتوان به ابر بنهفت

ز شکوفه زار طبعم گل مدح دوست بشکفت
چو ولایت على را شه انبیا پذیرفت

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتى را


به زمانه نیست کس را به از این مقام رفعت
که على کند عطایش به کرم نشان دولت

بودم امید احسان ز مقام آل عصمت
که ز مرحمت دهندم به زمانه تاج مدحت

به دو چشم خونفشانم هله ، اى نسیم رحمت
که ز کوى او غبارى به من آر توتیارا

على اى که داده رجحان ز عطاى خود خدایت
به جهان آفرینش زده سکه ولایت

تویى آن امید هستى که ز پرتو عطایت
شده عدل ، سایه گستر شده جاودان لوایت

به امید آن که شاید برسم به خاک پایت
چه پیامها که دادم همه سوز دل ، صبا را

على اى خلیفة اللّه ، على اى بزرگ انسان
که بود قضا به امرت ، قدرت مطیع فرمان

سر طاعت تودارد به سپهر، مهر تابان
ز تو مى رسد به درمان همه درد دردمندان

چو تویى قضاى گردان به دعاى مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضارا

به مقام و جاه احمد، به خداى هر دو عالم
که ولایت على شد سبب نجات آدم

نبود چو حصن مهرش به جهان حصار محکم
بودم امید احسان ز على ولى اعظم

چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوارا


دل بینوا ندارد به زمانه غیر آهى
که به جز على نباشد به خدا مرا پناهى

به جز از طریق مهرش ننهم قدم به راهى
مگر آن امید جانم کند از کرم نگاهى

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهى
به پیام آشنایى بنوازد آشنا را


على اى مراد مردانى ایا خجسته کوکب
که ز لعل جانفزایت شده جام دل لبالب

چو به مدح توست عمرى به ادب گشوده ام لب
مددى که ره بیابم به حریم دوست یارب
!
ز نـواى مـرغ یـاحـق بـشـنـو کـه در دل شـب
غـم دل بـه دوسـت گـفتن چه خوش است شهریارا

**********************

خوشدل تهرانى
در غدیر خم ، نبى خشت از سر خم برگرفت
خشت از خم ولاى ساقى کوثرگرفت

از خم خمر خلافت در غدیر خم بلى
ساقى کوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت

گـوش گـردون گـشـت کـر از هـاى و هـوى مـى کـشان
کز مى حب على امروز مستى درگرفت

یک طرف شورى بپا سلمان کند عماروار
یک طرف میخانه را مقداد چون بوذرگرفت

دوستان را گاه شادى شد به رغم دشمنان
خواجگى خواجه قنبر ز دل غم برگرفت

خواست تا بر جام ، سنگ اندازد آن مشؤوم خصم
سنگبارانش خدا از طارم اخضرگرفت

سنگ بر پیمانه افکندن ز بد مستى چه سود
سنگ بر سر زن که جاى مصطفى حیدرگرفت

آرى آرى مرتضى بر مسند احمد نشست
آرى آرى هل اتى از انما افسرگرفت

تا به پایان آورد امر رسالت را رسول
دامن همت پى ابلاغ بلغ برگرفت

ساخت منبر از جهاز اشتران شاه حجاز
صاحب منبر مکان بر عرشه منبر گرفت

تا یداللّه فوق ایدیهم عیان گردد به خلق
دست پیش آورد و دست حیدر صفدرگرفت

آسمان یا لیتنى کنت تراب از دل سرود
بوتراب آن دم که جا بر دست پیغمبر گرفت

گفت هر کس را منم مولا على مولاى اوست
حیدرش سرور بود آن کو مرا سرورگرفت

جانشین و قاضى دین و وصى من على است
این بگفت و بازوى آن شاه گردون فرگرفت

بین امواج مخالف کشتى دین خداى
از تلاطم ایمنى با لنگر حیدر گرفت

بد هماى طبع من بشکسته پر از سنگ غم
باز از عشق على زى اوج معنى پرگرفت

خـوشـدل از فـیـض مـدیـح شـاه مـردان مـرتـضـى
حـالـى از تـیـغ زبـان ، ملک سخن یکسرگرفت

**********************

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی