کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

کوثرنامه

پایگاه اشعار مدح، مرثیه، سرود، و نوحه

تقدیم به شهید غلامحسین فتحی

کوثرنامه

شعر شهادت امام کاظم علیه السلام۱۵
×××××××××××××××××××
افتاده است روی زمین درد میکشد
پایش شکسته زیر فشار شکنجه ها
با تازیانه روزه ی خود باز می کند
مردی که مانده بین حصار شکنجه ها
کنج سیاه چاله به این فکر می کند
معصومه ام میان مدینه چه می کند؟
دردی شدید سوی دو پهلوش می رود
وقتی که یاد فاطمه و کوچه می کند
لحظه به لحظه چهره ی او زرد میشود
جسمش به زیر بار بلا تیر می کشد
با دستهای بسته ی خود روی خاک ها
تصویر یک جراحت زنجیر می کشد
گر چه میان مَحبس تاریک مانده بود
اما چه خوب شد که کنارش کسی نبود
با یاد عمه زینب خود زار می زند
وقتی که دست بسته کنارش سکینه بود
محمدحسن بیات لو
×××××××××××××××××××××××× 
بال و پر سوخته را پا بزنی، می افتد
شکر، چشمت به دل همچو منی می افتد
تو که کوکش نکنی حس نوشتن دارد
مرغ عشق تو ز ساز دهنی می افتد
در یسار عطر دمت گر که دهن باز کند
در یمین آهِ اویس قرنی ، می افتد
بعد منزل نبود در سفر روحانی
عشق تو در دل یار یمنی می افتد
 یاد لیلا نکنم من ز جنون می میرم
زخم برداشته در وادی خون می میرم
موسیِ شهر ، عصای تو کجا افتاده؟
کشتی عمر تو در موج بلا افتاده؟
آنقدر زخم ز زنجیر به تن داری که
 رد خون تن تو در همه جا افتاده
آن قدر لاغر و کم جثه شدی، ظالم گفت:
مرد عمامه به سر مثل عبا افتاده
 باز صد شکر که با اینهمه بیداد و ستم
سر تو روی دو زانوی رضا افتاده
سر تو روی دو زانوی رضا افتاده
کی سر پاک تو در طشت طلا افتاده
مثل یعقوب، تو در کلبه ی احزان ننشین
سر به دیوار نزن ، گوشه زندان ننشین
 تو که خود رازق خلقی و جهان در کف توست
 روز را منتظر تکه ای از نان ننشین
تو که خود آبروی خاکی و خود بارانی
اینهمه گریه نکن اینهمه حیران ننشین
 در دلت شوق وصال است وصال معشوق
پس بیا صبر نکن در پی درمان ننشین
زود برخیز که قلب همه آرام شود
نکند قسمت تو طعنه و دشنام شود
آه.... دشنام..... ببین یاد چه ها افتادم؟!!!
یاد آن حادثه در شام بلا افتادم
عمه ات گفت حسین جان و همه خندیدند
 باز یک هفته من از آب و غذا افتادم
×××××××××××××××××××
زیانحال حضرت زینب
شام تا صبح به پای غم تو آب شدم
حال پیش سرت ای ماه لقا افتادم
من که یاد رخ تو در همه جا افتادم
رسم دنیاست، اگر از تو جدا افتادم
روز را با غم تو شب نکنم می میرم
 من به پای سر تو تب نکنم می میرم
جعفر ابوالفتحی
×××××××××××××××××××
از زیر باران دوچشمت ناله می ریخت
از جسم تو گلبرگهای لاله می ریخت
حالا که داری سجده ها بر رب سبحان
فرقی ندارد خانه باشی یا به زندان
 
باب الحوایج می شوی در کیش توحید
بسته ست عالم، بر ضریحت چشم امید
کنج سیه چالی و اما در نمازی
خود، باب حاجاتی که غرق در نیازی
سنگینی زنجیر، بالت را شکسته
آخر چرا دشمن تو را اینگونه بسته
گفتی که یارب راحتم کن بی شکیبم
اینجا ندارم هیچ کس را چون غریبم
راحت تر است از بد دهانی های دشمن
در کنج زندان زهر خوردن جان سپردن
خورشید بودی و تو را در بند کردند
بین دل و ظلمت چنین پیوند کردند
خورشید را بر شانه های شب نشاندند
بر روی تخته پاره ای کوکب نشاندند
آمد کسوفی و زمین تاریک گردید
بی ماه، روزشان به شب نزدیک گردید
دنباله های آهنین زیر عبایت
موسیقی زنجیر دارد دست و پایت
نیلوفر و یاس و اقاقی بر تنت بود
گویا به روی دست مردم گلشنت بود
اما بسوزد دل، چه در کربوبلا شد
زیر سم اسبان تنی گلگون رها شد
سر از تنش بردند بر نیزه نشاندند
حتی لباس کهنه اش را هم ستاندند
قاسم احمدی
  ×××××××××××××××××××
می شود بر شانه ی لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
هردم ای آئینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد
خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد
از شکوه تو زن آوازه خوان لکنت گرفت
با نوای ربنای تو نگهبان گریه کرد
تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخم هایت را فراوان گریه کرد
بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بی صدا زیر عبا، شاه خراسان گریه کرد
حسین عباسپور
  ×××××××××××××××××××
دلم گرفته برایت ، بیا عزیزِ دلم
فدای سوزِ صدایت ، بیا عزیزِ دلم
اگر نبودنِ من ، میشود بهای ظهور
سَرَم شَوَد به فدایت ، بیا عزیزِ دلم
 
بگیر دستِ دعایی برای حالِ خودت
به التماسِ دعایت ، بیا عزیزِ دلم
بهار با تو بیاید… خزانِ قلبِ مرا
بهار کن ز صفایت ، بیا عزیزِ دلم
بس است دوری و هجران ، بس است دربدری
یگانه مَردِ ولایت ، بیا عزیزِ دلم
بیا بخاطرِ زهرا ، بیا که منتظر است
عجیب کرده هوایت ، بیا عزیزِ دلم
بِرِس به دادِ دلِ زینب و زنانِ حَرَم
تو را قسم به وفایت ، بیا عزیزِ دلم
دلم گرفته برای حَرَم ، برای حسین
به حقّ کرب و بلایت ، بیا عزیزِ دلم
پوری باقری
 ×××××××××××××××××××
شبیه پیر کنعان نه… که من یوسف دو تا دارم
غم معصومه را دارم، به دل شوق رضا دارم
از این زندان به آن زندان جدا از اهل خود رفتم
در این شب ها هوای کوچ از این ویرانه را دارم
 
امان از سِجن هارون و امان از سندی ملعون
در این غربتکده دیوانی از درد و بلا دارم
به هم می ریزد احوال مرا با ناسزاهایش
خبر دارد که غیرت روی نام مرتضی دارم
برای هتک حرمت، سمت من بدکاره آوردند
دعا کردم به سجده رفت و شد حالا هوادارم
زمان سجده می افتم شبیه یک عبا بر خاک
به درگاه خدایم روز و شب دست دعا دارم
هزاران رد پا و چکمه بر روی عبا دارم
هزاران رد شلاقِ جفا زیر عبا دارم
کمی از چهره ام نیلی، کمی سرخ و کمی زرد است
شده رنگین کمان، رویم… خزانِ رنگ ها دارم
شبانه قعر این گودال، سرپا ماندنم سخت است
نمی فهمند انگاری که دردِ ساق پا دارم
میان هر نمازم خوانده ام “عجل وفاتی” را
تمسک بر طریق مادرم خیرالنسا دارم
لبان تشنه ام مثل دو تا چوب است و حق دارم
اگر که گریه بر لبْ تشنه ی کرب و بلا دارم
به دور گردنم جای غل و زنجیر می سوزد
گریز روضه بر شاه ذَبیحاً بِالْقَفا دارم
تنم بر روی تخته پاره ای رفته ولی دیگر
کجا جای کفن تکه حصیر و بوریا دارم؟!
محمد جواد شیرازی
 ×××××××××××××××××××
 کنج زندان چه بلائی به سرت آوردند؟
چه بلائی به سر چشم ترت اوردند ؟
شدی  آزاد  دگر از  قفس  تاریکت
ولی افسوس که بی بال وپرت اوردند
دخترانت همگی چشم به راهت بودند
آخر از گوشه ی زندان خبرت اوردند
عجبی نیست که چیزی زتنت باقی نیست
حمله بر زانو و ساق و کمرت اوردند
تاکه برتخته ی در جسم تو را میبردند
 آن در سوخته را در نظرت اوردند
محمدحسن بیات لو
  ×××××××××××××××××××
کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است
خو با بلا گرفته ام اما بلا بس است
قلبم گرفته باز ، جگر گوشه ام کجاست
این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است
 
چشمی نمانده گوشه ی تارِ سیاهچال
دردی نمانده آه که این دردِ پا بس است
زنجیر هم به شانه یِ من گریه می کند
در زیرِ حلقه ها بدنی بی نوا بس است
صیاد آمده به تماشای مرگ من
بیگانه کو که دیدنِ این آشنا بس است
رحمی نمی کند نفسم مانده در گلو
رحمی نمی کند که من و این جفا بس است
اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است
اینجاکسی نگفت که سیلی چرا؟بس است
یک جمله گفته ام بزن که خوب میزنی
باشد بزن دوباره ولی ناسزا بس است
حسن لطفی
 ×××××××××××××××××××
موسی شدی تا قوم تو تنها نباشد
تا بین راهِ شیعیان دریا نباشد
اعجاز کردی و شدی باب الحوائج
حتی در ِ زندان اگر هم وا نباشد
شش سال در زنجیر بوده دست و پایت
تا جسم تو درگیر این دنیا نباشد
تا آخر عمرت بنا شد حبس باشی
ای کاش آزادی ِ تو فردا نباشد
معصومه را دست رضا دادی و گفتی
این خواهرت یک روز هم تنها نباشد
اما اگر مجبور بودی به جدایی
آن روز دیگر روز عاشورا نباشد
سیدمسعود طباطبائی
×××××××××××××××××××
بدتر ز پا و دست، تنت درد می کند
زنجیر زیر پیرهنت درد می کند
بر روی پیکرت رد شلاق می رود
لبهای گوهر سخنت درد می کند
از روی عمد بین سیه چال بردنت
از اینچنین محن، بدنت درد می کند
هرچند قعر چاه به زحمت فتاده ای
قلبت ز یاد بی ''کفنت'' درد می کند
شکر خدا که خواهرتان پیشتان نبود
راست اسیر نیزه ی تیز و سنان نبود
×××××××
ساقی که داشت پای شریفت شکسته شد
حتی نفس ز سردی زندان، چه خسته شد
هر استخوان معتکفت تیر می کشد
بی شک لبت ز غیر عبادات بسته شد
از فرط همنشینیِ زنجیر و گردنت
خون بین گردن و تن پاک تو لخته شد
روز و شبت سیاهی و فرقی نمی کند
تابوت جسم بی رمقت تکه تخته دش
اینجا برای بی کسی ات ناله می کنیم
گریه ز داغ زخم روی شانه می کنیم
×××××××
با اینکه جسم تو به روی دستشان نرفت
با اینکه با ادب به سوی عاشقان نرفت
لیکن نشد بدنت زیرِ سمِ اسب
لیکن به سوی تو سنگی نشان نرفت
ایـن تـازیانه با تـنـتـان خوب تا نکرد
وقت دعا که نیزه فرو در دهان نرفت؟ !
ماندی سه روز گوشه ی زندان، بدونِ جان
اما هجوم دشمن تو بر زنان نرفت
جدت حسین تشنه به کودال رفته است
خواهر نظاره کرده و از حال رفته است
علی احمدیان-جنت
 ×××××××××××××××××××
بر روی تخته بود ولی پیرهن که داشت
هنگام دفن ، پیکر پاکش کفن که داشت
از بس که زَجرِ دوره زندان کشیده بود.
پیکر نمانده بود، ولی نیمه تن که داشت
آقا برای بوسه دختر دهن که داشت
رسول ملکی
×××××××××××××××××××
بر روی تخته ای بدنش را گرفته اند
حمال ها به دوش، تنش را گرفته اند
باچشم پر ز اشک تمام ملایکه
بر سینه داغ سوختنش را گرفته اند
رسول ملکی
  ×××××××××××××××× 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی